- تاریخ ثبتنام
- 1/7/25
- ارسالیها
- 32
- پسندها
- 89
- امتیازها
- 90
سطح
0
- نویسنده موضوع
- #11
قدمهایش روی سنگفرشهای حیاط، بیصدا گم میشدند. ساختمان اصلی مثل قلعهای سفید و سرد در مقابلش قدعلم کرده بود. نمای سنگ مرمر یکدست، بی هیچ ترک یا نقصی، آنقدر براق که آفتاب صبحگاهی در آن منعکس میشد و چشم را میزد. ستونهای بلند و عظیم، شبیه به پایههای یک کاخ باستانی، ورودی را احاطه کرده بودند. ماشینهای سیاه و براق، مثل جواهرهایی که روی مخمل چیده شده باشند، مقابل ساختمان صف کشیده بودند.
دستش را روی دستگیرهی برنجیِ سرد گذاشت. چنان صیقلی که انگار هر روز با دستمالی ابریشمی جلا داده میشد. در بی صدا باز شد، گویی روی بالشتکی از هوا حرکت میکرد. هوای داخل، خنک و معطر بود، عطری گران قیمت و سنگین که بوی ثروت میداد.
داخل خانه، همه چیز بی عیب و نقص بود اما انگار هیچکس واقعاً آنجا زندگی...
دستش را روی دستگیرهی برنجیِ سرد گذاشت. چنان صیقلی که انگار هر روز با دستمالی ابریشمی جلا داده میشد. در بی صدا باز شد، گویی روی بالشتکی از هوا حرکت میکرد. هوای داخل، خنک و معطر بود، عطری گران قیمت و سنگین که بوی ثروت میداد.
داخل خانه، همه چیز بی عیب و نقص بود اما انگار هیچکس واقعاً آنجا زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش