شعر شعر برخیزاب شب | زری کاربر انجمن یک رمان

•SONA•

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
504
پسندها
1,254
امتیازها
9,073
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
عنوان شعر: برخیزاب شب
شاعر: زری
ژانر: تراژدی
قالب: سپید
مقدمه: گذشت از ما
آدم‌ها! شما خوش باشید.
خسته از این سیگارهای بهمن
خسته از این شب‌هایی که می‌روم به گذشته
خسته از این افکارها، از این خیال‌ها
آن‌قدر خسته‌ام که بیا کُلت در دست تو
بزن، شاید ترکم کنند این درد و غم‌ها
فرق کردم با اونی که قبلاً دیده‌ای!
حال از قعر و پرتگاه پر از غم، می‌نویسم.
 

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,138
پسندها
42,563
امتیازها
96,873
مدال‌ها
43
سطح
41
 
  • مدیر
  • #2
•| بسم رب العشق |•
1000015513.jpg
ضمن عرض سلام و خوش آمد خدمت شما شاعر محترم؛ لطفاً قبل از شروع تایپ مجموعه اشعار خود، قوانین بخش را مطالعه کنید.

"قوانین بخش اشعار کاربران"
***
پس از ارسال بیست پست در دفتر شعرتان، می‌توانید درخواست نقد بدهید و از دیدگاه دیگر کاربران درباره اشعارتان، آگاه شوید.

"تاپیك درخواست نقد و بررسی اشعار"
***
پس از گذشت بیست پست از دفتر شعرتان، می‌توانید درخواست تگ دهید و از کیفیت اشعار خود آگاه شوید.
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

•SONA•

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
504
پسندها
1,254
امتیازها
9,073
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
اگر میشد به رویایی سفر کنم،
در گوشه‌ی قلب تو، یک صندلی می‌گذاشتم
و به چشمان آسمانی‌ات خیره می‌شدم
تا عشقی را که از آن فرار می‌کنم را، در چشمانت ببینم
و در حدقه چشمانت، غم بزرگت را ببینم
کافه‌های دنجی می‌ساختم، که گوشه به گوشه‌ی آن
پر از خاطره‌های تو، خنده‌های کنج لبان سرخت
و گریستن‌های من از نبود تو
و آن‌هایی که اجباری، از مجنون خود گذشته‌اند.
 

•SONA•

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
504
پسندها
1,254
امتیازها
9,073
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
هر گاه دور می‌شوی،
به نوسان قلبم تو را صدا می‌زند.
خاطره‌های تو، گِرداگِردم حصار کشیده‌اند؛
اما من به چشمان زیبای تو، خیره شده‌ام
از پنجره‌ی دلم، به گیسوان مشکی رنگت، نگاه می‌کنم.
من باران را باور دارم
من دستان نوازش‌گرانه‌ی باد را باور دارم؛
اما چشمان تو، چیز دیگری‌‌ست!
چشمان تو، سرچشمه‌ی دریاها و اقیانوس‌هاست
و دستان تو، سرچشمه‌ی عشق است.
 

•SONA•

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
504
پسندها
1,254
امتیازها
9,073
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
گاه با امیدی مرده،
دلی خسته
گلی پژمرده در گلدان
یا گلی تازه شکفته
گاه با سوسویی از امیدها
و گاه با ناامیدی‌ها
گاه با خنده‌ای از اعماق دل، باید زندگی کرد
هر روز را باید زندگی کرد
زنی خسته‌دل و آزرده
بر گوشه‌ای از کنج خانه نشسته است
دستان زمخت و خون‌آلودش را
بر روی سینه‌ی پر از خنجرش، می‌گذارد
زخم‌ها هنوز هم، بوی نبودِ او را می‌دهند؛
اما حس درونش فریاد می‌زند:
- زندگی، زندان سرد آرزوهاست؛ اما زندگی را، باید زندگی کرد!
 

•SONA•

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
504
پسندها
1,254
امتیازها
9,073
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
ای کاش لحظه‌ای چشمت به چشمم بیفتد
از نگاهت جامم پر است؛ اما تو چی؟
سعی کردم صدایت کنم، زبان همراهی نکرد
حیف! من نتوانستم صدایت کنم؛ اما تو چرا؟
از این شهر تا به آن شهر، از زمین و آسمان
از نوای عاشقان و از نوای دلدادگان
کاش می‌شد که قسمتم باشی ای مجنون من!
من که رفته‌ام، تو چرا رفتی؟ ای وای من!
عاشقی از جنس مجنونم، بیا فرهاد من
من یک لیلی پستم؛ اما تو چرا؟
ندارمت ای مجنون بی‌رحم من؛ ولی بدان!
مرد من، از نبودنت نالان و بی‌جانم؛ ولی تو نه!
 

•SONA•

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
504
پسندها
1,254
امتیازها
9,073
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
جای خالی‌ات را با می و نوشیدنی، پر می‌کنم.
با سکوت سردی که همراه پاییز می‌آید،
تو همانند همیشه به فکر خود باش!
تنهایی و غم کشنده نیست؛
ولی غم نبودنت، عجیب مرا کشت!
 

•SONA•

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
504
پسندها
1,254
امتیازها
9,073
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
میان زخم‌ها و دردهای آتش‌بارم سوختم؛
ولی همگان را خنداندم تا دردهایشان را فراموش کنند
و تو مرا گریاندی و از همگان دور کردی، حتی از جهان
همانند بختک بر روی بخت و روزگار سیاه من افتادی
جهان من از چرخش باز ماند و دیگر امیدی نیست
 

•SONA•

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
504
پسندها
1,254
امتیازها
9,073
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
در بیان نبودنت، کلمات حقیراند
لمس دستان تو، گره خوردن دستانمان
به آرزوی دست نیافتنی بدل شد
آرزوی رسیدن‌ به تو در دلم ناپدید شد
آرزوی رسیدن نکن! خاطره‌هایمان را چال کردم
 

•SONA•

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
504
پسندها
1,254
امتیازها
9,073
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
بین مرگ و زندگی، تناقض است
بین مرگ و زندگی فرسنگ‌ها فاصله‌ست
و اما بین من و تو، عشقی پنهانی‌ست
به هر ساز تو رقصیدم در جهانی که رقصیدن نقص بود
در جهانی مرتکب اشتباه و گناه شدم که حکمش اعدام بود
سهم من در این جهان، یک آغوش ساده نبود
سهم من از جهان، تمام تو بود که به ما تهمت بی‌لایقی زدی
گرچه تهمت بی‌لایقی زدی؛ اما
خود که از همگان بی‌لایق‌تری
منی که یک شاعر سزاوار به سرودن شعر و شادی بودم
حال چرا یک زن غمگین و بی‌ساز و بی‌آوازم؟
حال چرا شعرهایم بوی غم و نم باران و ناامیدی می‌دهد؟
جدایی‌ در زیر جلد شعرهایم نفس می‌کشید؛
اما این‌بار فرق می‌کند و غم بر روی صفحه‌ی اول، نفس می‌کشد
تو را در قلبم و نزدیکی خود حس و لمس می‌کردم
حال چرا تو را در دنیای دیگری دور از تمام آدم‌ها حس می‌کنم؟
دست من به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا