- ارسالیها
- 2,584
- پسندها
- 38,821
- امتیازها
- 66,873
- مدالها
- 40
- سن
- 21
سنگرفت
شد دست ز کار و رفت پا از رفتار
آن، بس که به سر زدیم و این، بس که به سنگ
پلنگ سنگی دروازههای بستهی شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم
سنگرفت
شد دست ز کار و رفت پا از رفتار
آن، بس که به سر زدیم و این، بس که به سنگ
پلنگسنگ
پلنگ سنگی دروازههای بستهی شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم
خزانپلنگ
چرا وقتی پلنگ من هوای آسمان دارد
همیشه ابر می آید، همیشه ماه می گیرد
خزان می خیزد و با پنجه های خشک و چوبینش
گلوی سبز را در بطن رُستنگاه می گیرد
خزان
تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی
نم ندهی به کشت من آب به این و آن دهی
جان منی و یار من دولت پاددار من
باغ من و بهار من باغ مرا خزان دهی
غمجز برگهای مرده و خشکیده
دیگر چه ثروتی به جهان داری؟
جز غم چه می دهد به دل شاعر
سنگین غروب تیره و خاموشت؟
گفتم ببینمتغم
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر بر آید
گفتم ز مهر ورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوب رویان ای کار کمتر آید
دیوانگیگفتم ببینمت
شاید که از سرم دیوانگی رود
زان دم که دیدمت
دیوانه تر شدم
با یک خیال خام افتاده ام به دام
از ره به در شدم
دیوانه تر شدم
شبدیوانگی
همچو ما دیوانهی دیوانگی
نیست در افسانهی دیوانگی
بهتر از خواب هزار و یک شب است
هر شب مستانهی دیوانگی
بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتمشب
شب که ز رهگذر عشق تو بی تاب شدم
دل سپردم به خیال تو و مهتاب شدم
کوچهمهتاب
بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم
خیره به دنبال تو گشتم