• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سایه‌ای از اعماق گذشته | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
614
پسندها
6,175
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
سایه‌ای از اعماق گذشته
نام نویسنده:
سیده مریم حسینی
ژانر رمان:
ترسناک، رازآلود، عاشقانه
کد رمان: 5690
ناظر: @asalezazi

جلددوم‌ حُقه مادربزرگ
خلاصه:
همه چیز از انتهای داستانی آغاز شد که گمان می‌کردند به پایان رسیده است. سایه‌ها هرگز فراموش نمی‌کنند، آن‌ها تا لحظه‌ی آخر به دنبالش خواهند آمد.
آوین، دختری میان مرز تاریکی، درگیر راز کتابی می‌شود که هر صفحه‌اش پنجره‌ای به سوی دنیایی هولناک‌تر می‌گشاید.

در این مسیر، تنها نیست؛ کسی پیش از او این راه را رفته. اما ترس! تنها مرزی است میان دنیای ما و مردگان. و حالا، پس از سال‌ها انتظار روز موعود فرا رسیده است...اما آیا گذشته‌‌ی بیدار شده، فرصتی برای رهایی باقی می‌گذارد؟!

[EMBED...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Raha~

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
24
 
تاریخ ثبت‌نام
19/1/21
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
14,858
امتیازها
38,678
مدال‌ها
45
  • مدیرکل
  • #2
IMG_20250501_184704_079 (2).jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raha~

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
614
پسندها
6,175
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه

چه کسی گفته است که ارواح جان ندارند‌؟
آن‌ها هنوز هم در لابه‌لای سایه‌ها، میان نجواهای بی‌صدا، در چشمانی که در تاریکی می‌درخشند و لبخند نمی‌زنند، وجود دارند.
مدت‌ها بود که صدای او را می‌شنید: زمزمه‌ای دور، پیچیده در غبار خواب و سکوت شب.
صدای که نامش را می‌خواند، آرام، پنهان، از پشت پرده‌های فراموشی. از اعماقی که نباید لمس می‌شد.
و گذشته که باید دفن می‌ماند، اکنون در دل سایه‌ها بیدار شده بود.
درخت پیرِ گمشده در مه، ریشه‌هایش مانند دستانی استخوانی خاک را می‌شکافتند، تا چیزی یا کسی را از دل تاریکی خارج کنند. کسی که هرگز نباید باز می‌گشت!
و حالا او اینجا بود.
حقیقت، چون دستی سرد و بی رحم، به دور گلویش حلقه زده بود ... این صدا، این زمزمه‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
614
پسندها
6,175
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #4
بخش‌اول [رهایی آوین]

قدم‌هایش آرام و بی‌صدا، مثل سایه‌ای بی‌وزن روی زمین می‌لغزیدند. در میان تاریکی غلیظ اطراف، حتی نفس کشیدنش هم صدا نداشت. بی‌اعتنا به سایه‌‌های لرزان و گنگی که به دیوارِهای نم کشیده‌ی عمارت چسبیده بودن، به جلو رفت. نزدیک پله‌ها مکثی کرد. چمدان زرد و کوچکش، تنها رنگ زنده‌ در این بنای خاموش بود، که در دستش سنگینی می‌کرد. تضاد رنگش با تیرگی دیواره‌ها، مثل زخمی در بوم زمان بود. با هر قدمی که بر پله‌های ترک خورده می‌گذاشت، صداهایی شبیه ناله از دل چوب برمی‌خواست؛ گویی خود عمارت دارد خداحافظی می‌کند. مقابل دو در متضاد ایستاد. لحظه‌ای به پشت سر نگریست، جایی که خاطرات در دل تاریکی جان می‌گرفتند. برای دو سال، این عمارت نیمه سوخته، با بوی ماندگار خاکستر و ترس،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
614
پسندها
6,175
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #5
ماشین بی‌صدا در دل جاده‌ی خیس لغزید.
مه هنوز رهایش نکرده بود؛ مثل دستی لجوج که می‌خواست آخرین بار دور مچش حلقه بزند.
آوین سرش را به شیشه تکیه داد. قطره‌های باران روی شیشه می‌دویدند و تصویر جنگل را می‌شکستند؛ درختان، خمیده و تار، شبیه موجوداتی که آرام عقب می‌نشستند اما چشم از او برنمی‌داشتند.
صدای موتور، یکنواخت و خفه، جای خالی حرف‌ها را پر کرده بود.
با هر کیلومتری که دور می‌شدند، فشار عجیبی از روی سینه‌اش کم می‌شد؛ اما نه آن‌قدر که آسوده شود.
حس می‌کرد چیزی از آن عمارت، چیزی از آن پنجره‌ی نیمه‌باز، هنوز به او چسبیده است.
چراغ‌های فرودگاه، ناگهان از دل مه سر برآوردند.
نورهای سرد و بی‌روح، درست مثل چشمانی که نه قضاوت می‌کنند و نه دلداری می‌دهند.
ماشین ایستاد.
مرد پیاده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] M A H

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
614
پسندها
6,175
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #6
هواپیما با تکانی خفیف از زمین جدا شد.
چراغ‌های ریز شهر زیر پایش عقب رفتند و در تاریکی حل شدند.
آوین سرش را به شیشه تکیه داد. صدای یکنواخت موتور، مثل لالایی‌ای ناآشنا، پلک‌هایش را سنگین کرد.
کمربند هنوز بسته بود. اما ذهنش آزاد شد.
***
صدایی آمد.
نه واضح، نه بلند؛ چیزی میان کشیده شدن فلز روی سیمان و نفس‌بریدگی.
آوین در فضایی ایستاده بود که دیوار داشت، اما مرز نداشت.
سقف پایین و زمین سرد بود، همه چیز در هاله‌ای خاکستری شناور.
قدم برداشت. صدای قدم‌هایش بازنمی‌گشت.
دستش به دیواری سرد خورد، انگشتانش روی چیزی کشیده شدند… ترک یا خطی که با ناخن کنده شده بود.
حسی سنگین پشت دیوار بود. نه صدا، نه حرکت. فقط حضور.
قدم برداشت. هوا سردتر شد.
و درست پیش از رسیدن به چهارچوبی سیاه و بی‌در
همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] M A H

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
614
پسندها
6,175
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #7
آوین از پله‌ها بالا رفت. نور زرد راهرو روی دیوارهای تازه‌ساز می‌لغزید، اما چیزی در هوا ناهماهنگ بود؛ انگار خانه هنوز تصمیم نگرفته بود صاحبش را بپذیرد.
جلوی در، دختری ایستاده بود؛ قد کوتاه‌تر، کمی تپل، با نگاه موشکاف و لبخندی نصفه‌نیمه که بیشتر شبیه تمسخر بود تا خوش‌آمدگویی.
ـ شما همونی هستی که آقا… معرفی کرده؟
لحنش پر از تردید بود.
ـ فکر نمی‌کردم انقدر… جوون باشی.
آوین فقط سری تکان داد.
ـ من آوینم.
دختر با پوزخندی کنار رفت.
ـ بفرما… ببینیم کارت چی از آب در میاد.
داخل خانه، خانم و آقای جوانی روی مبل نشسته بودند. خانه نو بود، بوی رنگ و چوب تازه می‌داد، اما گرما نداشت.
دست‌های زن در هم گره خورده بود. مرد سعی می‌کرد آرام به نظر برسد، اما نگاهش مدام به گوشه‌های خانه می‌لغزید.
آوین چند قدم جلو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] M A H

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
614
پسندها
6,175
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #8
و باز هم کارش را تکرار کرد؛ چشم‌هایش آرام در خانه چرخید.
اما این‌بار، نه به دیوارها… به کف زمین.
چند قدم عقب رفت. کف دستش را آرام روی سرامیک سرد گذاشت.
سرما از نوک انگشتانش بالا خزید؛ نه سرمای معمولی، سرمایی عمیق… مثل نفس یخی که از دل قرن‌ها بیرون زده باشد.
چشم‌هایش باریک شد.
ـ این خونه تسخیر نشده.
خانم و آقای جوام هم‌زمان نفسشان را حبس کردند.
عاطفه با تمسخر گفت:
ـ ها؟ پس چی شده، خانم مدیوم؟
آوین بی‌اعتنا به حرفش آهسته بلند شد.
ـ زمینش آلوده‌ست.
سکوت مثل پرده‌ای سنگین روی فضا افتاد. ادامه داد:
ـ قبل از این‌که اینجا ساخته بشه، چیزی توی این زمین دفن شده. نه فقط جسم… بلکه یه خشم.
مرد با صدایی لرزان پرسید:
ـ یعنی… کسی اینجا مرده؟
عاطفه خندید؛ خنده‌ای کوتاه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] M A H

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
614
پسندها
6,175
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #9
از پله‌ها پایین آمد.
هر قدمش سنگین‌تر از قبلی بود، انگار چیزی هنوز به او چسبیده بود.
درِ ساختمان را که پشت سرش بست، هوا عوض شد.
بوی سیمان خیس و خاکی که انگار تازه زیرورو شده بود، توی سینه‌اش نشست.
ماشین همان‌جا منتظرش بود.
مردی که پدرش استخدام کرده بود، پشت فرمان نشسته بود؛ ساکت، مؤدب، بی‌سؤال.
دستش را روی دستگیره گذاشت…اما سوار نشد.
نگاهش کشیده شد آن‌طرف‌تر.
گوشه‌ای از شهرک، جایی که ساختمان‌ها نیمه‌کاره رها شده بودند؛ دیوارهای خاکستری، پنجره‌های بی‌چشم، و زمینی که بیش از حد صاف به نظر می‌رسید.
دلش فشرده شد.
ناگهان سرش بی‌اختیار بالا کشیده شد.
مثل کسی که با نخ نامرئی آویزانش کرده باشند.
درد، یک‌باره و تیز، از وسط سینه‌اش رد شد و در ستون فقراتش پیچید.
نفسش برید.
تصویر آمد.
نه کامل.
نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] M A H

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
614
پسندها
6,175
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #10
بی‌حوصله بی‌آنکه نگاهی به راننده بندازد، گفت:
- لطفا یه کافه نزدیک به هتل همیشگیم نگه دار آقای... .
لبخند نامطمعنی زد:
- رضا!
سری تکان داد و دیگر حرفی برای گفتن نبود، بعداز ساعتی، ماشین نزدیک کافه ایستاد.
نور زرد چراغ‌ها روی شیشه‌های بخارگرفته پخش شده بود و صدای خنده از لای در نیمه‌باز بیرون می‌ریخت. پیاده شد.
پا که داخل کافه گذاشت، انگار وارد جهانی دیگر شده باشد.
آدم‌ها بی‌دغدغه نشسته بودند.
فنجان‌ها، خنده‌ها، قاشق‌هایی که به نعلبکی می‌خوردند.
هیچ‌کس به چیزی آن‌طرفِ این لحظه فکر نمی‌کرد.
نشست.
قهوه‌اش را گرفت، اما بیشتر تماشا کرد تا نوشید.
با خودش گفت:
«گاهی غبطه می‌خورم به این زندگی‌های عادی.
کاش زندگی منم این‌همه پیچ و خم نداشت.
یا دست‌کم می‌تونستم برای چند دقیقه، دور از هیاهوی ارواح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] M A H

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا