• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان من ارگ بمُ تو نقش جهانی | فاطمه محمدی اصل کاربر انجمن یک رمان

fatemehm.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
25/1/22
ارسالی‌ها
292
پسندها
1,798
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #61
کسی همانند شیطان، با لحن منظور داری در سرم نجوا می‌‌دهد:«این چشم‌ها چقدر شبیه قباده».
دستم را از موهایم جدا کرده محکم روی ران پاهای توپرم می‌کوبم. خشم حالا جزوی از وجودم است. پر از نفرین به آن صدا می‌گویم:
- بس کن! خفه شو..اون نیست...بخدا که این اون نیست.
متنفرم از لکنتی که هنگام استرس سراغم میاید.
با دستانی یخ زده موبایل ناهید را از زیر بالشت در می‌آورم و عجول می‌روم در لیست مخاطب‌هایش تا ببینم هلیا را ذخیره دارد، باید با کسی حرف می‌زدم و اِلا حُناق می‌گرفتم.
روی دو زانو وسط تخت می‌نشینم. همان لحظه موبایل با صدای دینگی می‌لرزد و یک پیامک روی صفحه نقش می‌بندد. دیدگانم میان روشنی صفحه نام« مادام جان»را دنبال می‌کند. لعنتی حضور او را کم داشتم!
چشم می‌بندم و با بیچارگی هر دو دستم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

fatemehm.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
25/1/22
ارسالی‌ها
292
پسندها
1,798
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #62
***
دو روز از آن عصرِ بدشگون گذشته است.
دو روزی که خودم را در خانه حبس کردم؛ نه از ترس، بلکه از تردید...از این حس لعنتی که شاید قباد هنوز در کوچه، میان سایه‌ی دیوار، انتظارم را می‌کشد. برای رهایی از این توهم با ناهید فیلم دیدیم، خانه و حیاط را شستیم، سفارش لباس عروس‌هایش را آماده کردیم و آخر شب، روی پشت‌بام، کنار همکاری‌هایش، زیر نور چراغ‌ها، دمنوش مریم گلی نوشیدیم.
همه‌ی این کارها را می‌کردم تا مغزم ساکت شود. بعد از آن همه آشوب، به آرامشِ ظاهری نیاز داشتم تا شاید کنترلم را پس بگیرم.
امروز تصمیم گرفتم طلسم را بشکنم و از خانه بیرون بزنم. سر صبح دلم شیرعسل می‌خواست، از آن‌هایی که بوی کودکی‌هایم را می‌داد. اما شیر نداشتیم، و ناهید هم سرش شلوغ بود.
پس خودم باید می‌رفتم.
موهای موج‌دارم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

fatemehm.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
25/1/22
ارسالی‌ها
292
پسندها
1,798
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #63
سر کوچه که می‌رسم، آفتاب بی‌ملاحظه روی صورتم می‌تابد. تازه یادم می‌افتد عینک آفتابی نیاورده‌ام، سر پایین می‌اندازم و با قدم‌های آهسته مسیر را طی می‌کنم. در ابتدا فقط می‌خواستم از بقالی سر کوچه یک بطری شیر بخرم و برگردم؛ اما کفش‌هایم با من همدست نمی‌شوند. شاید بهتر بود به کتابفروشی آذر هم سری بزنم؛ زیاد دور نیست... .
البته دروغ گفتم، بلیط مترو می‌گیرم و در واگن خلوت نشسته منتظر می‌مانم تا ایستگاه‌های طولانی به پایان برسد.
در انقلاب که توقف می‌کنم، بعد از گذراندن چند کوچه وارد پاساژ می‌شوم. هنوز نیمی از مغازه‌ها کرکره‌شان را بالا نکشیده‌اند.
از پله‌ها پایین می‌روم. تنها بدی این پاساژ دردسترس نبودن آسانسور است. در مقابل درهای بسته کتابفروشی مدنظرم می‌ایستم.

روی شیشه خاک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

fatemehm.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
25/1/22
ارسالی‌ها
292
پسندها
1,798
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #64
مامان ناهید من را مثل کف دست می‌شناخت که می‌گفت بچه‌ها را خیلی دوست داری، آری، دوستشان داشتم شاید چون خودم هیچ‌وقت فرصت کودکی کردن نداشتم. حالا هر بار که می‌دیدم‌شان، کمبودی از آن زمان‌ها کم‌ می‌شد.
با همین فکر، مسیرم را به پارک کوچک انتهای خیابان کج می‌کنم. دلم می‌خواست روی چمن‌هایش بشینم و هر از گاهی یواشکی دراز بکشم؛ اما خیس بودنشان منصرفم می‌کند و موقر روی نزدیک‌‌ترین نیمکت چوبی می‌نشینم‌.
اول صبح را بخاطر هوای گرمش تاب نمی‌آوردم. با دست شالم را کمی شل می‌کنم و نفسم را آسوده بیرون، پا روی پا انداخته خیره می‌شوم به سر‌سره‌های زرد رنگ که به احتمال زیاد از گرمای آفتاب داغ شده‌اند.
حیف که دفترچه خاطراتم را نیاوردم، باید اتفاقاتِ پیش آمده را بدون جا انداختن یک تار مو می‌نوشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

fatemehm.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
25/1/22
ارسالی‌ها
292
پسندها
1,798
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #65
- جون مادرت ببین چه بوی خوبی دارن!
به تندی خودم را عقب می‌کشم. هنوز جمله‌اش در هواست که پشت‌سرهم عطسه می‌کنم و صورتم را می‌چرخانم. بوی بهار و پاییز، بوی گل‌ها و خارش بینی‌ام! همه دست به یکی کرده‌اند تا کنترلم را از دست بدهم.
با خشم گل‌های رنگا‌وارنگش را پس می‌زنم. میان عطسه و صورتی چین افتاده، به آن زبان نفهمِ با فریاد می‌‌گویم:
- ای وای بچه! من آلرژی دارم، بهت گفتم نکن‌.
دخترک ترسیده گل‌ها را محکم بغل می‌گیرد.

برعکس چند لحظه قبل که مظلوم بود. مقابل دیدگان شگفت‌ زده‌ام، گستاخانه با اخم زبونش را در می‌آورد و در صورتم پوف می‌کند. هنوز فرصت واکنش ندارم که ضربه‌ای نیمه جان به کتاب میان دستم می‌زند.
- خوشگلم نیستی، حیف گلام!
به سرعت فرار می‌کند و من می‌مانم با عطسه‌هایی که نوبتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

fatemehm.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
25/1/22
ارسالی‌ها
292
پسندها
1,798
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #66
صورتم را سمت زنِ شنگول می‌چرخانم و با تمسخر می‌گویم:
- زیاد خبرای آبکی رو دنبال نمی‌کنم.
اهمیتی به طعنه‌ام نمی‌دهد، با انرژی بیشتر خودش را به سمتم نزدیک می‌کند. آشکار است دلش می‌خواست با کسی هم صحبت شود، عجب آدمی هم برای این کار انتخاب کرده. موبایلش را روبه روی صورتم که با شال پوشیده شده نگه می‌دارد. با خنده می‌گوید:
- آقا، این دختره چه جسارتی داره.
بدون نیم نگاهی به سمت موبایلش، هنوز مردمک‌هایم صورت هیجان زده‌اش را دنبال می‌کند. از این خاله زنک بازی‌ها متنفر بودم. تا سوژه‌ای از کسی پیدا می‌کردند خودشان بدون عذاب وجدان دوتای دیگر رویش می‌گذاشتند.
خودم را گوشه نیمکت می‌کشم و شانه‌ام را از زن فاصله می‌دهم، با خودم گفتم شایدملتفت شود که علاقه‌ای به هم‌صحبتی ندارم؛ ولی آنقدر محو اخبارِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

fatemehm.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
25/1/22
ارسالی‌ها
292
پسندها
1,798
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #67
- دختر چشمات کلا شبیه قورباغست یا تعجب کردی؟ اوه، نکنه دختره رو می‌شناسی؟ بیا برات خبرارو بخونم.
مقابل تن برق گرفته‌ام، صفحه را ورق میزند و فیلمی تار؛ اما برای من بسیار شفاف پخش می‌‌کند. آن جا روی صحنه تئاتر، میان پرده قرمز و میز و صندلی‌، میان دست گل‌ها، شیده مگر نبود در برابر مردی نامدار؟
زن خودش را با شالِ حریر روی موهایش باد می‌زند و عطر بسیار شیرینش در هوا پخش می‌شود، با این بو دلم می‌خواهد قی کنم و هر آنچه در مغزم خوابیده بالا بیاورم. در همان حال که خودش را باد میزند شروع می‌کند شرح واقعه را خواندن.
- اینجور که اینجا نوشته کسی خبر نداشته صیف بازیگره، فقط بیشتریا حدس میزدن. بعد ورود هم منتظر بودن اجرا شروع بشه؛ ولی یهو بازیگرا باهم بحث می‌کنن، باز مردم میگن شاید نمایشه ولی کار به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

fatemehm.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
25/1/22
ارسالی‌ها
292
پسندها
1,798
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #68
با صدای ناگهانی زن کتاب از دستان بی‌حالم روی زمین می‌افتد. دیگر حتی چشمانم یاری خواندن نمی‌کردند. او به جای من خم می‌شود و کتاب را برمی‌دارد، نگاهی گذرا به عنوانش انداخته و وقتی متوجه معنی‌اش نمی‌شود، گوشه‌ لبانش را کج می‌‌کند. کتاب را روی پاهایم انداخته باز هم به آن بحث مزخرف باز می‌گردد.
- اصلاً نمی‌فهمم چی تو سرش گذشته. اگر من جای قباد بودم، همون‌جا یه پس‌گردنی جانانه نثارش می‌کردم. چاقو؟ زیر گلوی یه سلبریتی؟ اون‌هم قباد صیف؟! آدم یا باید خیلی شجاع باشه یا خیلی .کم‌عقل. هوادارای قباد اگه بفهمن…وای که اگه بفهمن قبل از اینکه خودش واکنش نشون بده، طرفداراش طرفو پاره و پوره می‌کنن.
او بلند‌بلند برای خودش فتوا می‌دهد. روحش هم خبر ندارد همان دخترک کم‌عقل، همان که چاقو زیر گلوی یک سلبریتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

fatemehm.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
25/1/22
ارسالی‌ها
292
پسندها
1,798
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #69
لعنتی...تمامشان پر از ادعا و اداهای تو خالی بودند.
دماغم را با انزجار چین می‌اندازم و با اخم، رو به او که همچون پنیر پیتزا وا رفته گوشزد می‌کنم.
- من اهل پچ‌پچ پشتِ سر بقیه نیستم. بفهم بعضی نظرها رو باید بزاری تو جیبت و برای زندگی خودت خرج کنی، نه دیگران.
بالاخره غید گیجی را زده اخم می‌کند؛ اما چیزی نمی‌تواست بگوید. چه می‌گفت؟ مگر حرفی باقی گذاشته؟ ‌با حرص، قدم‌ برمی‌دارم و او را با خدای خود تنها می‌گذارم. از پارک بیرون میایم، نمی‌دونم بار چندم است که می‌گویم نحسی سایه‌اش را دوخته به پای من... .
دست در جیب مانتو می‌‌برم تا موبایلم را دربیاورم و به هلیا زنگ بزنم، به احتمال زیاد او از همه چیز خبر داشت. با لمس جیب‌های خالی‌ام خشکم می‌زند. تازه یادم می‌افتد موبایل را در اتاق گریم جا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

fatemehm.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
تاریخ ثبت‌نام
25/1/22
ارسالی‌ها
292
پسندها
1,798
امتیازها
10,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #70
بعد از چند دقیقه طولانی مادر هلیا با چادری که نصفه‌نیمه روی موهای حنایی‌اش انداخته، بیرون میاید. سعی کردم لبخندی جمع‌وجور روی لبم بسازم تا حال آشفته‌ام او را به دل‌شوره نیندازد. قدمی جلو گذاشتم. همین‌که چشمش به من افتاد، اخم‌هایش یک‌باره باز شدند و مکس‌کشی را که در دست داشت، بی‌هوا زمین انداخت.
- خاله، شما چرا زحمت کشیدی؟ من با هلیا کار داشتم.
لبان قرمزش تکان خوردن و کلمه‌ای نامفهوم از گلوش بیرون آمد، بیشتر از کلمه هوا بود، هوایی همانند «دَلام» گفتن، گویا فقط تلاش می‌کرد نشان بدهد که می‌تواند حرف بزند. دستانِ پر از کک‌ومکش را می‌گذارد روی سینه‌ و لبخند می‌زند؛ لبخندی که بیشتر از خوش‌آمدگویی شبیه عذرخواهی بابت صدای نداشته‌اش بود. از شرمندگی دوست دارم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا