• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان خرگوش‌ها کتاب نمی‌خوانند | زهرا میرزایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع zar999
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 739
  • کاربران تگ شده هیچ

zar999

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/6/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
180
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
22
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
خرگوش‌ها کتاب نمی‌خوانند
نام نویسنده:
زهرا میرزایی
ژانر رمان:
تریلر، فانتزی، درام
کد نظارت: 5875
ناظر: Altinay* Altinay*



خلاصه:
روبی، دختری که میان صفحات داستان‌های فانتزی پناه گرفته، به دنبال قهرمانی‌ست که شاید هرگز وجود نداشته. اما دنیای واقعی بی‌رحم‌تر از آنی‌ست که تصور می‌کرد. آشنایی با رایلا، دختری بی‌پروا و زخمی، او را وارد مسیری می‌کند که قهرمان بودن در واقع جنگ برای بقاست.
و در این مسیر همراه میشود با قاصدانی رقصان که مخبرانی گنگ از جهانی هستند، فراموش‌ شده و نیمه‌سوخته، آغشته به خون، و شاید... هنوز اندکی امید.



عکس شخصیت‌های رمان
 
آخرین ویرایش

Mers~

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
26/9/20
ارسالی‌ها
2,752
پسندها
35,268
امتیازها
66,872
مدال‌ها
40
سن
19
سطح
36
 
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c (1).jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mers~

zar999

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/6/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
180
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
22
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
«به نام آن که تاریکی را آفرید تا به نور معنا بخشد.»

باد اگر قاصدک‌ها را برد، نترس
بذر آرزو هنوز با توست.

مقدمه:
در سرزمینی که قاصدک‌ها دیگر پیام‌آور آرزو نبودند، و اشک‌هایشان در جام‌های زنگار گرفته‌ی میخانه‌های خاموش می‌چکید، روایتی شکل گرفت؛
از پسری، از بطن نفرین و زاده‌ی شب و دختری، با خرگوشی در آغوش و نگاهی بی‌خبر از تقدیری که خون و سکوت را در هم می‌آمیخت.
در این دیار، خنده طعم گس اندوه داشت و هر نگاه، گره‌خورده به رازی سر به مُهر بود.
اینجا، دانستن جرم بود و واژه، مهلک‌تر از شمشیر.
کتاب‌ها در آتش افکندند، و نجوای دانایی در خاموشی خفه شد.
اما در میان دشت، جایی که امید در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

zar999

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/6/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
180
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
22
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
پیشکار، با چشمانی هراسان، به دنبالش دوید.
- اعلاحضرت... .
پادشاه غرید:
- پیشگو را احضار کن.
اما صدایی پیش از آن‌که فرمانی داده شود، در تالار طنین انداخت. در، با صدای سنگینی باز شد.
مردی وارد شد؛ با شنلی به رنگ شب، و چشمانی به سبزی جنگل‌های فراموش‌شده.
قدم‌هایش بی‌صدا، اما پرهیبت بود. پادشاه، بی آن‌که روی برگرداند، گفت:
- تو همان زبان نفرتی که میان مردم افکنده شده‌ای؟
پیشگو، با لبخندی سرد و نگاهی بی‌هراس از مرگ، جواب داد:
- من تنها راوی حقیقتی‌ام که چشمان شما تاب دیدنش را ندارد، اعلاحضرت.
پادشاه شمشیرش را آرام از نیام بیرون کشید. فلز، با ناله‌ای خشک، از غلاف درآمد.
نوک تیغه را زیر گلوی پیشگو نشاند.
چشم در چشم. بی‌لرزش. بی‌پشیمانی.
- حقیقت؟ حقیقتی که جان فرزندم را نشانه گرفته؟
پیشگو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

zar999

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/6/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
180
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
22
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
صدای کوبیده شدن چیزی روی زمین و جیغ خفه‌ای مثل برخورد چکش با تکه‌ای فلز سخت شده توجهش را جلب کرد، با کلافگی چشمش را از صفحه‌ی کتاب گرفت و سر چرخواند ، درست حدس زده بود آلوین همان گراز وحشی در قامت نوجوانی قلدر که به دنبال تکه‌ای ساندویچ یا چند اسکناس مچاله بو می‌کشید حالا پسر بچه نحیفی را زیر باد کتک گرفته بود.
باد موهای آشفته‌اش را لحظه‌ای بالا برد روبی غر زد و بی حوصله آنها را پشت‌گوشش راند، کلاه هودی‌اش را روی موهای سرخ‌رنگش کشید، گوشه رمان قطورش را تا زد و آن را داخل کیفش چپاند و درحالی که زیر لب چیزی می‌گفت از جایش بلند شد.
- همیشه باید وسط هیجان داستان دردسر درست کنن!
بی توجه به زانوهایش که از نشستن طولانی خواب رفته بود نفسش را بیرون داد کیفش را روی زمین رها کرد، درست مثل قربانی‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

zar999

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/6/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
180
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
22
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
درِ دفتر را پشت سرش کشید؛ در بسته شد نه با صدای تق معمول، با ناله‌ای آهسته‌ که نشان می‌داد لولایش مدت‌هاست طعم روغن را نچشیده. هوای داخل اتاق گرم بود. گرمایی سنگین و خفه‌کننده، مثل حس نفس‌کشیدن کسی پشت گردن.
سکوت اتاق را بلعیده بود سکوتی که تیک‌تاک ساعت، ورق خوردن برگه‌ها و سوسوی مهتابی را در خود فرو می‌برد.
پنجره‌های بزرگ با پرده‌های نیمه‌کشیده نور خاکستری مات را به داخل می‌فرستادند. روی میز چوبی مدیر، کاغذهایی انباشته شده بود و خودکار نقره‌ایی که همیشه همراهش بود در نور کم‌جان اتاق می‌درخشید.
کنارش فنجانی لب‌پر حاوی قهوه‌ی سرد شده که بوی تلخ مانده‌ی آن فضا را پُر کرده بود.
آقای ویلسون،مرد میانسال با ریش جوگندمی، پیراهن سفید و کراوات شل‌بسته، پشت میز نشسته بود. عینکش روی بینی‌اش بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

zar999

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/6/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
180
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
22
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
مادر به طرفش برگشت، دستش را با ضرب به سطح میز کوبید، نفس عمیقی کشید. پلک‌هایش را برای لحظه‌ای روی هم گذاشت و گفت:
- دیگه چاره‌ای جز صحبت با پدرت برام نذاشتی.
روبـی به اعتراض دهان باز کرد:
ـ اما مامان...
مادر دستش را بلند کرد. لحنش پر تحکم بود، اما درد در پشت آن موج می‌زد:
ـ بارها و بارها بهت تذکر دادم. دیگه نمی‌دونم چطور باید کمکت کنم روبی... نمی‌خوام تورو از خودم دور کنم، ولی... مثل این‌که تنها راه، مدرسه‌ی شبانه‌روزیه.
روبـی انگار چیزی مثل استخوان در گلویش گیر کرده باشد، چیزی که اجازه نمی‌داد حرفی بزند. دلش می‌خواست فریاد بزند می‌خواست توضیح بدهد و بفهماند که چرا نمی‌توانست دست از دفاع کردن بردارد. اما تنها کاری که توانست، این بود که نگاهش را از مادرش بدزدد و به دمپایی‌های خزدارش خیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

zar999

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/6/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
180
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
22
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
روبی خودش را خم کرد، بینی‌اش را به لبه‌ی گلدان نزدیک کرد، خاک را بو کشید. زیر لب پرسید:
- این چیه؟ یه‌کم خاک؟
بعد، ناگهان با هیجان گفت:
- آها فهمیدم، حتماً یه کرم خاکی کوچولوعه، مثل کلوئی همون که توی کتاب قصه‌ات بود.
نوا لبخندی محو زد و گلدان را به دست روبی داد.
- نه، این یه لوبیای سحرآمیزه. یه لوبیا که وقتی بزرگ بشه، می‌رسه به بالای ابرا... اون‌جا که قصر غول و چنگ جادویی و قاز تخم‌طلا هست.
اما روبی هنوز توی خاک می‌گشت؛ شاید هنوز به دنبال همان کرم بود.
نوا کتابی با جلد براق از قفسه بیرون آورد و روبه‌روی روبی بازش کرد. کلمه‌های درشت و طلایی "جک و لوبیای سحرآمیز" با نور کمرنگ اتاق برق می‌زدند. نوا کتاب را باز کرد تصویرها زنده شدند. نوا تعریف می‌کرد، روبی می‌شنید، و صدای او، شبیه صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

zar999

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/6/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
180
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
22
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
حیاط مدرسه ساکت بود؛ سکوتی غریب و کش‌دار، مثل صبح‌هایی که هوا هنوز بوی شب می‌دهد، نور خورشید از میان شاخه‌های درختان کاج، تکه‌تکه روی زمین افتاده بود.
ربع‌ساعتی از زنگ اول گذشته بود و فضای مدرسه خلوت‌تر از همیشه به نظر می‌رسید.
روبی، با گام‌هایی آهسته و حساب‌شده، کیفش را روی دوش جابه‌جا کرد و مثل سایه‌ای آرام از کنار در نیمه‌باز دفتر عبور کرد، چشمش به شانه‌های پهن آقای ویلسون افتاد که پشت میزش خم شده بود، نفسش را نگه داشت. نباید می‌دیدش.
پاهایش بی‌صدا از پله‌ها بالا رفتند؛ دیوارِ کنار پله‌ها بوی رنگ کهنه و گرد گچ می‌داد، در میانه‌ی راه، صدایی شبیه به برخورد فلز با بتن، بعد صدای بلند و بریده‌ی کسی که با خشم فریاد می‌زد، او را متوقف کرد.
مکث کرد، سرش را کمی عقب برد و چشمش به پنجره‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

zar999

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
7/6/25
ارسالی‌ها
25
پسندها
180
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سن
22
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
روبی خودش را جلوی درِ زنگ‌زده‌ی گاراژ قدیمی و فرسوده یافت. بادی داغ از میان شکاف‌های فلزی به صورتش خورد و بوی تند روغن سوخته و بوی فلزی و شیرین، مثل خون خشک‌شده، مشامش را سوزاند. در نیمه‌باز بود، اما زنجیر زخیمی دور دسته‌هایش قفل شده بود،
صدای ساییده شدن زنجیر به فلز مثل ناله‌ای پیر در گوشش پیچید.
با تردید نگاهی به اطراف انداخت، خیابان خلوت بود و هیچ صدایی جز صدای خودش که تند نفس می‌کشید و فحش‌ها و ناله‌های خفه‌ای که از داخل گاراژ می‌آمد شنیده نمی‌شد.
دندان‌هایش را روی‌هم فشرد و بدنش را از شکاف بین در و دیوار عبور داد، آن‌قدر آرام که مبادا صدایی کند. اما صدای ساییده‌شدن لباسش به فلز زنگ‌زده در سکوت سنگین اطراف به طرز وحشتناکی بلند به نظر رسید.
قدم برداشت، آرام و محتاط، میان شیارهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

عقب
بالا