• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تابوت زمان: در آرواره‌ی حنانه | رأیا کاربر انجمن یک رمان

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #61
فکر کنم اگر واقعا جن می‌دیدم، کمتر تعجب می‌کردم. سری تکان می‌دهم تا فکرم آزاد شود، خیر سرم پشت فرمان نشستم! کوتاه و مبهوت جواب می‌دهم:
- بفرمایید، سوالتون رو بپرسید.
از دستم خنده‌اش گرفته! مدتی ریز می‌خندد و سپس، نگاهش را به بیرون از ماشین می‌دهد.
- خواستم بپرسم چه جوری راضی نشدی از اون مدارک جعلی استفاده نکنی؟ هم تهدید شده بودی، هم با استفاده از اون‌ها پرونده رو می‌بردی!
ابروهایم بالا می‌پرند. شایگان هم سرش را به جایی کوفته است! چه سوال بدیهی‌ای می‌پرسد. جواب ساده‌ای دارد.
- چون درست نبود.
با تعجب به سمتم برمی‌گردد. ابروهای باریکش بالا پریده‌اند. نمی‌تواند به خاطر کمرش به صندلی تکیه دهد، پس بیشتر بازویش را به در ماشین تکیه می‌زند.
- چون درست نبود، همین؟
شانه‌هایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #62
شایگان همان‌گونه که برای خودش از پلاستیک بطری کوچک آب معدنی بیرون می‌کشد، می‌پرسد:
- یه کم دیگه حرف بزنیم؟
ابروهایم بالا می‌پرند؛ حرفی هم مانده که بزنیم؟!
- من مشکلی ندارم.
شایگان چشمکی‌ می‌زند.
- بخوریم، بزنیم!
خنده‌ام می‌گیرد. شایگان هم شبیه من شکمو است؟ فکر نکنم. شایگان فقط بعضی وقت‌ها، جایی که لازم باشد، می‌داند چه رفتاری داشته باشد و معرفت پایش خرج می‌کند.
این که انقدر ساده می‌گیرد، پس از آن حرف‌های خوف انگیز با همین خنده یاد تنقلات کرده و محیط شادی که برای حرف زدنمان انتخاب کرد، پارک، همه به نظرم مجموعا کمی آرامم می‌کنند؛ انگار وضع آن‌قدر هم خراب نیست.
شاید اگر کسی حتی همین روز گذشته به من می‌گفت با شایگان پارک می‌روم، کاکائو می‌خورم، با هم در کمال تعجب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #63
چنان جا می‌خورم که حتی صدایم از دستم در می‌رود. تقریبا بلندتر از حال معمول، سرزنش‌گرایانه صدایش می‌زنم:
- آقای شایگان!
حیف احترامی که برایش قائل می‌شوم. این چه شرطی است؟! البته باید حدس می‌زدم صد درصد شرطی می‌گذارد که پس از مرگم هم نمی‌توانم اجرایش کنم ولی این یکی... درمانده نگاهش می‌کنم. برق پیروزی درون چشم‌هایش پشتک می‌زند! حتی برق پیروزی چشم‌هایش هم به آدم نرفته.
- می‌دونید که نمی‌شه.
- می‌بینی نیکداد؟ هر آدمی برای خودش می‌دونید که نمی‌شه‌هایی داره، می‌دونید که نمی‌شه‌ی منم بی‌خیال این ماجرا شدنه؛ کوتاه بیا!
چند لحظه چپ چپ نگاهم می‌کنم که ماشاءالله آن‌قدری پر رو است که به روی خودش هم نیاورد.
- دردسر دوست دارین، نه؟
- گفتم که... عاشقشم!
دیگر واقعا راهی برای منصرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #64
کوتاه نگاهم می‌کند. کوتاه‌تر و ملیح می‌خندد.
- خوبم، ممنون.
دست‌هایم با نگرانی مشت می‌شوند. دیگر مطمئن می‌شوم خوب نیست! خیلی مودبانه جوابم را داد. حالا می‌فهمم چرا از جواب دادنم شبیه صدای از پیش ضبط شده شکایت داشت. وقتی آرام است، وقتی با زبانش سربه‌سرم نمی‌گذارد، خیلی مظلوم به نظر می‌آید؛ این روی مظلومش را دوست ندارم.
دوست ندارم حالش خوب نباشد...
- می‌گم نیکداد، می‌شه جواب یه سوالم رو صادقانه بدی؟
- حتما.
چرا انقدر مبادی آداب شده؟ به این رویش عادت ندارم. فکر کنم مغز خودم هم پاره سنگ برداشته است؛ تا همین چند ساعت پیش خودم تذکرش می‌دادم و الان، انگار شایگانی که آن‌گونه نباشد، یک چیزی کم دارد!
- فکر کن دوتا آدم داریم؛ همه‌ی شرایط و مشخصاتشون یکیه، فقط اخلاق‌هاشون فرق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #65
با نگاهی به ساعت تلفن همراهم، وارد ساختمان می‌شوم؛ ساعت یک بامداد است! از ترس قضا شدن نمازم، در نمازخانه همان پارک خواندم و بیشتر دیرم شد. به مامان حق می‌دهم شاکی باشد، عجیب است که یک تماس هم نگرفته، سر شب با یک فرد به نسبت غریبه از خانه بیرون زدم و...
با دیدن مامان که بی‌خیال، روی مبل نشسته و دارد پای سریال مورد علاقه‌اش، تخمه‌اش را می‌شکاند، ابروهایم بالا می‌پرند. دوباره نگاهی به صفحه تلفن همراهم می‌اندازم؛ هیچ تماسی... برایم منطقی‌تر بود اگر مامان خواب می‌بود و متوجه نشده بود تا این که فهمیده باشد و انقدر ریلکس باشد.
- سلام!
مامان با دیدنم، عجیب می‌خندد و برایم دست تکان می‌دهد. با دیدن عنبیه‌های مامان که بی‌قراراند، متوجه می‌شوم مامان چندان هم ریلکس نیست؛ به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #66
آخرین لامپ سالن را هم خاموش می‌کنم و به لطف چراغ قوه‌ی تلفن همراهم، مسیر اتاق را ردیابی می‌کنم. پس از کمی دل و قلوه دادن با مامان، مامان را به اتاقش فرستادم که بخوابد؛ بیشتر از من به خواب نیاز داشت.
اتاقم در راهرویی است که از پشت آشپزخانه راه دارد. حتی ایلیاد از ایران محو هم اتاقی در خانه‌ی مامان دارد. سرم را پایین می‌اندازم و وارد اتاق می‌شوم. درش را می‌بندم و با خستگی، چادر و روسری را از روی سرم می‌کشم. جدا که می‌خواهم از حال بروم. سرم را بلند می‌کنم تا به سمت چوب لباسی پایه آبی اتاق بروم که...
سر جا خشکم می‌زند. دهانم باز می‌ماند. استخوان‌های فکم هم سر جا قفل می‌شود و زبانم به لکنت می‌افتد. نگاهم هاج و واج روی قامت آشنا و صورت آشناترش می‌چرخند؛ چشم‌های مشکی‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #67
درد را از صدایش می‌توان خواند. چشم‌هایش شبیه کاسه‌ی خون سرخ شده‌اند. جوابی که خودش با لبخندی به مزه‌ی زهرمار می‌دهد، ماتم می‌کند!
- من یه خلقت ناقصم! سطل آشغالم!
مسخره می‌کند؟ پلکم باز می‌پرد. سردرگمم، باید از حنانه بترسم، نه؟ پس چرا... نه که نترسم ولی، دست و دلم نمی‌رود که پسش بزنم، می‌خواهم حرف بزنم، حتی می‌خواهم نازش کنم، آرامش کنم.
- این‌جوری نیست، چی داری می‌گی؟ تو... تو...
با توجه به این که می‌تواند غیب و ظاهر شود، تغییر شکل می‌دهد و موجودات زنده‌ای که دست کم باید وجود داشته باشند، با تردید می‌پرسم:
- یه جنی؟
خنده‌ی تلخ حنانه، دهانم را بدمزه‌تر از پیش می‌کند. با حسرت می‌گوید:
- ای کاش بودم!
پس یعنی جن نیست؟! دیگر حدسی ندارم... موجود با شعور دیگری غیر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #68
و من انقدر خوش‌شانس هستم که کمرم به دیوار چسبیده است. تنها می‌توانم ناامیدانه خودم را بیشتر و بیشتر به دیوار بفشارم و حنانه... حنا شبیه ماری روی پاهایم می‌سرد، با چشم‌هایی که نگاهشان برنده و خصمانه شده‌اند، جلو می‌آید و دست، روی شانه‌هایم می‌گذارد.
چشم‌هایش سرخ‌اند، خونی و ترسناک... حس می‌کنم به اندازه‌ی تمام دنیا در این لحظه از من متنفر است. تغییر حالت ناگهانی‌اش لالم کرده!
دست‌هایش شانه‌هایم را محکم می‌فشارند و بعد... انگار ناخن‌هایش تبدیل به خنجری تیز شوند، تنم را می‌درند؛ از جلو و پشت سرشانه‌هایم را سوراخ می‌کنند و حتی سر خوردن و پاشیدن خون گرمم روی تن و لباس‌هایم را لمس می‌کنم.
سوزشش در تمام بدنم می‌پیچد. چشم‌هایم درشت می‌شوند. نفسم تا گلو‌ می‌رود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #69
با چشم‌های پف کرده، در حالی که تکه‌ای از من می‌خواهد به صورت فیزیکی از خجالت فرد پشت خطی در بیاید، بالش نرمم را زیر بغلم می‌زنم و بی‌حال، خودم را تا میزی که تلفن همراهم را رویش به شارژ زده‌ام، می‌کشم.
حتی حال چک کردن شماره‌اش را هم ندارم؛ خمیازه کشان تماس را وصل می‌کنم. چشم‌هایم به حد مرگ می‌سوزند. می‌خواهم داد بزنم:
«خوابم می‌آد!»
شب گذشته اصلا نتوانستم بخوابم. مجبور شدم لباس‌هایم را بشویم که شر خون رویشان کنده شود، بعد هم همین‌جوری که نمی‌توانستم زیر آبشان کنم، مامان شک می‌کرد ناگهانی لباس خیس در سطل زباله می‌دید یا بدتر آن، دو دست لباس پاره شده روی بند!
مانتوی مشکی و تی‌شرت نیلی رنگی که زیر آن به تنم بود، از دور خارج شده بودند. تا صبح بیدار ماندم که یک وقت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #70
- نمی‌دونم چرا حس می‌کنم الان قیافه‌ت خیلی دیدن داره، نیکداد... انگار از بخت بد بدخواب شدی، تقصیر بد شانسی خودته، به هر حال زنگ زدم خبر بدم یه کم کارهام ریخته به هم، با یه ساعت تأخیر می‌آم؛ ساعت پنج دم در خونه‌ام.
با تعجب زمزمه می‌کنم:
- دم در خونه‌؟!
انگار یکی با کلنگ زده باشد وسط فرق سرم، حواسم سر جا می‌آید! عصر برای رفتن به گل‌فروشی و آن کوچه هماهنگ کرده بودیم. با چشم‌های درشت شده، به ساعت تلفن همراهم می‌نگرم. سه و نیم است. وقت کافی برای بیرون آمدن از این خماری دارم، خوب است.
- باشه، ساعت پنج منتظرتونم.
- بهتر باشی، می‌بینمت...
- روزتون خوش.
تماس قطع می‌شود؛ با حلقه شدن دست مامان دور بازویم، حواسم پرت می‌شود. به کمک مامان می‌ایستم و لبه‌ی تخت می‌نشینم. مامان با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya
عقب
بالا