خواهم که بدین سینه چاکم دوزینازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست
شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست
شاید که ز غمهای تو آسوده شود
خواهم که بدین سینه چاکم دوزینازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست
شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست
سینه به شکرانهٔ او سوختیمخواهم که بدین سینه چاکم دوزی
شاید که ز غمهای تو آسوده شود
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشمسینه به شکرانهٔ او سوختیم
قبله ز بتخانهٔ او ساختیم
گرچه فشاندیم بر او دین و دل
قیمت ترسابچه نشناختیم
شبی در خرقه رندآسا، گذر کردم به میخانهماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نَخُفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
دل.شبی در خرقه رندآسا، گذر کردم به میخانه
ز عشرت میپرستان را، منور بود کاشانه
ز خلوتگاه ربانی، وثاقی در سرای دل
که تا قصر دماغ ایمن بود ز آواز بیگانه
هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزددل.
دلم دل از هوس یار بر نمیگیرد
طریق مردم هشیار بر نمیگیرد
بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر
که جان من دل از این کار بر نمیگیرد
دلا پیش کسی بنشین که اون از عشق خبر داردهشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد
آن کس که دلی دارد آراستهی معنی
گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد
عاشقان را در بهشت آرام نیستدلا پیش کسی بنشین که اون از عشق خبر دارد
به زیر آن درحتی رو که او گل های تر دارد
ای که گفتی جان بده تا باشدت آرامِ جانعاشقان را در بهشت آرام نیست
عشقبازی کار هر خود کام نیست
پختهٔ باید بلای عشق را
کار این سودا پزان خام نیست
آن دل که گم شدهست هم از جان خویش جویای که گفتی جان بده تا باشدت آرامِ جان
جان به غمهایش سپردم نیست آرامم هنوز