• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مانداب | نیلوفر اکبری نسب کاربر انجمن یک رمان

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
قدم‌هایش روی سنگ‌فرش‌های حیاط، بی‌صدا گم می‌شدند. ساختمان اصلی مثل قلعه‌ای سفید و سرد در مقابلش قدعلم کرده بود. نمای سنگ مرمر یک‌دست، بی هیچ ترک یا نقصی، آن‌قدر براق که آفتاب صبح‌گاهی در آن منعکس می‌شد و چشم را میزد. ستون‌های بلند و عظیم، شبیه به پایه‌های یک کاخ باستانی، ورودی را احاطه کرده بودند. ماشین‌های سیاه و براق، مثل جواهرهایی که روی مخمل چیده شده باشند، مقابل ساختمان صف کشیده بودند.
دستش را روی دستگیره‌ی برنجیِ سرد گذاشت. چنان صیقلی که انگار هر روز با دستمالی ابریشمی جلا داده میشد. در بی صدا باز شد، گویی روی بالشتکی از هوا حرکت می‌کرد. هوای داخل، خنک و معطر بود، عطری گران قیمت و سنگین که بوی ثروت می‌داد.
داخل خانه، همه چیز بی عیب و نقص بود اما انگار هیچکس واقعاً آن‌جا زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
دستمال را کنار انداخت و روی زمین دراز کشید. سطح زیر بدنش سردیِ خیسی داشت، نه یخ‌زده، اما آنقدر سرد که رطوبتِ تنفسش روی آن بخار می‌کرد. هر سانتی‌متر از پوستی که با سرامیک تماس داشت، اول بی‌حس می‌شد، سپس به سوزش می‌افتاد.
انگشتانش را حلقه‌وار دور نافِ گود افتاده‌اش قفل کرد. ناخن‌های کوتاه‌ شده‌اش، لبه‌های ناهموار و زردِ ناشی از کارِ مداوم، روی پوستِ حساسِ شکم از روی لباس فرو رفته بودند.
گوشه‌ی راست صورتش کاملاً به سطح چسبیده بود. بزاقِ دهانش راهی برای فرار نداشت. نخودی از آب در گوشه‌ی لبِ راستش جمع شده بود. پوستِ صورتِ رنگ پریده‌اش، حسّاسیتِ غیرعادی به سرما داشت و حالا مورچه‌های سوزن‌سوزن از شقیقه تا چانه‌اش می‌دویدند.
هنوز خستگی از تنش جدا نشده بود که ضربه مستقیماً به فضای بین دنده‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
- کی بهت اجازه داد بخوابی؟
صدای آصف مثل تیغ روی پوستِ لاوین کشیده شد.
بدنش بی‌اراده به بالا پرید، انگار جریانِ برقی از ستون فقراتش رد شده باشد. دستِ راستش ناخودآگاه به سمت دستمال دراز رفت، انگار آن تکه پارچهٔ کثیف می‌توانست سپر باشد. انگشتانش در بافتِ خیسِ دستمال فرو رفتند، آبِ گرم و چسبنده از لای آن‌ها بیرون زد.
- ببخشید!
این کلمه را زیر لب زمزمه کرد، طوری که بیشتر شبیه به صدای نفس‌نفس زدن بود تا عذرخواهی. دهانش خشک بود، زبانش به سقف دهان چسبیده بود.
پاهایش قبل از مغزش تصمیم گرفتند. خودش را به آشپزخانه رساند، کفِ پاهای برهنه روی سرامیکِ سرد لیز خوردند. پشتش به دیوار خورد، کاشی‌های سرد حتی از طریق لباسِ نازکِ خدمتکاری به پوستش نفوذ کردند. دستِ لرزان را روی سینه گذاشت، زیرِ انگشتان، قلبش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
فاتح را بیشتر از آصف دوست داشت. شاید چون فاتح گاهی مهربان بود. گاهی، نه همیشه. اما همین گاهی کافی بود تا دل به دریایی از شایدها بسپارد. فاتح می‌توانست با یک نگاه، طنزِ تلخِ موقعیت را بفهمد، می‌توانست وقتی لاوین از ترس می‌لرزید، سیبی به سمتش پرتاب کند و بگوید:
- بخور، قندت میاد بالا.
اما همین فاتح، پنج دقیقه بعد، می‌توانست با چهره‌ای جدی و خالی از احساس، از او بپرسد:
- زندگی بدون استراحت چه حسی دارد؟
فاتح آدمِ عجیبی بود. می‌توانست صبح، وقتی لاوین از سردرد به خود می‌پیچید، قرصِ مسکنِ بدونِ نسخه روی میز بگذارد و بی‌صدا برود اما همان شب، می‌توانست در جمعِ مهمانان، با لبخند بگوید:
- کنیز خانه، لاوین!
و همه می‌خندیدند و لاوین مجبور بود بخندد، انگار که این فقط یک شوخیِ بی‌ضرر است.
و این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
سرش را تکان داد. می‌دانست حرف فاتح جدی نبود، فقط می‌خواست یادآوری کند که نباید حواسش پرت شود. چشم‌گردانی آرامی کرد و با نوک قاشق، سطح ژلهٔ انار را صاف کرد. هنوز لرزان بود، اما شکلِ قلب؟ نه، وقتِ این بازی‌ها نبود.
کاسه‌های بلورین را با احتیاط در یخچال چید. ژله‌ها مثل تکه‌های یخِ قرمز در قفسه‌های شیشه‌ای جای گرفتند. نورِ داخلی یخچال روی سطحِ صافشان منعکس شد. در یخچال را آرام بست، مبادا لرزشی شکلِ ناتمامِ ژله‌ها را به هم بریزد.
گوشهٔ دامنش به روغنِ پاشیده شده از قابلمه آلوده شده بود. نقطه‌ای تیره که مثل خاطره‌ای ناخواسته روی پارچه نشسته بود. با دستمال مرطوب شده از آب شیر پاکش کرد، اما ردِ محوی از آن باقی ماند.
زیرِ قابلمه‌ها را کم کرد. زرشک‌پلو آرام‌آرام دم می‌کشید و قرمه‌سبزی هم دیگر نیازی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
پاهای لاوین پیش از آنکه مغزش فرمان دهد، حرکت کردند. قدم‌های تند و بی‌صدا روی پارکت‌های براق سالن، گویی زمین زیر پایش را می‌سوزاند. دستش به دستگیرهٔ سرد در خورد، فلز یخ‌زده زیر انگشتانش مثل نجات بخشی بود که او را به دنیای بیرون پیوند می‌داد.
وقتی در پشت سرش بسته شد، اولین نفسی که کشید، بوی آزادی داشت، هرچند موقتی. هوای سرد زمستان به ریه‌هایش پرید، اما این بار نه مثل تیغ، بلکه مثل تکه‌ای نان تازه برای کسی که سال‌ها گرسنه مانده باشد.
آسمان آبیِ غیرمنتظره‌ای بالای سرش بود. خورشید زمستانی، بی‌رحم و درخشان، روی صورتش می‌سوخت.
- این چه زمستانی است که سوز دارد اما آفتابش پوست را می‌کَند؟
با خودش فکر کرد. چشم‌هایش را تنگ کرد و به آسمان نگاه انداخت. نه یک ابر، انگار طبیعت هم امروز تصمیم گرفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
پاهایش سرد و بی‌حس، با رگ‌های آبیِ برجسته او را بی‌اراده به سمت آن جعبهٔ فلزیِ زهوار در رفته کشاند. بخاری با صدایی شبیه به جرغه روشن شد. شعله‌های نارنجی در پشت پنجرهٔ مشبکش مثل موج‌های خشمگین لرزیدند. گرما به سمتش هجوم آورد، آنقدر خشن که پوست صورتش فوراً خشک شد و چشمانش را به سوزش انداخت. اما او همچنان نزدیک‌تر خم شد، تا جایی که دودِ بخاری، بوی گازوئیل سوخته و فلز داغ در بینی‌اش ماندگار شد. دست‌هایش را تا حدی به شعله نزدیک کرد که موهای ریز روی بازوها سیخ شدند و هشدار دادند:
- بیشتر نه، می‌سوزی!
با اکراه از بخاری دور شد. کمد چوبیِ ترک‌خورده را باز کرد. بوی نفتالین و کهنگی به مشامش خورد.
دامن مشکی پارچهٔ سنگین، با چین‌های درشت. فلز سرد سگک کمرش به پوست شکمش چسبید.
بند شومیز سفیدش را سفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
به‌جای در اصلی، از راهِ خدمتکاران رفت؛ همان مسیر باریکِ پشت ساختمان که میان بوته‌های خشک‌شدهٔ پیچک پنهان بود. درِ چوبیِ کوچک وقتی باز شد، صدای بلندی از خود درآورد.
هوای تازه برای لحظه‌ای صورتش را نوازش کرد، اما او فوراً خود را به دیوار چسباند و در سایه‌ها حرکت کرد.
حیاط حالا پر بود از مردان جوانی که کت‌وشلوارهای سفید و نقره‌ای بر تن داشتند. یکی از آن‌ها، با موهای جوگندمی و عینک آویون، گوشه‌ای ایستاده بود. دیگری با حرکتی اغراق‌آمیز داستانی تعریف می‌کرد؛ دستانش در هوا شکل اسلحه می‌گرفت و به سوی او نشانه می‌رفت.
لاوین حتی نگاه‌شان نکرد. فقط خود را به درِ مخفیِ آشپزخانه رساند. کلیدِ کهنه در قفل چرخید و صدای «تَق» ملایمی داد.
هوای گرم و مرطوبِ آشپزخانه صورتش را پوشاند. بوی ادویه‌های تند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
سینیِ خالی را با دستانی که از خستگی می‌لرزید به آشپزخانه بازگرداند. پاهایش سنگین و بی‌حس بودند؛ هر قدم روی کاشی‌های سردِ آشپزخانه صدایی خفه و مرده ایجاد می‌کرد. شکمش از گرسنگی به صدا درآمد، غرغرهایی بلند که در فضای خالیِ آشپزخانه می‌پیچید. دستش به صورتِ غریزی به سمت شکم رفت؛ انگشتانش روی پارچهٔ نازکِ یونیفرم فرو رفتند و پوستِ گرم زیر آن را لمس کردند.
قابلمهٔ زرشک‌پلو را باز کرد. بخارِ گرم با عطرِ زعفران و زرشک به صورتش برخورد کرد. دانه‌های برنجِ طلایی را با دقت آراست، هر زرشک را مثل گوهری قیمتی در جای خود قرار داد. دستانش با حرکاتی دقیق و ماشینی کار می‌کردند، انگار سال‌ها این کار را تکرار کرده بود.
چشمش به ظرفِ گوجه‌های گیلاسی افتاد. قرمز و براق، مثل مرواریدهای خوش‌رنگ. یکی را برداشت؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نیلوفر اکبری نسب

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
1/7/25
ارسالی‌ها
32
پسندها
89
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
گلویش تنگ شد نه فقط به خاطر گوجه، بلکه از شوک دیدن آن چهره. در بیست و دو سال زندگی، چنین دختری ندیده بود، نه در کوچه‌های خاکی زادگاهش، نه در اتوبوس‌های شلوغ شهر، نه حتی در تلویزیون. زیبایی‌اش غیر واقعی بود، مثل نقاشی‌های پرزرق‌وبرق مجله‌های خارجی که گاهی لای زباله‌ها پیدا می‌کرد. چشم‌های بادامی‌اش، آبیِ یخی با ریمل سیاه غلیظ، مستقیم تا اعماق وجودش را می‌کاوید.
صدای بیس موسیقی از سالن می‌آمد، آنقدر بلند که دیوارهای آشپزخانه را می‌لرزاند. ریتمش تند و بی‌روح بود، دقیقاً برعکس ضربان نامنظم قلب لاوین. کارش تمام شده بود. حالا می‌توانست از آن جهنمِ نور و عطر و خنده‌های ساختگی فرار کند. آخرین بار به سالن نگاه انداخت.
پاهایش او را به سمت در خروجی کشاند. هوای سرد شب صورتش را نوازش کرد اما نتوانست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا