• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تابوت زمان: در آرواره‌ی حنانه | رأیا کاربر انجمن یک رمان

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
115
پسندها
253
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #11
منطقم به خودم تلنگر می‌زند:
«درست فکر کن! الان وقت اهمیت دادن به همچین چیزیه؟!»
به خودم می‌آیم. باید آتش را خاموش کنم! کمر صاف می‌کنم و دست‌هایم را از سایه‌ی تنه‌ام بیرون می‌آورم. لحظه‌ای دستم به خاطر بی‌حواسی‌ام به قفسه‌ی پشت سرم می‌خورد. ناخودآگاه از این تماس وحشت می‌کنم! گویی کار بدی کرده باشم، مغزم دستور فرار می‌دهد و پیش از آن که فرصت نمایم بیشتر از این فکر کنم، آستین مانتویم به ضرب کشیده می‌شود.
- مگه احمقی نیکداد؟!
در حالی که پس کشیده می‌شوم، سرخی پوست شایگان را از گوشه‌ی چشم می‌بینم. با تعجب از پشت نگاهش می‌کنم. صدایش بلند بود، سرم داد زد اما بیشتر از آن، حرص و عصبانیتش برایم جای تعجب دارد. شایگان عصبانی را ندیده بودم! شایگان یا لبخند مشکوک دارد یا نیشخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
115
پسندها
253
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #12
- من با آقای میرکبیری، صاحب کتاب‌فروشی آشنایی دارم؛ موضوع رو حل می‌کنم، به علاوه‌ی کار شما.
سرش را نزدیک‌تر برده، با لبخند ملیح ترسناکی ادامه می‌دهد:
- ولی نمی‌خوام دیگه صدایی بشنوم، می‌تونی زنگ بزنی به آقای میرکبیری و بگی جناب شایگان همچین چیزی رو گفتن.
با چه اعتماد به نفسی هم «جناب شایگان» را بیان می‌کند! البته باید خدا را شکر کنم که همان «شرت کم» را انقدر مودبانه گفت و فکر کنم هیچ‌وقت قصد دل‌گرمی دادن نداشت؛ دلم برای فروشنده می‌سوزد. وقتی نگاه درمانده‌اش را می‌بینم، دوست دارم بگویم هم‌دردیم!
به هر حال فروشنده انگار قانع شده که بی‌هیچ حرف دیگری پس پس می‌رود. هم‌زمان به نظرمی‌رسد در جیب مانتویش به دنبال تلفن همراهش می‌گردد. خوب است در اثر آن شکلات خفه نشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
115
پسندها
253
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #13
ابروهایم بالا می‌پرند. بریم؟! باید بروم! چه بی‌خود فعل را جمع می‌بندد. به سمتش خیز برمی‌دارم تا اعتراض کنم که پیش‌دستانه، به زمین اشاره می‌کند.
حق به جانب لب می‌زند:
- برام مهم نیست واقعاً درد داری یا نه اما اگه با این دست بخوای پشت فرمون بشینی، خودم همین‌جا قبرت رو می‌کنم! دیگه زجر کش هم نمی‌خواد بشی.
دهانم باز می‌ماند. نه که جوابی نداشته باشم اما... بیشتر از همه دلم می‌خواهد داد بزنم:
«خیلی پررویی آقای شایگان!»
نهایتا هم با کشیدن نفس عمیقی، وقتی می‌فهمم واقعا نمی‌توانم بدون جواب رهایش کنم، ابروهایم را بالا می‌اندازم. با خنده‌ی عصبی‌ای می‌گویم:
- آقای شایگان، لطفاً بهم نگید روی اقدامات خودتون تا همین چند لحظه‌ی پیش اسمی غیر از زجرکش کردن من می‌ذارید؛ قصد من این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
115
پسندها
253
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #14
اما به خاطر حضور دکتر لال می‌شوم و فقط همراه دکتر به سمت شایگان برمی‌گردم. لبخند ملیح شایگان باعث می‌شود سردم شود! شاید شایگان تنها آدم کره‌ی زمین است که لبخندهای ملیحش می‌توانند ترسناک‌ هم باشند.
«شاید اون لب‌ها نباید وجودی می‌داشتن!»
باز هم من درونی! امروز به حد کافی من را ترسانده، با عجز می‌نالم:
«بس کن! هیچ آرزوی بدی برای آقای شایگان نمی‌خوام داشته باشم. نمی‌خوام آدم بدی باشم! داری از خودم می‌ترسونیم!»
جای خوش‌حالی است که دیگر من درونی ادامه نمی‌دهد. حواسم جمع تلفن همراهی می‌شود که شایگان با آن لبخند ملیح، به سمت دکتر گرفته؛ عکس دکتر با خانم جوانی است که صمیمانه کنار هم ایستاده‌اند و دکتر دستش را دور کمر خانم جوان حلقه کرده. یعنی دخترش است؟! فکر کنم دختر دکتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
115
پسندها
253
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #15
شایگان امروز را نمی‌توانم درک کنم؛ خوبی و بدی‌اش عجیب به هم پیچیده بودند و چیزی که بیش از همه شاید آزارم می‌دهد، احتمال ترحمی است که خرجم می‌کند. مهم نبود چه‌قدر اصرار کردم، شایگان با بی‌توجهی آدرس خانه را از زیر زبانم کشید و تا دم خانه رساندم که خودش بعدا به دنبال ماشینش برگردد، البته تقصیر خودم هم بود؛ خیلی ابلهانه در دامش افتادم، وقتی به تمسخر گفت:
-نکنه از شوک حادثه آدرس خونه‌تون هم یادت رفته؟ به عنوان بچه‌ی گم شده باید تحویل پاسگاه بدمت؟!
زبانش نیش داشت و من احمق هم بند را آب دادم! به هر حال از زحمتی که کشیده است، ممنونم. به محض پیاده شدن از تارایم، به در طوسی رنگ خانه اشاره می‌کنم.
-لطف کردید، بفرمایید داخل تا ماشین بگیرم.
شایگان با خنده نگاهم می‌کند؛ از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
115
پسندها
253
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #16
و در کمال تعجب، خودم را سرزنش می‌کنم:
- چرا بغلش نکردم؟!
تمام تنم در حسرت و دلتنگی می‌سوزد. از این احساس می‌ترسم! چرا باید بخواهم برگردم و آن پسربچه را به آغوش بکشم؟ چرا باید دلم برایش تنگ شود؟ تنگ کسی که حتی نامش را نمی‌دانم! این بی‌تابی چه معنایی دارد؟ دست هایم جلوی صورتم می‌آیند؛ گویا آن‌ها هم در آغوش کشیدن آن پسربچه را از من طلب دارند!
روی زانوهایم خم می‌شوم. دست‌هایم را در پناه سینه‌ام می‌گیرم. با چشم‌هایی که از تعجب درشت شده‌اند، با دلی که بهانه می‌گیرد و دست‌هایی که آرام و قرار ندارند، عاجزانه لب می‌زنم:
- دلم برات تنگ شده!
احساس عجیبی است که در تمام وجودم فریاد کشیده می‌شود، درکش می‌کنم اما نمی‌فهممش... چشم‌هایم نم‌دار می‌شوند. می‌خواهم خودی که فرصت آن لحظه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
115
پسندها
253
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #17
کودکانه می‌پرسم:
- حنا کیه؟ آدم بدیه؟
یارا برایم می‌خندد؛ از همان خنده‌های ناخوشایند گرفته که با همه‌ی کودکی‌ام دوستشان ندارم.
- نه، فکر نکنم واقعاً.
- از حنا بدت می‌آد، یارا؟
ریز می‌خندد و دستش میان موهایم جولان می‌دهد.
- هم... نه، فقط ازش دلگیرم.
سعی می‌کنم سرم را از زیر دستش بیرون بیاورم که بتوانم یارا را ببینم و‌ او، به تقلایم می‌خندد؛ صدای خنده‌اش خیلی گوش‌نواز است... درون لپ‌هایم باد می‌اندازم؛ ناخوداگاه از حنا بدم می‌آید که یارا را دلگیر کرده است.
- چرا دلگیری؟
یارا مکث می‌کند. دستش را پس می‌کشد و با لبخند ملیحی صورت درهم‌ و کنجکاو‌ من را می‌نگرد. آرام جواب می‌دهد:
- چون من رو از ذهن‌ تو پاک کرده و... می‌خواد باهات بازی کنه!
حرصم می‌گیرد؛ یارا چه مبهم حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
115
پسندها
253
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #18
من درونی با شیطنت می‌گویدش و من، به این نتیجه می‌رسم که امروز واقعا من درونی‌ام بالاخانه‌اش را اجاره داده است!
گرمی خونی که اکنون به خاطر نزدیکی بیشترش می‌توانم سریدن قطره‌هایش را روی بدن خودم هم احساس کنم، باعث می‌شود با نگرانی ابروهایم را درهم بکشم. درک می‌کنم اگر ترسیده باشد اما دارد به خودش آسیب می‎رساند!
- لطفا بشینید، خونریزی زیادی دارید. یه کـ...
در حالی که سرش را بیشتر در پهلویم فرو می‌برد، با صدای لرزانی که به خاطر بغض خش‌دار شده، میان حرفم می‌پرد:
- نمی‌خوام، اورژانس نه! بیمارستان نه!
با وجود صدای نامتعادلش، تشخیص این که چه قدر صدایش شبیه خودم هست، برایم سخت نیست. نمی‌دانم صدایش چه دارد اما پیچیدنش در گوشم، انگار به منزله‌ی راه ارتباطی بدن‌هایمان باشد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
115
پسندها
253
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #19
کف دستم گرم می‌شود. فقط وقتی لبخند خجولی می‌زند، متوجه می‌‌شوم چه قدر بی‌ادبانه خیره‌اش شده‌ام. با تاسف برای خودم سری تکان داده و سرفه‌ی مصلحتی‌ای می‌کنم.
به خودم می‌گویم:
«تو اول خودت رو جمع کن ایرن، بقیه بمانند.»
بلند و رو به او ادامه می‌دهم:
- معذرت می‌خوام.
سبد فیروزه‌ای لباس‌ها را روی سکوی ابتدای حمام که با دیواری نیمه از قسمت‌های دیگر جدا شده، می‌گذارم. جعبه‌ی کمک‌های اولیه و باندهای اضافی‌ای که آورده‌ام را کناری می‌گذارم تا لباس‌ها را از چوب لباسی آویزان کنم. خودم هم به خاطر در آغوش گرفتنش خونی شده‌ام اما دست‌هایم را تا آرنج شسته‌ام که لباس‌ها کثیف نشوند.
در همان حال، با شک می‌پرسم:
- ضعف نداری؟
با خنده جوابم را می‌دهد:
- نه.
برای خودم هم عجیب است چگونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 14)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا