• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تب پالیز | آذربان نویسنده انجمن یک رمان

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,178
پسندها
41,262
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
سطح
42
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #31
سایلس آرام و مبهوت زمزمه کرد:
- لایرا این یکیم داره... تکون می‌خوره؟
و لایرا، با گلو خشک و قلبی که داشت از سینه‌اش بیرون می‌زد، آهسته سر تکان داد، خیلی‌خیلی آهسته. نه شانس بود و نه یک اتفاق ساده. حالا دیگر رسماً دو تا بودند. اگر بقیه‌ی جسم‌هایی که میان روستاییان پخش شده بود را نیز فاکتور می‌گرفت.
یکی داخل صندوقِ ته انبار و دیگری روی میز خانه‌شان.
در چوبی خانه با صدای آشنای لولای قدیمی باز شد و پدرشان داخل خانه شد. بوی خاک گرم و عرق کار مزرعه همراهش بود. دستمال دور گردنش را باز کرد، روی صندلی انداخت و با خستگی یک روز کامل کار، نفس بلندی بیرون داد.
چشمش که به لایرا و سایلس و نگاه‌های خشک و بی‌حرکتشان افتاد، لبخند محوی زد.
- روح دیدین؟
سایلس نگاهش را به پدرش قفل کرد. لایرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn
  • Clap
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,178
پسندها
41,262
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
سطح
42
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #32
اما جسم روی میز، نورش در فواصل نامنظم می‌تپید. انگار که جایی میان تار و پودش قلبی می‌تپید.
لایرا زیر لب خیلی آهسته گفت:
- جون باید اینو ببینه!
سایلس که زمزمه‌اش را شنیده بود، با صدایی آهسته‌تر گفت:
- اگه اونی که توی صندوقه وقتی برگردیم فرق کرده باشه، چی؟
لایرا جواب نداد. چون درست همان لحظه و فقط برای یک ثانیه‌ای کوتاه، لرز ناچیزی از بدنه‌ی سنگ گذشت. آن‌قدر ضعیف که اگر کسی دقیق نگاه نمی‌کرد، اصلاً نمی‌دید. اما لایرا دید و سایلس هم همین‌طور.
بعد از شام، خانه آرام‌تر از همیشه بود؛ آرامشی خسته و کش‌دار. لایرا بشقاب‌ها را بی‌حوصله‌تر از همیشه جمع کرد. حتی حین شستن‌شان در حوض کوچک کنار آشپزخانه، چند بار حواسش پرت شد و دستش تا مچ داخل آب سرد ماند. بدون اینکه تکان بخورد.
پدر و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn
  • Clap
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,178
پسندها
41,262
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
سطح
42
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #33
لایرا با تکان سر اشاره کرد:
- بشین.
سایلس آهسته نشست و پاهایش را جمع کرد. سکوت کوتاهی بینشان به وجود آمد و صدای تیک تاک اتاق بیشتر نمود پیدا کرد‌
سایلس بالأخره گفت:
- فکر می‌کنی اون چیز روی میز همونیه که جرمی داشت؟ یعنی از همون نوعه؟
- نمی‌دونم.
لایرا دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و آهی کشید.
- ولی نورش با مال ما فرق داشت. دیدی؟ انگار تپید.
سایلس با هیجان گفت:
- خودت دیدی دیگه؟ فقط من نبودم، درسته؟ واقعاً تکون خورد؟
- آره.
صدایش آرام و مطمئن بود‌. سایلس زانوهایش را بغل گرفت و چانه‌اش را روی آن گذاشت.
- لایرا؟ چرا همه دارن این چیزا رو پیدا می‌کنن؟ یعنی... چرا از آسمون می‌ریزن؟
لایرا چیزی نگفت. نه چون نمی‌خواست، چون جوابی نداشت. ته دلش را چیزی قلقلک می‌داد، یک حدس دور؛ اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn
  • Clap
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,178
پسندها
41,262
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
سطح
42
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #34
لایرا هم به پهلو چرخید و به او نگاه کرد.
- می‌فهمم. منم همین حسو دارم.
برای دقایقی هیچ‌کس حرفی نزد. فقط نفس‌هایشان که آرام‌آرام با هم هماهنگ شد و سکوتی که مثل پتو دور هر دو پیچید. سایلس با صدایی نیمه‌خواب پرسید:
- می‌تونم... امشب این‌جا بخوابم؟
لایرا بدون مکث گفت:
ط آره.
سایلس خودش را روی ملافه، کنار لایرا جمع کرد. مثل وقت‌هایی که کوچک‌تر بود و از صدای باد می‌ترسید. لایرا، آرام پتوی نازک را رویش انداخت و سایلس زیر لب گفت:
- فردا می‌ریم نگاهش کنیم. نه؟
لایرا زمزمه کرد:
- آره.
و برای اولین‌بار، دو نفری که حقایق را دیده بودند، آرام کنار هم خوابیدند.چون فهمیده بودند در این مسئله‌ی عجیب تنها نیستند.
***
صبح زود، وقتی هنوز مه نازکی روی زمین نشسته بود و هوا بوی رطوبت شب را داشت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn
  • Clap
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,178
پسندها
41,262
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
سطح
42
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #35
لایرا گیره‌ی فلزی را بالا زد. با دیدن صحنه‌ی مقابلشان هر دو با تعجب به جسم نگریستند. انگار که جسم مقابلشان کمی بزرگ‌تر شده بود‌. نه خیلی؛ اما آن‌قدر واضح که هر دویشان متوجه شوند.
گویی از دیشب تا حالا، پوست نقره‌گون جسم ورم خفیفی کرده و حجمش کمی بیشتر شده باشد. نورش تغییر کرده بود و دیگر مثل دیشب یکنواخت نبود. اکنون هر چند ثانیه یک‌بار، موجی نرم از درونش، به سطحش می‌دوید.
سایلس زمزمه کرد:
- بزرگ‌تر شده لایرا، نه. تو هم می‌بینی دیگه؟ این همون نیست که گذاشتیم؟
لایرا یک قدم جلو رفت. باور اینکه مقابل چشمانش جسمی رشد کرده سخت بود. زانو زد و کمی نزدیک شد. حالتش ترکیبی از ترس و حیرت بود.
- آره، این بزرگ‌تره.
سایلس قدمی عقب رفت و پاهایش روی کاه خشک، صدا داد.
- داره تکون می‌خوره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn
  • Clap
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,178
پسندها
41,262
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
سطح
42
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #36
بعد از آن که از انبار بیرون زدند و کمی آرام‌تر شدند، تصمیم گرفتند بدون معطلی به روستا بروند. قدم‌هایشان تند بود و میلی به پنهان کردن احساساتشان نداشتند. زیرا که ترس و کنجکاوی مثل دو باد مخالف در چهره و سینه‌شان درگیر و نمایان شده بود.
راه تا روستا شلوغ نبود و همان چند نفری که بودند هم مشغول کارهای روزمره بودند؛ کارهایی چون جمع کردن چوب یا برداشت زودهنگام سبزیجات. لایرا و سایلس با حواسی پرت، حتی جواب سلام‌ها را نصفه و نیمه دادند تا فقط به جرمی برسند.
جرمی معمولاً صبح‌ها کنار کارگاه کوچک پدرش می‌پلکید. و همان‌جا، نزدیک کیسه‌های آرد، پیدایش کردند. پسرک کلاه کهنه‌اش را عقب زده بود و کیسه‌ی نسبتاً بزرگ آراد را به زحمت به سمت کارگاه می‌کشید.
سایلس تند جلو رفت.
- جرمی! تو اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,178
پسندها
41,262
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
سطح
42
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #37
لایرا نگاهش را دزدید. حالا انگار احساس می‌کرد هیجان و علاقه‌ی اولیه را به آن جسم نداشت و از طرفی حرف جرمی نیز درست بود. همان لرزش کوچک، همان موج نور ریز که از زیر سطح آن اجسام درخشان رد شد.
جرمی ادامه داد:
- من حتی یکی_دو بارم شنیدم یکی از بچه‌ها می‌گفت جسمش گرم و سرد میشه.
سایلس بی‌اختیار گام کوچکی عقب رفت.
- این زیاد طبیعی نیست، نه؟
جرمی نگاهی به سایلس کرد و با تمام کودکی‌اش سعی کرد غرورش را حفظ کند و نترسد.
- طبیعی؟ معلومه که نیست؛ ولی خب نمی‌دونم. شاید بعداً بفهمیم اینا چین.
لایرا به صدای مردم روستا گوش داد که درگیر حرف‌های جرمی و خیال‌های واهی درون سرش بود، در نهایت گفت:
- اگه چیزی شد یا هر تغییری دیدی به ما بگو. ما هم میگیم بهت. باشه؟
جرمی باش ک و تردید سر تکان داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

سرپرست ادبیات + نویسنده برتر + ناظر آزمایشی
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
10,178
پسندها
41,262
امتیازها
96,873
مدال‌ها
46
سطح
42
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #38
جونیپر هم لحظه‌ای از حرف زدن افتاد و سرش را کج کرد.
- تو هم شنیدی؟
لایرا آهسته تکان داد. هر دو قدم‌هایشان را کند کردند و نزدیک‌تر رفتند.
سه زن میانسال، کنار چاه ایستاده بودند. یکی سطل آب را نگه داشته بود، یکی دستمالی در دست داشت و دیگری با چهره‌ای درهم به بقیه نگاه می‌کرد. صدایشان آرام بود؛ اما از همان فاصله‌ی چند قدمی کلماتشان کاملاً شنیده می‌شد.
- دیشب یکی دیگه‌شونو پیدا کردن. پشتِ زمینِ بزرگِ شمالی.
زن دستمال به دست این را گفت و هیچان کوچکی ادامه داد:
- مرده بود. یه لاشه‌ی گندیده ازش باقی مونده بود. فقط وقتی رفتن بالای سرش، دیدن یه چیز کوچیک نورانی لای پشمای گردنش گیر کرده‌.
زن سطل به دست، با دستش جلوی دهانش را گرفت.
- مثل اونایی که بچه‌ها پیدا کردن؟
زن سوم با لحنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا