• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تابوت زمان: در آرواره‌ی حنانه | رأیا کاربر انجمن یک رمان

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
654
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #71
- ممنون ولی‌ این...
با رفتنش وسط حرفم به سمت یکی از فروشنده‌ها، حرفم نیمه تمام می‌ماند.‌ جلوی جمع که نمی‌شود چیزی گفت ولی برای خودم زمزمه می‌کنم:
- آقای شایگان!
به نحو عجیبی بیشتر از عصبانی بودن، از دستش خنده‌ام گرفته است. واقعا نمی‌دانم پیش از کارهایش فکر‌ هم می‌کند یا نه، به عمد و حساب‌شده انجامشان می‌دهد ولی آرامم می‌کند.
توقع داشتم‌ با گفتنم، او هم حس بدی بگیرد؛ خالی شدن گل‌فروشی خیلی مشکوک به نظر می‌رسید اما واکنشش عادی و بچه‌گانه بود، با ذوق و چشم‌های درخشان من را تا شیرینی‌فروشی آورد! شبیه کودکی که دست مامانش را می‌گیرد تا برایش شیرینی بخرد.‌
مانده‌ام می‌داند چه‌قدر محتاج این واکنش‌های پرت و عادی‌اش هستم یا نه... باعث می‌شود فکر کنم خب، پس آن‌قدرها هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
654
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #72
نگاهم روی تیرگی آسمان می‌ماند؛ ای کاش زودتر می‌آمدیم، نسبت به روز احساس بهتری دارم. شب که می‌شود، به نحو عجیبی استرسم هم بیشتر می‌گردد؛ حتی نسیمی که در شب می‌وزد، گویا برایم قرار است خبرهای بدی بیاورد.
بند کیف مشکی‌ام را میان انگشت‌هایم می‌فشارم. چند متری تا همان کوچه باقی مانده است، تیر برق آن شب را می‌بینم، نورش ضعیف و بی‌جان است، تابلویی نمی‌بینم که رویش نوشته شده باشد مقبره‌ی شادی، به هر حال این نام عرفی‌اش هست اما اطرافش خلوت و ساکت است؛ چیزی که آن شب بهش دقت نکردم!
خانه‌های اطرافش انگار ساکنی ندارند؛ یکیشان حتی بیشتر شبیه خرابه شده تا خانه! و پاهای من به زمین میخ شده‌اند، نمی‌توانم حتی از جا تکان بخورم. نگاهم روی تیربرق قفل شده، خون‌ها را به یاد می‌آورد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
654
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #73
دم کوچه که می‌رسد، به سمتم برمی‌گردد؛ با خنده برایم دست تکان می‌دهد و نمی‌دانم روی چه حسابی، ناخوداگاه حرکتش را تقلید می‌کنم و دستم را برایش تکان می‌دهم. از دور هم می‌فهمم خنده‌اش گرفته و با لبخند دندان‌نمایی، وارد کوچه می‌شود. همین کارش، عجیب آرامم می‌کند.
در حالی که در کیف دستی‌ام دنبال تلفن همراهم می‌گردم، به سمت دیوار می‌روم. درونم کمی ناآرام است. می‌خواستم درمورد شب گذشته، دیدن حنا و بلایی که سرم آورد هم با او حرف بزنم اما نشد، نتوانستم رشته‌ی کلام را دست بگیرم.
خودم خیلی فکر کردم ولی به جایی نرسیدم؛ ممکن است همین اتفاق هم سرنخی در خودش داشته باشد؟ دوست دارم درموردش با شایگان حرف بزنم و مشورت کنم، باید اعتراف کنم در این زمینه باهوش‌تر از من است. دیگر، کمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
654
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #74
دستور می‌دهد و پا به فرار می‌گذارم؛ به سمت همان کوچه‌ای که ازش فراری بودم!
هر آن‌چه دیدم را نمی‌توانم باور کنم. نفسم سخت بالا و پایین می‌شود. فقط می‌دوم، حتی نمی‌دانم با چه جانی، جرئت نمی‌کنم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم، باز هم زبان در دهانم به جیغ کشیدن نمی‌چرخد، نمی‌دانم چرا در لحظات حساس، لال می‌شوم؛ انگار واقعا کسی لالم کند!
لبه‌ی دیوار دیگر کوچه، سمت مقابل تیر برق را می‌بینم. اگر به موقع نایستم، با سر به تیزی‌اش برخورد می‌کنم. در یک قدمی‌اش به موقع می‌توانم خودم را متوقف کنم اما ناگهان، دست بزرگ مردانه‌ای را پشت سرم احساس می‌کنم که به ضرب، موهایم را می‌کشد و سرم را به دیوار می‌کوبد. از شدت دردش، نفسم می‌برد.
صدای برخورد سرم با دیوار، باعث می‌شود شایگان به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
654
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #75
هنوز سرم از درد ناله می‌کند. بی‌حال، روی تخت بیمارستان افتاده‌ام. تا از آن کوچه پس کوچه‌ها بیرون بیاییم، شایگان یک نفس ماشین‌رو نبودن کوچه‌ها را لعنت کرد. حتی حالت حرصی‌اش هم نمک بود!
در ماشین هم که یک آهنگ غیرمجاز گذاشت و صدایش را چنان سرسام‌آور بلند کرد که دادم در آمد؛ می‌ترسید خوابم ببرد. وقتی هم در نهایت اعتراضاتم ضبط را خاموش کرد، برای اطمینان از این که یک وقت خواب نروم، به حرفم گرفت.
هر آن‌‌چه دیده بودم، برایش تعریف کردم. نتوانستم واکنشش به حرف‌هایم را درست بسنجم. حالم آن‌قدرها خوب نبود، تصویرش را یک در میان تار می‌دیدم. خدا را شکر، فقط سرم ضرب دیده بود و انگار درد گردنم، دست‌ها و پاهایم توهمی بیش نبودند.
حتی وقتی پرسید اتفاق عجیب دیگری نیفتاده است، کارم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
654
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #76
و امیدوارم خودش از حرص در صدایم متوجه قصد قتلم شود! البته خیلی راحت با خنده‌ از کنارش می‌گذرد و به روی خودش هم نمی‌آورد. مشغول باز کردن در کمپوت می‌شود. از بسته‌ی سیخ دندانی که گرفته‌ است یکی را برمی‌دارد و با فرو کردنش در دانه گیلاس، بیرونش می‌آورد.
در‌ همین حال، آرام‌تر می‌گوید:
- فقط دلم نمی‌خواد دوباره سکته کنم! خیلی ترسیدم... نیکداد! تو رحمتی، نه زحمت! این رو‌ جدی می‌گم. امیدوارم‌ اگه موقعیت مشابهی پیش اومد، دیگه تعارف نکنی.
و با لبخند ملیحی سیخ گیلاس را به سمتم می‌گیرد. نمی‌دانم چرا کمی، فقط کمی دارم خجالت می‌کشم و معذب می‌شوم.‌ حتی به نحو مسخره‌ای صدایش وقتی می‌گفت رحمتم، در سرم اکو می‌شود. نمی‌گویم مهربانی و معرفت شایگان را ندیده‌ام‌ اما شنیدنش خیلی نادر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
654
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #77
وقتی شش سالم بود، یک شب که فکر می‌کردند خواب هستم، صداهایشان را به خوبی شنیدم؛ مامان و بابا هیچ وقت سر هم داد نمی‌زدند اما به این معنا نبود که دعوا هم نکنند. مامان داشت بابا را سرزنش می‌کرد؛ به خاطر موضعش نسبت به من و آن شب چیزی از دهان مامان در رفت که نتوانستم در آن سن سنگینی‌اش را درک کنم اما وقتی فهمیدم، برایم سنگین و دردناک بود.
انگار بابا پس از دیدن من نوزاد، غیب می‌شود و وقتی یک ماهم بوده، خودکشی می‌کند! اگر نوازش‌های گاه و بی‌گاه بابا هنگام خوابم نبود، فکر می‌کردم بابا از من متنفر است اما در نهایت، نمی‌توانم احساس بابا نسبت به خودم را درک کنم. رفتارهای ضد و نقیضی دارد. همیشه وقتی به بابا نگاه می‌کنم، به چشم‌های مشکی بی‌روحش، احساس می‌کنم مریض است؛ بابا اصلا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
654
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #78
فصل پنجم:
‌"وجه تاریک‌"
«تو برای منی، بگو آره ایرن!»


- تعطیلات خوش گذشت؟
- خیلی!
در مجموع می‌توانم بگویم خوب بود؛ دو روز پیش از بیمارستان مرخص شدم، این مدت را شایگان به خودم و خودش استراحت داد، البته فکر و خیال آن دخترک داشت دیوانه‌ام می‌کرد، از خواب فراری شده بودم اما به خاطر همین که این فکر و خیال‌ دست از سرم بردارد، خودم را مشغول کردم.
با مامان آشپزی کردیم، حتی برای شام بیرون رفتیم و در شهربازی، یادی از شایگان هم کردم، به ایلیاد زنگ زدم، برادر نامردم که سالی به سالی خبرم را نمی‌گیرد مبادا یک خط کمتر درس بخواند! بابا تماس گرفت. کمی با مهرناز بحث کردم، بیچاره از طولانی شدن مرخصی اجباری‌اش شاکی بود!
به یاد روزهایی که با بابا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
654
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #79
و بعد... صدای بوق قطع تماس در گوش‌هایم می‌پیچد؛ حتی اجازه نداد درست و حسابی خداحافظی کنم! دهانم باز مانده است و به این فکر می‌کنم اتاق فرمانش واقعا به جا هشدار داد، جدا می‌خواستم سرش آوار شوم؛ منتها مگر حسابی هم می‌برد؟
پوفی می‌کنم و تلفن همراهم را جلوی صورتم می‌گیرم. همان‌گونه که رقم‌های شماره‌اش را می‌نگرم، به این فکر می‌کنم نفس کم نیاورد این‌چنین یک ریز حرف زد؟ برای خودش هنرمندی است.
لبخند کوچکی می‌زنم. حرف‌هایش را دوره می‌کنم. انقدر حرصم می‌دهد و به حاشیه می‌پرد که اصل حرفش در حرف‌های خودش گم است! به نظر می‌رسد نسبت به این اتفاقات افکار یا حدسیاتی دارد. من که ذهنم به جایی قد نمی‌دهد! منتها شایگان... بیشتر از من در مشکلاتم فرو نرفته؟ دوست دارم زودتر حدسیاتش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
654
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #80
وقتی شایگان برگشت، پس از ثبت سفارش، خیلی راحت و خودمانی، برای خودش یکی از پشتی‌های تخت را جلو کشید تا زیر سرش بگذارد و روی یک دنده دراز کشید! چشم چپش بهتر شده اما هنوز هم سرخ‌زدایی‌اش کامل نیست.
رستوران فضایی دو نیمه دارد؛ یک طرف آن میز و صندلی‌های چوبی با تم قهوه‌ای تیره و سمت دیگر، فضایی سنتی است که قهوه‌ای‌اش روشن‌تر و رنگ‌های شاد دیگری شبیه نارنجی یا رگه‌های زرد در آن به کار رفته. میان فضای سنتی حوضچه و فواره‌ی کوچکی به شکل قو جلب توجه می‌کنند.
با وجود این که می‌خواهم خودم مشتم را به آن یکی چشم شایگان بکوبم، که البته خودش تقصیری ندارد، صاحبش زیادی روی هوا است، در همان حال دشمنی تشنه به خونی هم که با شایگان ندارم؛ پس احوالش را می‌پرسم.
- بهتر شدین؟
شایگان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya
عقب
بالا