• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ایستگاه سکوت | بانوی بهار کاربر انجمن یک رمان

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
79
پسندها
232
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
صدای لاستیک‌هایی که روی خاک خیس کشیده می‌شدن، تنش فضا رو سنگین‌تر کرد. چراغ‌های جلوی ماشین، مثل چشم‌های شکارچی توی دل شب برق زدن. اهورا سریع کنار دیوار خزید. ماهی بی‌صدا رفت پشت پنجره‌ی شکسته. رها، آماده‌ی فرار، ولی دلش هنوز پیش اون فایل لعنتی بود.
ماشین ایستاد. درِ جلو باز شد. یه جفت کفش مشکی، برق‌زده از گل و خاک، پایین اومد. کسی که بیرون اومد، هیکل درشت داشت، پالتو بلند و کلاه تا روی ابروهاش. دومی هم پیاده شد. بی‌صدا، ولی با اسلحه‌ای توی دست.
- چند نفرن؟
- دو تا دیدم. ولی اگه باند سایه باشه، حتماً پشتی دارن.
- وقتشه که بریم سراغ نقشه‌ی "دود".
ماهی سری تکون داد. رفت سمت اتاق پشتی، جعبه‌ی کوچیکی رو بیرون کشید. توش پر از گاز اشک‌آور دست‌ساز و دودزا بود.
- اینا رو راد خودش طراحی کرده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
79
پسندها
232
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
سکوت بعد از حمله، سنگین‌تر از صدای گلوله بود. انگار خود شب، نفسش بند اومده بود. اهورا، ماهی و رها توی کوچه‌ای نیمه‌مخروبه پناه گرفته بودن. بارون بند اومده بود، اما بوی خاک خیس هنوز توی هوا بود. ماهی پاکت توی دستش رو نگاه می‌کرد، چشم‌هاش تنگ شده بودن.
- بازش نمی‌کنی؟
- نه اینجا... هنوز نه.
رها کنار دیوار نشست، خسته و کثیف. با کف دست گل و خون روی صورتش رو پاک کرد. نگاهش پر از سوال بود.
- اونایی که حمله کردن از باند سایه بودن؟
- نه همه‌شون. یکی‌شون صدای کسری رو داشت. و اگه حدسم درست باشه، اون باهاشون نیست... هنوز نه.
ماهی ایستاد، نگاهی به ته کوچه انداخت. بعد دست کرد توی جیبش و یه تکه کاغذ مچاله‌شده بیرون آورد. روی اون، یه طرح ساختمون با علامت‌های قرمز بود. نقشه‌ای که مدت‌ها پیش گم شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
79
پسندها
232
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
آفتاب خاکستری صبح، از لابه‌لای دود شهر خودشو به دیوارهای ترک‌خورده رسونده بود. هنوز هیچ‌چیز گرم نشده بود، جز مغزهایی که از دیشب تا حالا نخوابیده بودن. اهورا، ماهی و رها توی ساختمون متروکه‌ای که زمانی پناهگاه کارگرها بود، دور میز فلزی زنگ‌زده جمع شده بودن.
روی میز، نقشه‌های نصفه‌کاره، تکه‌های کاغذ، و یه لپ‌تاپ قدیمی پخش بود. صفحه‌ی لپ‌تاپ، نقشه‌ی دیجیتال یه ساختمون چندطبقه رو نشون می‌داد. برج اصلی باند سایه.
- این ساختمون سه ورودی داره. اما فقط یکی‌شون واقعی‌ئه. دوتای دیگه تله‌ن.
- مطمئنی؟
- مطمئن‌تر از این نمی‌تونم باشم. این نقشه رو خود راد برام فرستاده بود. رمزگذاری شده بود. تا دیشب نتونستم بازش کنم.
اهورا چشمش به نقطه‌ای قرمز روی نقشه افتاد. طبقه‌ی ششم، یه اتاق کوچیک، جدا از بقیه.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
79
پسندها
232
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
هوای شب دوباره سنگین شده بود. آسمون، مثل پارچه‌ای مشکی و پاره، بالای سرشون کشیده شده بود. هیچ ستاره‌ای نبود. حتی ماه هم انگار دلش نمی‌خواست شاهد این عملیات باشه.
سه سایه، بی‌صدا، پشت دیوار سیمانی ساختمون هدف، خم شده بودن. اهورا آخرین‌بار سیستم ارتباطی‌شون رو چک کرد. ماهی، بی‌حرکت و متمرکز، نگاهش به پنجره‌ی شکسته‌ی طبقه سوم بود. رها هم آماده بود؛ توی چشماش نترسی موج می‌زد، حتی اگه دلش هزار بار لرزیده بود.
- طبق نقشه، از در پشتی وارد می‌شیم. راه‌پله سمت راست، طبقه شیش. مستقیم می‌ریم سراغ اتاق قرمز.
- دوربین‌ها؟
- کور شدن. کار بچه‌های پایگاه بود. تا پنج دقیقه بعد ورود، وقت داریم. بیشتر که بشه، لو می‌ریم.
اهورا اشاره داد و حرکت شروع شد. هر قدم، به اندازه یک تصمیم مهم بود. درِ آهنی پشتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
79
پسندها
232
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
نور ضعیف دریچه سقف، مثل چشم یه شکارچیِ پنهون، رو سرشون می‌تابید. صدای خنده که قطع شد، جای خودشو به یه سکوت سنگین‌تر داد. همه‌شون می‌دونستن این فقط شروعه... یه هشدار بود. باند سایه با همه‌ی پیچیدگیاش، حالا دیگه بازیو رسماً از دست مأمورا درآورده بود.
اهورا چند قدم جلو رفت. کنار راد زانو زد. نبضش کُند بود اما هنوز می‌زد. یه نفس آسوده کشید و زیر لب گفت:
- هنوز تموم نشده.
رها حواسش به پشت سر بود. اون حس لعنتی رو دوباره داشت. همون حسی که همیشه قبل از یه دردسر جدید می‌اومد سراغش. انگار فضا منتظر یه جرقه بود.
ماهی همون‌طور که به پنجره نگاه می‌کرد، گفت:
- ما اشتباه کردیم... نباید مستقیم می‌اومدیم.
- دیر گفتی.
- نه... منظورم چیز دیگه‌ست. ما به جای اینکه تله بذاریم، خودمون افتادیم توی یه تله‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
79
پسندها
232
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
دود مثل پرده‌ای سنگین افتاده بود روی هوا. صدای بوق ممتد خاموش شد، اما صدای تپش قلب‌ها هنوز باقی مونده بود. نفس‌ها تند، عرق سرد رو پیشونی، و اون حس لعنتیِ گرفتار شدن... چیزی که برای اهورا از همه چیز بدتر بود.
رها مشت کوبید به در. هیچ جوابی نبود. ماهی با دقت اطرافو نگاه می‌کرد. گوش‌هاش دنبال کوچک‌ترین صدایی بود که شاید راه فراری نشون بده. اما چیزی نبود. فقط دیوار. فقط سکوت. فقط ترس.
- این یه آزمایشه.
اهورا اینو گفت و به سقف نگاه کرد. چشم‌هاش از خشم برق می‌زد.
- باند سایه نمی‌خواد ما بمیریم... نه هنوز. اونا می‌خوان ببینن تا کجا می‌تونیم پیش بریم. تا کی دوام میاریم.
ماهی نفسش رو بیرون داد. قدم برداشت و به سمت دیوار ته راهرو رفت. با انگشت‌هاش شروع کرد به لمس کردن سنگ‌ها. و بعد از چند ثانیه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
79
پسندها
232
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
فضا سرد بود، حتی سردتر از اون چیزی که انتظارش رو داشتن. پلتفرم فلزی زیر پاهاشون لرزش خفیفی داشت، انگار چیزی زیرش زنده بود و نفس می‌کشید. نور قرمز از کف بالا می‌زد و دیوارهای فلزی اطراف، با رگه‌هایی از سیم و خون خشک‌شده، بیشتر شبیه صحنه‌ای از یه کابوس بودن تا یه پایگاه مخفی.
رها دست‌هاشو توی جیبش فرو کرد. بی‌تفاوت به نظر می‌رسید، ولی ضربان شقیقه‌هاش نشون می‌داد که داره به شدت فکر می‌کنه. ماهی ایستاده بود روبه‌روی نوشته، چشماش تنگ شده بودن و زل زده بود به جمله آخر:
"یکی دروغ می‌گه. دو نفر می‌میرن. یکی زنده می‌مونه."
- پس قراره همدیگه رو لو بدیم؟
صدای رها بود. خش‌دار و خشک. اهورا جواب نداد. فقط زل زده بود به ماهی. یه لحظه حتی پلک نزد.
- چرا حس می‌کنم تو بیشتر از ما می‌دونی؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
79
پسندها
232
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
– ماهی.
صداش آروم بود، ولی محکم. نه از سر انتقام، نه برای نجات رها. یه حس عجیب تو دلش می‌جوشید، چیزی بین شهود و منطق. شاید ترکیبی از هر دو. سکوتی عمیق فضای اتاق فلزی رو گرفت. انگار نفس همه توی سینه حبس شده بود. نورهای آبی برای چند ثانیه لرزیدن... بعد یه نور قرمز تیز درست زیر پای اهورا روشن شد. قلبش یه لحظه ایستاد.
"پاسخ دوم: دروغ."
اهورا جیغ نکشید. ولی درد مثل یه شوک عظیم مغزی، با چنان شدتی به مغزش برخورد که زانوهاش خم شدن. دستاشو روی سرش گذاشت و دندوناشو به هم فشار داد. انگار افکارش داشتن له می‌شدن، مثل آجرهایی که زیر ضربات پتک فرو می‌ریزن. ماهی اما بی‌حرکت نگاهش می‌کرد.
رها فریاد زد:
- بس کن لعنتی! این چه بازی‌ایه؟!
صدا باز هم از بالا اومد. همون تُن بی‌احساس، همون لحن ماشینی:
"شخص سوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
79
پسندها
232
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
در فلزی با صدایی خفه و زمخت باز شد و سایه‌ی مردی قدبلند روی دیوار افتاد. نور از پشت سرش می‌تابید، و چهره‌ش توی تاریکی محو بود. فقط صدای پاشنه‌ی کفشش که روی زمین می‌خورد، با هر قدم مثل پتک روی اعصاب می‌کوبید.
- بالاخره رسیدیم.
صدای مرد مثل زنگ ناقوس توی فضا پیچید. ماهی سرش رو بلند کرد و با همون آرامش لعنتی همیشگی گفت:
- دیر کردی.
- لازم بود صبر کنم تا یکی از شما بشکنه.
رها عقب رفت، دست‌هاش بی‌اختیار مشت شده بودن. اهورا هم با زحمت ایستاد، هنوز گیج، ولی مصمم. اون مرد نزدیک‌تر شد و حالا نور به صورتش افتاد. موهای جوگندمی، ریش سه‌روزه، و چشم‌هایی یخ‌زده. اون مرد، فرمانده سابق اهورا بود.
- تو... جنرال کاویانی؟
ماهی نیم‌لبخند زد. اهورا نمی‌دونست باید تعجب کنه یا فریاد بزنه. همه‌چیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

بانوی بهار

ویراستار آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
22/12/24
ارسالی‌ها
79
پسندها
232
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
دستش روی اسلحه سنگینی کرد. حس می‌کرد همه‌ی وزنه‌های دنیا روی اون تصمیم نشستن. انگشتش دور ماشه حلقه شد اما هنوز نکشید. سکوت، مثل غبار در فضا پخش شده بود. حتی نفس کشیدن هم جرأت می‌خواست.
ماهی یک قدم جلوتر رفت. چشم‌هاش می‌درخشیدن، نه از ترس، نه از امید. از چیزی شبیه حقیقت. یه حقیقت خاموش که مدت‌ها پنهون مونده بود.
- نمی‌خوام مجبور شی به چیزی که نیستی، تبدیل بشی.
اهورا هنوز حرفی نزد. نگاهش بین اون سه نفر می‌چرخید. بین ماهی، کاویانی، و رها که حالا، دستش بی‌صدا لرز می‌زد.
- سال‌ها جنگیدم برای چیزی که فکر می‌کردم درسته.
صدای اهورا، بالاخره شکستن سکوت بود. محکم. تلخ. واقعی.
- اما هرچی بیشتر رفتم جلو، بیشتر فهمیدم اشتباه بود. ماها تو دنیایی بزرگ شدیم که دشمن‌ها لباس دوست می‌پوشن، و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : بانوی بهار

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا