- تاریخ ثبتنام
- 25/1/22
- ارسالیها
- 292
- پسندها
- 1,798
- امتیازها
- 10,013
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #61
کسی همانند شیطان، با لحن منظور داری در سرم نجوا میدهد:«این چشمها چقدر شبیه قباده».
دستم را از موهایم جدا کرده محکم روی ران پاهای توپرم میکوبم. خشم حالا جزوی از وجودم است. پر از نفرین به آن صدا میگویم:
- بس کن! خفه شو..اون نیست...بخدا که این اون نیست.
متنفرم از لکنتی که هنگام استرس سراغم میاید.
با دستانی یخ زده موبایل ناهید را از زیر بالشت در میآورم و عجول میروم در لیست مخاطبهایش تا ببینم هلیا را ذخیره دارد، باید با کسی حرف میزدم و اِلا حُناق میگرفتم.
روی دو زانو وسط تخت مینشینم. همان لحظه موبایل با صدای دینگی میلرزد و یک پیامک روی صفحه نقش میبندد. دیدگانم میان روشنی صفحه نام« مادام جان»را دنبال میکند. لعنتی حضور او را کم داشتم!
چشم میبندم و با بیچارگی هر دو دستم را...
دستم را از موهایم جدا کرده محکم روی ران پاهای توپرم میکوبم. خشم حالا جزوی از وجودم است. پر از نفرین به آن صدا میگویم:
- بس کن! خفه شو..اون نیست...بخدا که این اون نیست.
متنفرم از لکنتی که هنگام استرس سراغم میاید.
با دستانی یخ زده موبایل ناهید را از زیر بالشت در میآورم و عجول میروم در لیست مخاطبهایش تا ببینم هلیا را ذخیره دارد، باید با کسی حرف میزدم و اِلا حُناق میگرفتم.
روی دو زانو وسط تخت مینشینم. همان لحظه موبایل با صدای دینگی میلرزد و یک پیامک روی صفحه نقش میبندد. دیدگانم میان روشنی صفحه نام« مادام جان»را دنبال میکند. لعنتی حضور او را کم داشتم!
چشم میبندم و با بیچارگی هر دو دستم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش