• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ایستگاه سکوت | بانوی بهار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی بهار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 95
  • بازدیدها 1,176
  • کاربران تگ شده هیچ

رمان در چه سطحی بود؟

  • خوب بود

    رای 0 0.0%
  • متوسط

    رای 0 0.0%
  • جای پیشرفت داشت.

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
143
پسندها
316
امتیازها
1,903
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
خیابون خلوت بود، صدای پچ‌پچ باد از لابه‌لای پنجره‌های نیمه‌باز خونه‌های قدیمی عبور می‌کرد و رد پاهای خون‌آلود روی آسفالت، قصه‌ای ناگفته رو فریاد می‌زد. ماهی کنار دیوار آجری، زانوهاش رو بغل گرفته بود. چشم‌هاش قرمز، اما هنوز بی‌اشک. اون از گریه گذشته بود. دردش از حدی عبور کرده بود که اشک بتونه تسکینش بده.
اهورا جلوتر ایستاده بود، دست روی اسلحه‌اش. نگاهش سنگین بود، از اون نگاه‌هایی که انگار می‌خوان از زیر پوستت عبور کنن و تا مغزت نفوذ کنن. مدت‌ها بود اینطور نمی‌لرزید، اما الان، با همه سابقه‌ش، با همه جسارتش، یه حس سرد زیر پوستش می‌دوید.
- این صدای تیر... از کجا اومد؟
- پشت سوله‌ست... همونجایی که قرار بود معامله بشه.
لب‌هاش لرزید. صدای خودش حتی برای خودش هم غریبه بود.
- رها اونجاست؟
- اگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
143
پسندها
316
امتیازها
1,903
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
همه‌چی توی یه لحظه ساکت شد. انگار جهان برای چند ثانیه نفسش رو حبس کرده بود. صدای نفس‌های تند ماهی، صدای خونِ رها که قطره‌قطره روی زمین می‌چکید، و نگاه اهورا... همه‌شون توی یه قاب تلخ قفل شده بودن.
- باید ببریمش... اگه هنوز امیدی باشه، نمی‌تونیم وایسیم!
ماهی سریع با شال خودش، زخم رو محکم بست. نگاهش لرز داشت، اما دست‌هاش نه. اینجور وقتا نمی‌شد لرزید. باید قوی می‌موند، حتی وقتی از درون داشت می‌ریخت.
اهورا بی‌حرف کمک کرد. دو نفری، با بدن نیمه‌جونِ رها، دویدن به سمت ماشین. صدای تعقیب‌کننده‌ها هنوز دور نشده بود، اما مهم نبود. الان فقط یه چیز مهم بود: زنده موندن رها.
ماشین با سرعت از کوچه‌های تاریک رد می‌شد. چراغ‌ها خاموش، صدای نفس‌ها سنگین، و مغزها پر از سوال. کی لو داده بود؟ چرا نقشه اونطور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
143
پسندها
316
امتیازها
1,903
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
سه روز گذشت. سه روزی که توش زمان کش‌دار شده بود، مثل آدامسی که وسط چرخ‌دنده‌های اضطراب گیر کرده باشه. ماهی نخوابید. اهورا چیزی نخورد. رها هنوز بی‌هوش بود. اما زنده بود. همین، نقطه امیدشون بود.
بیرون اتاق، ماهی به کاغذهای جلوی روش خیره شده بود. عکس‌ها، یادداشت‌ها، تحلیل‌ها، همه‌چی رو مرتب چیده بود. نقشه‌ش داشت کامل می‌شد. این بار نه برای دفاع... برای حمله.
- فکر نمی‌کنی زیادی داری عجله می‌کنی؟
صدای اهورا بود. تکیه داده بود به در، با چشمای خسته اما آماده.
- عجله نمی‌کنم... فقط نمی‌خوام عقب بمونم. اینا بازی رو شروع کردن. حالا نوبت ماست که پایانشو بنویسیم.
- تنها نمی‌ری.
- می‌دونم... به همین خاطره که این‌قدر مطمئنم.
دستش رفت سمت عکس مردی که صورتش تار افتاده بود. فقط یه اسم پایینش نوشته شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
143
پسندها
316
امتیازها
1,903
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
شب مثل پتویی سنگین افتاده بود روی شهر. همه‌چیز ساکت بود، اما سکوتش عجیب بود. یه جور سکوت قبل از طوفان. ماهی و اهورا لباسای سیاه پوشیده بودن، چسبیده بودن به دیوار پشتی ساختمون هدف. دوربین‌ها رو بررسی کرده بودن. زمان‌بندی دقیق بود. حالا فقط باید طبق نقشه پیش می‌رفتن.
- الان! برو!
ماهی مثل سایه‌ از دیوار بالا رفت. چالاک، بی‌صدا. اهورا همزمان یه صدای انفجار خفیف سمت راست ساختمون ایجاد کرد. نگهبان‌ها به اون سمت دویدن. ماهی از پنجره باریک وارد شد. طبقه سوم. راهروهای سرد و فلزی، بوی دارو و سیم برق.
نقشه تو ذهنش بود. چپ، راست، مستقیم، اتاق ۳۱۴. قفل الکترونیکی داشت. سریع دستگاه هک جیبی‌ش رو وصل کرد. ده ثانیه. نور سبز. در باز شد.
داخل اتاق، قفسه‌هایی بود پر از پوشه و هارد اکسترنال. اما یه گاوصندوق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
143
پسندها
316
امتیازها
1,903
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
ماهی از پله‌ها پایین می‌دوید. صدای شلیک‌ها پشت سرش می‌آمد، اما مهم نبود. تنها چیزی که بهش اهمیت می‌داد، این بود که این اطلاعات رو زنده به بیرون برسونه. از یه گوشه راهرو چرخید و به سمت طبقه دوم دوید. همه چیز باید طبق نقشه پیش می‌رفت، اما حالا که پشت سرش صداها به شدت زیادتر شده بودن، احساس می‌کرد که دیگه هیچ چیزی طبق نقشه نیست.
نگهبان‌ها توی راهروهای تاریک به دنبال ردپاها می‌گشتن. ماهی از درب پشتی به بیرون خزید و به سرعت به سمت پارکینگ رفت. ماشین اهورا هنوز اونجا بود. اما چیزی که ماهی نمی‌دونست این بود که توی سایه‌ها، رها همچنان همه چیز رو زیر نظر داشت.
اهورا روی سکویی ایستاده بود. نگاهش به در ورودی بسته بود، اما چیزی از ته دلش بهش می‌گفت که باید یه چیزی رو احساس کنه. صدای قدم‌های ماهی رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
143
پسندها
316
امتیازها
1,903
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
ماشین اهورا از کوچه‌های تاریک و پیچ در پیچ شهر رد می‌شد. ماهی هنوز درگیر تصویرهایی بود که توی ذهنش می‌چرخید. چشمان رها، اون نگاه ثابت و سردش... همه چیز بهم ریخته بود. اما باید برای لحظه‌ای هم که شده تمرکز می‌کرد. این بازی دیگه هیچ وقت به همون راحتی که فکر می‌کردن پیش نمی‌رفت.
- می‌خوای بگی رها رو دیدی؟
- اهورا به طور آرام، اما جدی سوال کرد.
ماهی سکوت کرد. لحظه‌ای درنگ کرد و بعد سرش رو به آرامی تکون داد.
- بله، دیدمش. ولی چیزهایی که ازش می‌دونیم، فقط یه بخش از حقیقتن. یه حقیقت خیلی تلخ.
اهورا از توی آینه نگاهش کرد. نمی‌خواست باور کنه، اما احساس می‌کرد که یه چیزی درسته. رها نمی‌تونست دشمن باشه، ولی چرا اونطور نگاه می‌کرد؟ چرا در لحظه‌های حساس اونقدر دور بود و هیچ‌وقت وارد نشد؟
- اون همیشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
143
پسندها
316
امتیازها
1,903
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
ماهى و اهورا در دل شب، در سکوت سنگین خیابان‌های تاریک ایستاده بودن. قدم‌های رها هنوز به گوش می‌رسید، ولی حالا همه چیز فرق کرده بود. ماهی به سرعت به سمت اهورا برگشت و با دقت نگاهش کرد. اهورا متوجه تغییرات کوچک توی چهره‌اش شد. ماهی از هر چیزی که پیش‌تر بود، پیچیده‌تر شده بود. نگاهش مثل همیشه مرموز بود، اما حالا چیزی در دلش بود که به نظر نمی‌رسید بخواد با کسی به اشتراک بذاره.
- تو چطور می‌خواهی این رو تموم کنی؟
- ماهی پرسید.
اهورا در حالی که دستش رو به دیوار تکیه داده بود، کمی خم شد و با نگاه داغش به ماهی خیره شد. نمی‌تونست حتی به خودش اعتماد کنه. همه چیز پیچیده‌تر از اون چیزی بود که به نظر می‌رسید. واقعیت‌ها همیشه به شکلی غیرمنتظره به ظهور می‌رسیدند. حالا دیگه هیچ راهی برای برگشت نبود.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
143
پسندها
316
امتیازها
1,903
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
باد سردی از دل کوچه‌های باریک می‌وزید و صدای ساییدن برگ‌های خشک به کف سنگ‌فرش‌شده، مثل زمزمه‌هایی از گذشته، توی گوش اهورا می‌پیچید. ماه‌ها گذشته بود. یا شاید سال‌ها. زمان برای کسی که در دل بازی‌های تاریک گیر افتاده، هیچ معنایی نداشت.
ردی از ماهی نبود. نه نشونه‌ای، نه صدایی، نه حتی شایعه‌ای که بوی حضورش رو بده. انگار با همه‌ی رموز و زخم‌هاش، توی تاریکی حل شده بود.
اهورا اما هنوز دنبال یک چیز می‌گشت؛ حقیقت. نه فقط درباره‌ی ماهی، نه فقط درباره‌ی باند سایه... بلکه درباره‌ی خودش. اینکه چرا هنوز نمی‌تونه بخوابه، چرا صدای تیر توی سرش هنوز طنین داره، چرا تصویر اون شبِ بارونی هنوز از ذهنش پاک نشده...
روی پله‌های سنگی نشسته بود، سرش رو تکیه داده بود به دیوار سرد و به آسمونِ ابری خیره شده بود.
دستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
143
پسندها
316
امتیازها
1,903
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
نور سفید لامپ‌های مه‌شکن سقف، راهروی باریک رو مثل صحنه‌ی یک کابوس روشن کرده بود. دیوارهای فلزی، سرد و بی‌روح بودن. اهورا نفسش رو کنترل می‌کرد، هر قدمی که برمی‌داشت نزدیک‌تر می‌شد به چیزی که ماه‌ها، شاید هم سال‌ها دنبالش بود؛ حقیقتی پنهان در دل تاریکی.
راد جلوتر از اون حرکت می‌کرد، با تسلطی که نشون می‌داد بارها توی این مسیرها قدم زده.
- هرچی جلوتر بریم، خطر بیشتر می‌شه. اینجا دیگه فقط یه پروژه نیست، اینجا ذهن آدمو می‌خوره.
اهورا چیزی نگفت. تنها به دیوارها نگاه می‌کرد؛ روی یکی از دیوارها، با اسپری قرمز نوشته شده بود:
«آزمایشگاه صفر – ورود مساوی‌ست با سقوط.»
به دری رسیدن که قفل الکترونیکی داشت. راد کارت مخصوصی رو از زیر کتش درآورد و روی پنل کشید. با صدای خشکی، در باز شد.
- بعد از این دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
143
پسندها
316
امتیازها
1,903
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
اهورا دوید سمتش. دلش می‌خواست تمام فاصله‌ٔ بین‌شون رو از بین ببره. اما ماهی تکون نخورد. هنوز هم توی اون اتاقک لعنتی بود، انگار چیزی نمی‌ذاشت بیرون بیاد.
- بیا بیرون... خواهش می‌کنم بیا...
- نمی‌تونم. هنوز قفل نشده.
راد رفت سمت پنل کناری و شروع کرد به کار کردن با رمزها.
اهورا فقط چشم از صورت ماهی برنمی‌داشت. زیر چشم‌هاش گود افتاده بود، لب‌هاش خشک بودن، اما هنوز همون نرمی نگاه توی چشماش برق می‌زد.
- چیکار کردن باهات؟
- خیلی چیزا... ولی بیشتر از جسمم، با ذهنم بازی کردن. نمی‌فهمی اهورا... اینجا، زمان معنی نداره. گذشته و آینده قاطی شدن.
- فقط بیای بیرون، همه‌چی رو درست می‌کنم، قول می‌دم.
- تو نمی‌تونی قول بدی برای چیزی که نمی‌دونی چیه...
قفل‌ها با صدای کشیده‌ای باز شدن. در اتاقک کنار رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا