• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تابوت زمان: در آرواره‌ی حنانه | رأیا کاربر انجمن یک رمان

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #151
می‌خواستم بدانم، هنوز هم می‌خواهم... با این حال، می‌ترسم، شنیدنش از خود شایگان... توانش را دارم؟ حالم خوب نیست. یک من گوشه‌ی جسمم مچاله شده، زانوهایش را بغل گرفته و از درونم به شایگان می‌نگرد. تمامم در آن من خلاصه می‌شود و از گوشه‌ای‌ترین گوشه‌ی درونم، از درون همان منی که غریبانه در خودش جمع شده، انگار منتظر مجازاتش هست، جسمم را کنترل می‌کنم که بگوید:
- می‌شنوم!
شایگان می‌خندد. در این معرکه هم دلم برایش می‌لرزد. وقتی تشکر می‌کند، معنای حرف شب گذشته‌اش را می‌فهمم. وقتی موهایش را عقب می‌زند و با لبخند درخشانی لب می‌زند:
- ممنون!
شبیه خودش می‌شوم و می‌خواهم بخورمش!
شایگان سرش را پایین می‌اندازد. مدت قابل توجهی به سکوت می‌گذرد. تماشای رقص موهایش زیر باد می‌توانست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #152
لب‌های شایگان عمیق کش می‌آیند. نگاهش انگار از این دنیا کنده می‌شود، روحش می‌پرد جایی میان آن خاطره که گویا برایش شیرین شده.
- وقتی برگشتم، یه موجود خوردنی رو شبیه خودم دیدم؛ دوقلو ندیده بودم، درک درستی از این مفهوم نداشتم ولی فکر کنم وقتی فهمیدمش که حتی با دیدنش، یه جور عجیبی مهرش به دلم افتاد. می‌خواستم بخورمش! دستم رو گرفت، بهم گفت به خونه خوش‌ اومدم، بی‌خیال مامان و بابا و من رو با خودش تا اتاقش کشید.
شایگان بلند می‌خندد. دلم برای چهره‌اش می‌رود. شبیه بچه‌ها، گویا وقتی هر خاطره‌ای تعریف می‌کند، دوباره آن را زندگی می‌کند، با ذوق ادامه می‌دهد:
- حتی وقتی رفتیم شمال و من سرما خوردم، مامان و بابا اومدن یارا پیشم رو ممنوع کرده بودن؛ اون کله خراب ولی رفته بود حموم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #153
شایگان با مکث کوتاهی، آب دهانش را فرو می‌دهد. پلک‌هایش را روی هم می‌فشارد. به نظر می‌رسد به جایی رسیده که آزار می‌بیند.
- ماهان رو جلوی خودم به جرم قتل یاسین پویانفر دست‌گیر کردن!
شایگان سرش را با آزردگی تکان می‌دهد. دست‌هایش مشت می‌شوند.
-‌ ماهان نمی‌تونست قاتل باشه، رفت و آمد زیادی به خونه‌ی پویانفر داشت اما من که دلیلش رو می‌دونستم! از پویانفر بدش می‌اومد که چیزی نمی‌گه اما دستش به قتل نمی‌رفت. من به ماهان باور داشتم. با تأیید وکیل سرپرستم، وکالتش رو به عهده گرفتم. خودم رو به در و دیوار کوبیدم اما ماهان داشت محکوم می‌شد. برای من قانون هیچ وقت چیزی نبود که بتونه عدالت رو برقرار کنه؛ خریت کردم، خریت کردم و...
مشت شایگان باز می‌شود. با تأسف سرش را پایین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #154
اکنون می‌توانم با خیال خیلی راحت‌تری، درون به شدت سبک‌تری شایگان را حتی بیشتر دوست داشته باشم. شاید در حالت عادی هم به خاطر این کارش، کلی سرزنشش می‌کردم اما وقتی از فرض قتلش به این‌جا رسیده‌ام، چرا ناراضی باشم؟ به مرگ گرفته شده‌ام، تب که چیزی نیست!
- یک ماه بعد اجرای حکم گویا...
با صدای شایگان، با تعجب سرم بالا می‌آید. سرش را بالا آورده و شبیه ابر بهاری اشک می‌ریزد. انگار نه انگار تا چند دقیقه‌ی پیش، چه‌قدر خوب خودش را کنترل می‌کرد. کودکانه چشم‌هایش را می‌مالد تا اشک‌هایش پاک شوند و فایده‌ای ندارد؛ چون بلافاصله قطره‌های بعدی می‌سرند.
چرا انقدر گریه می‌کند؟ قدمی به جلو برمی‌دارم. می‌خواهم نازش کنم... ای کاش می‌توانستم دل‌داری‌اش دهم، آرامش کنم. فکر نکنم در قالب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #155
- یارا رو دیدم، توی حال خودم نبودم. دیوونه شدم. گریه و خنده‌م قاطی شده بود. با هم به خونه رسیده بودیم... با هم جنازه‌ی یارا رو دیدیم. حتی نیلی هم بود! مامان گریه می‌کرد، نیلی بهتش برده بود، فقط بابا حواسش به من بود. جمعم کرد. بدون دونستن هیچ چیزی هم حالم وخیم بود. صورت یارا از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت. دو قلو بودیم؛ باید شبیه هم می‌موندیم، نه؟ می‌خواستم خود زنی کنم که بابا فهمید.
همون شب من رو تیمارستان یکی از دوستانش خوابوند. حتی توی تشییع جنازه‌ی یارا نبودم! نمی‌فهمیدم دقیقاً چه اتفاقی میفته... فقط می‌خواستم شکل یارا بشم. باید شبیه هم می‌بودیم. از خودم می‌پرسیدم چرا تاریخ تولد دوقلوها یکیه ولی تاریخ مرگشون نه؟ نامردی نیست؟
دستم روی گلویم می‌سرد. محکم فشارش می‌دهم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #156
- مثل همین کت و شلوار پوشیدن یا لذت بردن از ادریسی، همرام موند. قبل از اون، غنچه‌های گل یاس رو بیشتر دوست داشتم.
طبیعی است؛ تا حدی احساس می‌کنم رأیا شایگان واقعی پس از آن ماجرا، یک جایی جا مانده است. همان‌گونه که خودش گفت، نمی‌شود مدت‌ها تظاهر را دور ریخت... شاید هم باید فقط به چشم بخشی از تکامل شایگان نگاهش کنم. به هر حال در زندگی هر آدمی، حادثه‌ای هست که زندگی‌اش را دو دسته کند؛ برای من قبل و بعد از حضور حنانه است و برای شایگان، قبل و بعد از مرگ برادرش... نمی‌دانم الان باید چه حرفی بزنم‌. تسلیت بگویم؟ اظهار تأسف کنم؟ از کجا شروع کنم؟
شایگان که سکوت میانمان را می‌شکند، لبخندی می‌زنم. حرف زدن، تخصص او است!
- حالا که هستی... می‌دونی... می‌شه بذاری بدونم مجسمه‌هام رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #157
صفحه‌ی تلفن همراهش را دوباره به سمتم می‌گیرد. از حفظ برای منی که چشم ریز کرده‌ام، متن پیام را می‌خواند.
- ایرن از حال رفته..‌. همون دونستن قتلت برای سر اومدن تحملش کافی بود؛ ولش کردم. بهتر نیست خودت براش توضیح بدی؟
شایگان پوفی می‌کند و با مکث کوتاهی ادامه می‌دهد:
- علاقه‌ای به توضیح دادنش نداشتم، از دیدنت می‌ترسیدم ولی نگرانت شدم. وقتی اومدم سراغت، انگار فقط خیلی آروم خوابیده بودی.
نیشخندی می‌زند. با شرمندگی نگاهش را معطوف جایی غیر از من می‌کند!
- کنجکاو شدم، دستت رو چک کردم. داشت می‌سوخت... برام سخت بود. خواستم زودتر کار رو تموم کنم.
چشم‌هایش را می‌بندد. تلفن همراهش را در جیب شلوارش می‌سراند.
- معذرت می‌خوام، تا همین‌جا هم زیادی معطل کردم. خوش‌حال شدم که آخرین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #158
به نفس زدن می‌افتم. مهم نیست چه‌قدر سعی کنم، دیگر صدایم بالا نمی‌آید. احساس می‌کنم میان آن دادن زدن‌ها، چند تار صورتی‌ام را هم پاره کرده‌ام! گلویم بدجور می‌سوزد. دستم رویش می‌نشیند و مالشش می‌دهد. نمی‌توانم به درستی نفس بکشم.
امیدوارانه به شایگان می‌نگرم اما شایگان چه می‌کند؟ فقط می‌خندد!
قرار نبود، نباید بخندد... قرار بود ببیند چه دختر بدی‌ام، ببیند چه‌قدر می‌توانم بی‌ادب و پررو باشم! از اولش چرا مودب بودم؟ که بابا دوستم داشته باشد، که بقیه تحسینم کنند. وقتی بی‌ادبم، دیگر چرا باید دوستم داشته باشد؟ بخواهد خودکشی کند؟ چرا باید انقدر ساده بخندد؟
ترجیح می‌دادم فقط در صورتم تف می‌کرد، می‌گفت فریبش داده‌ام و می‌رفت...
سرم را پایین می‌اندازم. این تلاش بچه‌گانه‌ام شکست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #159
دست چپم بالا می‌آید. نزدیک گردنم نگه‌اش می‌دارم. شایگان که روی دیوانگی را سفید کرده، چرا من از او کم بیاورم؟ مکث نمی‌کنم، داد می‌زنم:
- می‌برم! یه میلی‌متر دیگه عقب برو تا ببرم!
امشب چیزهای زیادی را تجربه می‌کنم؛ شبیه همین حس خوب داشتن قدرت بریدن... چون این مانتویم جیبی نداشت، چاقویی که مامان گرفته بود را در کیف‌دستی‌ام گذاشتم و الان دم دستم نیست.
لحظه‌ی آخر به ذهنم رسید؛ اگر واقعاً چیزی باشد که شایگان هنوز قیدش را نزده، جان خودم هست!
شایگان وحشت می‌کند، رنگش می‌پرد و چشم‌هایش درشت می‌شوند. بی‌رحمانه از ترسیدن معشوق سرریزِ خنکیِ گوارایی می‌شوم. درستش همین است... شایگان با هول جلوتر می‌آید، به حد یک قدم هم نمی‌رسد اما برای من یک دنیا است، یک عشق است، یک زندگی است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
320
پسندها
653
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #160
«چون من هستم؛ نه؟ اگه نباشم، حنانه نمی‌تونه کاری کنه. ارتکاب جرم بقیه دست من نیست اما مجازات‌های نابه‌جاشون از من خواسته می‌شه. راه این که به ناحق بمیرن، دست منه!»
منِ درونی بلند می‌شود، به سمتم می‌آید. دورم می‌چرخد. روی شانه‌هایم دست می‌گذارد.
«به نظرت حنانه ولت می‌کنه؟ تا آخرش باید یکی رو بکشی. اصلاً شایگان الان بیاد پایین... تو می‌تونی راست و دروغش رو تشخیص بدی؟ نه... تو انقدر احمقی که نتونی احساسات واقعی اون رو بخونی. چی می‌شه اگه سرت شیره بماله و بعد، دور از چشمت خودش رو بکشه؟»
من احمقم، من شایگان را نمی‌فهمم... درون خودم خرد می‌شوم. گاهی ذهن آدم، بزرگ‌ترین دشمنش می‌شود. زیاد فکر کردن، ترسیدن‌های مداوم و... در کارکردش اختلال ایجاد می‌کنند. من می‌ترسم، واقعا هیچ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya
عقب
بالا