- تاریخ ثبتنام
- 22/12/24
- ارسالیها
- 143
- پسندها
- 316
- امتیازها
- 1,903
- مدالها
- 4
سطح
4
- نویسنده موضوع
- #41
خیابون خلوت بود، صدای پچپچ باد از لابهلای پنجرههای نیمهباز خونههای قدیمی عبور میکرد و رد پاهای خونآلود روی آسفالت، قصهای ناگفته رو فریاد میزد. ماهی کنار دیوار آجری، زانوهاش رو بغل گرفته بود. چشمهاش قرمز، اما هنوز بیاشک. اون از گریه گذشته بود. دردش از حدی عبور کرده بود که اشک بتونه تسکینش بده.
اهورا جلوتر ایستاده بود، دست روی اسلحهاش. نگاهش سنگین بود، از اون نگاههایی که انگار میخوان از زیر پوستت عبور کنن و تا مغزت نفوذ کنن. مدتها بود اینطور نمیلرزید، اما الان، با همه سابقهش، با همه جسارتش، یه حس سرد زیر پوستش میدوید.
- این صدای تیر... از کجا اومد؟
- پشت سولهست... همونجایی که قرار بود معامله بشه.
لبهاش لرزید. صدای خودش حتی برای خودش هم غریبه بود.
- رها اونجاست؟
- اگه...
اهورا جلوتر ایستاده بود، دست روی اسلحهاش. نگاهش سنگین بود، از اون نگاههایی که انگار میخوان از زیر پوستت عبور کنن و تا مغزت نفوذ کنن. مدتها بود اینطور نمیلرزید، اما الان، با همه سابقهش، با همه جسارتش، یه حس سرد زیر پوستش میدوید.
- این صدای تیر... از کجا اومد؟
- پشت سولهست... همونجایی که قرار بود معامله بشه.
لبهاش لرزید. صدای خودش حتی برای خودش هم غریبه بود.
- رها اونجاست؟
- اگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.