• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان محفظه اکسی توسین | دینا کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع Dina.H.89
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 7
  • بازدیدها 208
  • کاربران تگ شده هیچ

Dina.H.89

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
54
پسندها
221
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
محفظه آکسی‌توسین
نام نویسنده:
Dina.H.89
ژانر رمان:
عاشقانه، طنز
کد رمان: 5674
ناظر: MAHLA.MI MAHLA.MI


خلاصه: عشق‌های فراموش شده مثل کبریتای جان‌واکر هستن‌؛ باید فقط با یک برخورد شعله‌ور بشن.
از طرفی دیگه، عشقایی که معشوقشونو رو گم کردن باید همدیگرو پیدا بکنن.
شاید فقط به یک مکان نیاز دارن تا دوباره باهم برخورد بکنن و یا همدیگرو پیدا بکنن،مثل بیمارستان، یا شایدم یک جایی مثل محفظه، یک محفظه بیمارستانی پر از آکسی‌توسین.

[پ. ن: آکسی توسین هورمون عشقه]
 
آخرین ویرایش
امضا : Dina.H.89

Raha~

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
19/1/21
ارسالی‌ها
2,214
پسندها
14,796
امتیازها
38,678
مدال‌ها
45
سطح
24
 
  • مدیرکل
  • #2
IMG_20250501_184704_079 (1).jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raha~
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Dina.H.89

Dina.H.89

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
54
پسندها
221
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
{مقدمه}
Neyi seversem, ya gider ya da ölür. Seni özlediğim kadar kelimeleri arayayım. Ve içimize sevgilerinin çiçeğini eken ve ona bakmadan gidenlere selam olsun..

کلُّ ما نحبه
یرحل أو یموت،ضع ال أبحث عن کلمات
إلی حجم افتقدک لک وسلام على من غرسوا ورودًا فی أرواحنا
و رحلوا دون رعایتها.

به هرچه دل می بازیم
می رود یا می میرد، بگذار در جستجوی کلماتی باشم
به اندازه ی دلتنگی ام برای تو و سلام بر آنان که گل عشقشان را در وجودمان کاشتند
و بدون مراقبت از آن رفتند.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dina.H.89

Dina.H.89

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
54
پسندها
221
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dina.H.89

Dina.H.89

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
54
پسندها
221
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
یالچین پوذخندی زدو گفت:
- عمربه کنار اما تو و دکتر دمیرتم خیلی خوب جلوی همه برامون نمایش اجرا کردینو جوابمونو دادین، ییلدیز تو که اینارو میگی یادتم باشه کل شهرتتون از منو این بیمارستانو این سلطنته، فکرکنم یادته که وقتی استاد دمیرتو از اینجا بیرون انداختیم تبدیل به هیچی شد، تمام شهرتش دود شد رفت هوا، شما هرچی دارید از من دارین!.
ییلدیز تک خنده عصبی‌ای زدو بعد از چند لحظه مکث انگشتشو تهدیدوار توصورت یالچین گرفتو با چشما و دهنی که ازش آتیش می‌بیارید غرید:
- قسم میخورم! قسم میخورم زمانی که داری تاوان همه اینارو پس میدی میشنمو با خنده تماشات می‌کنم ذلتتو تماشا می‌کنمو برات کف میزنم!.
یالچین مثل نگاهش پوذخند سردی زدو و یه قدم به ییلدیز که آماده کور کردنش بود نزدیک شدو گفت:
- منم بی صبرانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Dina.H.89

Dina.H.89

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
54
پسندها
221
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
دکتر هاکان به سمت دفترش می‌رفت که استادتورگوت پزشک‌ارشدو رفیق قدیمی هاکان، به یکی از چایی های گیاهی من‌دراوردی معروفش دعوت کرد. هاکان ازخدا خواسته هم با کله قبول کرد. تورگوت ماگ سفیدوبه هاکان دادو روبه‌روش روی مبل راحتی نشستو استارت گپو گفتو زد:
- خب، استاد هاکان چه‌خبر؟ چیکارا می‌کنی؟.
هاکان با لبخند به مبل تکیه دادو جواب داد:
- والا هیچی، این چند روزه خیلی خالی‌ایم همه‌چی خیلی عادیو رو روال پیش میره، تو اورژانس فقط یه شکستگی، چه میدونم یه بخیه میاد، به صورت کل و نتیجه همه‌چیز به طرز مشکوک و آزار دهنده‌ای آرومه، چند روزه اصلا هیچ هیجانی یا بحرانی نداریم.
تورگوت دستاشو به دعا باز کردو با پیاز داغ زیاد گفت:
- خدایا! لطفا این وضعیتو پایدار نگه‌دار بلکه یه نفس راحت بکشیم این دکتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dina.H.89

Dina.H.89

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
54
پسندها
221
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
عمر ماشینش رو روبه‌رو ساختمان بیمارستان اولوچنار نگه داشتو مشغول برسی بیمارستان شد، با دیدن سادگیو کوچیکی ساختمون نزدیک بود بشینه زارزار عربزنه گریه بکنه. آخه بیمارستان گوموشجوک‌ِ دوازده طبقه فول امکانات کجا، این بیمارستان سه طبقه‌ای که حتی کافه‌تریا نداشت کجا؟. ییلدیز که ظاهرا عاشق بیمارستان شده بود مثل بچه‌ها دستاشوبه هم کوبیدو با ذوق گفت:
- وایی چه جای فندوقی کوچولوی جالبی، چه جمعو جورو ساده‌اس! .
محلت جواب دادن به عمر ندادو سریع با برداشتن وسایلش پیاده شدو سرشو از پنجره خم کردو پرسید:
-تو نمیای؟.
عمر بی‌حوصله جواب داد:
- نه، میرم یچیزی بخورم بعدش میام .
ییلدیز باشه‌ای گفتو با بدوبدو به سمت بیمارستان رفت.
[ییلدیز]
وقتی وارد شدم با سالن آروموکم نور مواجه شد، دوتا مرد پشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Dina.H.89
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedak.

Dina.H.89

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
54
پسندها
221
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
احسان به نشونه ادب که خم بود بیشتر خودشو تا کردو گفت:
- بله، بله بسیار خوش‌اومدید به اینجا صبرکنید من کلید سوئیتتونو بیارم.
با لبخند باشه‌ای گفتمو به سمت پسر پرستار برگشتمو همونطور که دست همو میفشردیم مختصر خودمو معرفی کردم؛مردجوان با لبخندگرمش در جوابم گفت:
- منم پرستار اونور هستم، خوش‌اومدید استاد.
معلوم بود که پسر مهربونوخوش‌قلبی بودو واقعا ادبو متانتشو تحسین می‌کنم، البته هم‌خودش، هم احسان.
چنددقیقه بعد همراه با احسان به سمت مجتمع راه‌افتادیمو دم‌در سوئیتم بعداز چندتا توصیه راهمون رو جدا کردیم.
چرخی وسط اتاق زد، آشپرخونه خیلی نقلی با کابینتای نسکافه‌ای رنگ؛ میزغذاخوری‌کوچیک کنار اپن آشپزخونه؛ سالن نشیمن کوچیک که شامل تلوزیون متوسطو یه کاناپه و یه میز ست سبز پررنگ مخملی بود؛یه راهرو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Dina.H.89

موضوعات مشابه

عقب
بالا