• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان افق‌های مستور جلد اول: غم تنهایی | ریحانه علیزاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع zxcvbnmlp
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 525
  • کاربران تگ شده هیچ

zxcvbnmlp

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
81
پسندها
176
امتیازها
578
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
_تو این مدت که من نیستم و تا موقعی که جمع کنین و برگردین افغانستان ازت میخوام شیش دنگ حواست پی فرزانه و این پسره امیر باشه نمی خوام اینا هیچ جوره باهم در تماس باشن میدونی که چی میگم

رحمت_بله آقا فهمیدم راستی تکلیف امیر چی میشه می خوای من تا میتونم بزنمش

_نه لازم نیست گور بابای جد آبادش بعدا حسابش رو میرسم من رفتم

سریع از ماشین پیاده شدم و به سمت کوچه خلوتی پیچ خوردم تا شاید منو گم کنن ولی نه از پشت صدای موتور شون شنیده می‌شد منم یواش یواش سرعتم رو زیاد کردم و شروع کردم به دویدن که یهو جلوی پام پیچ خوردن و پیاده شدن انگار بهشون میخورد جوجه بسیجی باشن یکی شون سمتم اومدو با باتونش به رون پام زده آخم بلند شد و با زانو روی زمین افتادم یکی دیگش زیر چونه مو گرفت و تو صورتم توپید

سرباز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zxcvbnmlp

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
81
پسندها
176
امتیازها
578
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
فرزانه ☆☆☆



با سختی لای پلک هامو باز کردم و بی‌بی رو کنارم دیدم که خیلی بیتاب هست حس میکردم که سرم داشت می‌میترکید برای همین دستم رو روی سرم گذاشتم و ناله ای کردم تازه دوزاریم افتاد که دیشب مهران منو زد بعد هم گفت میره سروقت امیر یهو از جام نیم خیز میشم که بادرد بدی توی پهلو و کمرم جيغ خفه ای کشیدم بی‌بی دوباره کمکم کرد دراز بکشم دستش رو نوازش وار توی موهامومیکشید و گفت

بی‌بی _دردتو دَجان مَ آخه چیکار موکونی بدن تو صدمه دیدَه از جای خو تکان نخور (دردت به جانم آخه چیکار میکنی بدنت صدمه دیده از جایت تکان نخور)

_بی‌بی..بی‌بی حال ..حال امیر چه طوره

بی‌بی _تو بَرِ فعلا نگران حال خودخو باش (تو برای فعلا نگران حال خودت باش)

_مادری دیشب مهران خیلی عصبی بود ....منو زد ...بعد تهدید کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zxcvbnmlp

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
81
پسندها
176
امتیازها
578
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
با سختی از خونه بیرون میزنم نفس عمیقی میکشم و به راه میفتم که با صدای زنگ گوشیم نگاهم رو میدم بهش که شماره بابا رو میبینم چشمام رو مالش میدم و تماس رو وصل میکنم

_جانم بابا

بابا_ سلام بابا جان شنیدی چه اتفاقی برای مهران افتاده

عصبی و کلافه سرعت قدم هامو تند کردم و در همون هین گفتم _بله از بی‌بی شنیدم ولی بابا تورو خدا تورو به قرآن قسم میدمت که مهران و از بازداشت بیرون بیار من نمی خوام دوباره برگردم من از اونجا خاطره خوبی ندارم نمیخوام ....نمیخوام برگردم حاضرم بمیرم ولی بر نگردم


بابا_یواش بابا جان یواش ...نفس بگیر من کاری نمی تونم بکنم مهران گفته باید برگردیم یعنی برگردیم

_من که میدونم چرا میخواد برگرده لعنت

بابا_مشکل کجاست بگو تاببینم چیکار کنم

_بابا خواهش میکنم نجاتم بده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zxcvbnmlp

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
81
پسندها
176
امتیازها
578
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
بعد نگاه خونسردی که به من کرد دوباره روش رو سمت آینه اتاقم برد و در حالی که دنبال یه چیزی می‌گشت گفت

کریم داد _بسه صبورا حوصلم سر رفت

_خب زیرش رو کم کن سر نره

کریم داد _ولی تو خودکار زیرش رو دوباره زیاد میکنی بسه چقدر حرف میزنی وقتی به عنوان زنم بیای خونم این پر حرفیت رو از بین میبرم حالاهم به جای این حرف ها بگو شونت کجاست مو هامو شونه کنم داره دیرم میشه

_کروات نمی‌بندی؟

کریم داد _آخه آدم عاقل آدم روی کاپشن کروات میبنده

با کف دست به پیشونیم زدم و شونه رو از روی تخت برداشتم و به سمتش رفتم و شونه را به دستش دادم با کمی تعجب نگاه کرد و گفت

کریم داد _این چیه ؟

_خب شونست دیگه

کريم داد_میدونم میزاریش اونجا

بادست اشاره کرد منم به تبعیت از دستش نگاهم رو دادم بهش که داشت روی تخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zxcvbnmlp

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
81
پسندها
176
امتیازها
578
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
به نزدیکی یه مخروبه رسیدیم اِ اینجا که شبیه خونش نیست از اسب سریع پیاده شدم و کناری پنهان شدم سرکی کشیدم و دیدم کریم داد از ماشین پیاده شد و وارد خونه خرابه شد اسب رو به درخت کنارش بستم و قدم قدم جلو رفتم و از کنار در سرک کشیدم
دیدم یه مرد روی زمین کنار پای کریم داد زانو زده و اون با غرور خاصی بهش نگاه می‌کرد استرس تمام بدنم رو گرفته بود یعنی میخواست چیکار بکنه و کار اصلی کریم داد چیه با به حرف اومدنش از خیال بیرون اومدم و توجه ام رو به گفت و گو هاشون دادم

کریم داد _میدونی سزای یه خ**یا*نت کار چیه و من با خ**یا*نت کار های دورو برم چیکار می کنم

مردک که از ترس می‌لرزید حرفی نزد واین باعث شد کریم داد جلو بره و چونه مرد رو بگیره و بگه

کریم_که حرف نمیزنی نه وقتی کاری کردم که جلوم مثل خر عرعر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zxcvbnmlp

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
81
پسندها
176
امتیازها
578
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
نمی دونم چه طور شد که یهو به خودم اومدم و جلو رفتم و نه بلندی گفتم که نگاه هرسه شون روی من نشستن اول توی نگاه کریم داد یه کنجکاوی بزرگی بود ولی کم کم یه اخم بزرگ روی پیشونیش نشست و گفت

کریم داد _تو ...اینجا چیکار میکنی

سرم رو به معنای این کار رو نکن تکون دادم و گفتم_تو این ...کارو نمیکنی

دوباره باصدایی که بلند تر از دفعه قبل بود گفت_ گفتم تو اینجا چیکار می کنی ...مگه نگفتم خونه بمون

منم هرچی خشم بود رو تو چشمام ریختم تا شاید از خر شیطون بیاد پایین رو بهش بابلند ترین صدا گفتم
_منم گفتم تو این کارو نمیکنی ...تو اینقدر بی‌رحم نیستی ...تو جون مردم رو ازشون نمیگیری

احساس سوختگی گلو میکردم و قفسه سینه ام از شدت ترس و هیجان بالا پایین میشد واین از چشم کریم داد دور نموند و با صورتی سرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zxcvbnmlp

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
81
پسندها
176
امتیازها
578
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
فرزانه ☆☆☆


درسته زمانی که شناختمش همون زمان بود بعداز اون از پدر خواستم برای همیشه بریم ایران زندگی کنیم و دیگه هم نمی خوام برگردم اون خراب شده حاظرم برای اون مهران در به در شده تلاش کنم و از بازداشت بیرونش بیارم ولی ریسک برگشت رو نکنم دستم رو بالا آوردم و اشکم رو که بخاطر یاد آوری خاطرات گدشته بود رو پاک کردم

پسر _نبینم اشکت رو جیگر

نگاهم رو بالا اوردم و یه پسر زاقارت با اون تیپ مزخرفش روی موتور سوار شده و با لذت منو نگاه میکنه به پسره میخورد ۲۰سالش باشه با اون موهای جلف مزخرفش آه حالم بهم خورد با بی توجهی کامل روم رو برگردوندم و خیابون رو نگاه کردم تا دست از متلک گفتن برداره ولی انگاری دست بردار نبود چون دوباره اون زبون یک مثقالیش رو تکون داد

پسر_برا ما ناز میکنه

غریبه_پسر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zxcvbnmlp

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
81
پسندها
176
امتیازها
578
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
یک تاکسی گرفتیم و به سمت پاسگاه رفتیم تا ببینم چه گلی به سر کنم

وقتی دم درش رسیدیم با سرعت پیاده شدم و به سمت بابا که در حال پیاده شدن بود دستم رو بالا آوردم و گفتم

_بابا لطفا تو نیا من الان بر میگردم

بابا_با اینکه میدونم کاری از دستت بر نمیاد ولی باشه بابا جان من بیرون منتظرم

باشه ای گفتم و داخل سالن رفتم روی صندلی ها افغانی هایی نشسته بودن که فهمیدم اینها رو هم گرفتن به طرف سروانی که داشت با تلفنش ور میرفت رفتم و با احترام خاصی گفتم

_ببخشید جناب سروان من خواهر یکی از اینهایی که گرفتید هستم میخواستم بگم میشه کمکم کنید

با نگاهش منو برانداز کرد و گفت_ وظیفه من این بخش نیست باید با سرگرد امینی حرف بزنی

_میشه بگید کدوم اتاق هست

سروان _دنبالم بیا

مثل جوجه هایی که دنبال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zxcvbnmlp

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
81
پسندها
176
امتیازها
578
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
با این جلمه که پدر به‌زبان آورد سرم رو طرفشون گرفتم که هردو با کنجکاوی تمام منو نگاه میکردن با یه معذرت خواهی از اتاق بیرون اومدم و تماس رو برقرار کردم

_جانم فرزانه

فرزانه_امیر به کمکت احتیاج دارم میتونی کمکم کنی

_کمک چه اتفاقی افتاده

فرزانه که کمی من من کرد فهمیدم حتما چیز مهمی هست که برای گفتنش مردده

_راستش مهران رو پلیس ها گرفتن برای آزاد شدنش نیاز به یه وثیقه داریم میتونی برامون جور کنی

_به چه جرمی گرفتنش

فرزانه _هیچی بخدا ...فقط چون مدرکش باطل شده قراره ردومرزش کنن

گوشی رو از کنار گوشم به گوش دیگرم گرفتم و گفتم _بزار ردومرزش کنن همش برای ما دردسر درست میکنه اینجوری برای خودمون هم بهتره و...

فرزانه _نه امیر این اتفاق نباید بیوفته ...اگه مهران بره ماهم ...باید بریم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

zxcvbnmlp

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/3/25
ارسالی‌ها
81
پسندها
176
امتیازها
578
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
با سرفه مصلحتی فرزانه نگاهمون رو دادیم بهش _ببخشید میشه مراسم آشنایی رو برای یه وقت دیگه بزارین انگاری برای یه کار دیگه اینجاییم

بعد اشاره ای به من کرد و من هول گفتم

_اِ ببخشید حواسن نبود این سند خدمت شما

پدر_نیازی به زحمت نبود واقعا پیشتون شرمنده شدیم خودمون یه کاریش میکردیم

_این چه حرفیه ...فرزانه جان بیشتر از اینا به من کمک کرده ...این تنها کاریه که میتونم برای ایشون کنم

نگاهم رو روی فرزانه آوردم که قیافش نشون می‌داد خودتی پدر فرزانه مشکوک نگاهی بین ما کرد و سند رو از دستم گرفت و گفت

پدر_به هر حال بازم ممنون ...دخترم تو هم نیازی نیست بیای من خودم به سرگرد میدم تو میتونی با آقا امیر یه گشتی به این دورو بر بزنید تا من بیام ...اها اونجا یه کافه هست میتونید اونجا برید بهتون خوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا