- تاریخ ثبتنام
- 9/3/25
- ارسالیها
- 320
- پسندها
- 653
- امتیازها
- 4,233
- مدالها
- 8
- نویسنده موضوع
- #151
میخواستم بدانم، هنوز هم میخواهم... با این حال، میترسم، شنیدنش از خود شایگان... توانش را دارم؟ حالم خوب نیست. یک من گوشهی جسمم مچاله شده، زانوهایش را بغل گرفته و از درونم به شایگان مینگرد. تمامم در آن من خلاصه میشود و از گوشهایترین گوشهی درونم، از درون همان منی که غریبانه در خودش جمع شده، انگار منتظر مجازاتش هست، جسمم را کنترل میکنم که بگوید:
- میشنوم!
شایگان میخندد. در این معرکه هم دلم برایش میلرزد. وقتی تشکر میکند، معنای حرف شب گذشتهاش را میفهمم. وقتی موهایش را عقب میزند و با لبخند درخشانی لب میزند:
- ممنون!
شبیه خودش میشوم و میخواهم بخورمش!
شایگان سرش را پایین میاندازد. مدت قابل توجهی به سکوت میگذرد. تماشای رقص موهایش زیر باد میتوانست...
- میشنوم!
شایگان میخندد. در این معرکه هم دلم برایش میلرزد. وقتی تشکر میکند، معنای حرف شب گذشتهاش را میفهمم. وقتی موهایش را عقب میزند و با لبخند درخشانی لب میزند:
- ممنون!
شبیه خودش میشوم و میخواهم بخورمش!
شایگان سرش را پایین میاندازد. مدت قابل توجهی به سکوت میگذرد. تماشای رقص موهایش زیر باد میتوانست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.