- تاریخ ثبتنام
- 28/8/18
- ارسالیها
- 10,128
- پسندها
- 42,452
- امتیازها
- 96,873
- مدالها
- 43
سطح
41
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #41
صدای زنگ گوشی، بیهوا در سکوت کشدار خانه پیچید. دانا که هنوز درگیر صحبتهای مریم بود، لحظهای مکث کرد. نگاهش به شمارهی روی صفحه افتاد. شمارهی اداره بود، مستقیم از دفتر فرماندهی.
با کمی تردید گوشی را برداشت. صدای سرهنگ حیدری، مثل همیشه، خشن، شمرده و با قدرت در گوشش پیچید:
- سرگرد! همین حالا بیا اداره. باید صحبت کنیم.
و بیهیچ توضیح دیگری تماس قطع شد. لحنش سرد و بیانعطاف بود. دانا گوشی را پایین آورد، لحظهای پلک زد و در فکر فرو رفت. حس بدی مثل وزنهای بر شانهاش نشست و کف دستش عرق سرد نشست. تازه به یاد آورده بود که این چند وقت آنقدر درگیر پرونده بود که فراموش کرده جزئیات را برای سرهنگ بازگو کند. دستی به قهوهی تیرهی موهای یک سانتیاش کشید و با تشکر و خداحافظیای سرسری،...
با کمی تردید گوشی را برداشت. صدای سرهنگ حیدری، مثل همیشه، خشن، شمرده و با قدرت در گوشش پیچید:
- سرگرد! همین حالا بیا اداره. باید صحبت کنیم.
و بیهیچ توضیح دیگری تماس قطع شد. لحنش سرد و بیانعطاف بود. دانا گوشی را پایین آورد، لحظهای پلک زد و در فکر فرو رفت. حس بدی مثل وزنهای بر شانهاش نشست و کف دستش عرق سرد نشست. تازه به یاد آورده بود که این چند وقت آنقدر درگیر پرونده بود که فراموش کرده جزئیات را برای سرهنگ بازگو کند. دستی به قهوهی تیرهی موهای یک سانتیاش کشید و با تشکر و خداحافظیای سرسری،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش