نام مجموعه اشعار: دلبر برندهی مسابقهی TPY (دفتر شعر برتر انجمن) شاعر: م.س.علیپور
موضوع: عاشقانه
تگ: شاعرانه
صد طعنه زدی بر منِ شوریدهی دیوانه ای دلبر دُردانه!
من هیچ ننالم زین دردِ غمِ بیگانه
این خنجر و این دِشنه
بردار و بزن بر من یک ضربهی جانانه
جانم! تو بزن؛ ننگر این درد و خم شانه
*دشنه: خنجر، چاقوی کوچک
*اگر اشعار را در جایی به اشتراک گذاشتید، لطفا نام شاعر را با عنوانِ "م.س.علیپور" نیز ذکر کنید.
*دربارهی مجموعه شعر دلبر: اشعار، حالِ یک مرد عاشق و شکست خورده را بیان میکند که "دلبر" نامی را دوست دارد.
*اگر نظر و یا انتقادی دارید، در بخش "شروع گفتگو" با من در میان بگذارید. ___________________ تگ شاعرانه / منتقل شده به تالار اشعار رها شده 28/2/1399
ای دلبر جانانم؛ بیا تا کنم پرسش بهر چه ربودی تو از این بَرَم آسایش؟
جانم به فدایت ای آهوی گریزانم
جانی که ز هجر تو کردهست کمی سایِش
بیا بِنِشین اینجا، بر روی چهارپایه
من رَسم کنم صدبار این رویِ بی آلایش
از حُقهی حرفهایت فیروزه و دُر ریزد
آخ من بروم قربانْ این معجزهی گویِش
جانا یقین دارم تو حوری رضوانی
هربار که تورا بینم؛ شُکرم کند افزایش
از گیسوی افشانت پرتوهای نور تابد
از بهر وجود تو، بوستان کند رویِش
مژدهٔ دیدن روی تو روزی برسد شاید
دستم به دعا هرشب، نذری بکنم باید
جانم به ستوه آمد زین هجر بی پایان
این حسرت دیدارت، غم بر دلم افزاید
کجا را من گَردَم تا پیدا کنم شِبهَت
چنین دلبر زیبایی به دنیا دگر نآید
تو بادهی این جامی، تو میکنیام مسخر
تو این منِ عاقل را مجنون میکنی آخر
یاد تو در جریان چون چشمهای پرجوش
آن لشگر مژگانت برق میپراند از هوش
هر دم و هر لحظه به یاد تو میافتم
گوشوارهی نامِ تو آویزه است از گوش
در آتش این دوری من سوختم و ساختم
وقت است که باز آیی، باری بکاه از دوش
این تابلوی چشمانت مانند دو گوی اخگر افسون میکنند افسون ای دلبر افسونگر
*شبهت: چیزی که شبیه به تو باشد
*مسخر: تسخیرکننده
*اخگر: آتش
وقتی که پلکهایت را همچون بال فرشته میخوابانی؛ دلم میخواهد کسی باشم
بر تن ساحلِ رُخَت یَله؛
و در آن آستانه
زل زَنَم به افق؛
همان افقی که
میرسد به خط واصل پلک ها و مژگانت؛
آخ که دل میبرد بیننده را !
خُنُک آن دَم که غنچهی لبخندت شکوفا میشود؛
من پروانهای میشوم؛
تازه از پیله درآمده؛
مستانه و دیوانه؛
قربان صدقه گویان؛
به دور سرت میگردم و میگردم!
و کاش بدانی ...
ای دلبرِ رعنایم؛
تنها خواستهی من از زندگی این است
یک تو
یک من
دو صندلی گهوارهای چوبی
دو فنجان چای
و من آنقدر خیره نگاهت کنم
که حتی زمان هم خسته شود
و بایستد...
خواستهی زیادیست...؟! دلبرم؛ جانانم؛
میبینی؟
سخن از تو که میشود طبع شاعریام گل میکند.
یک شبِ پاییز بود آن شب که تو را دیدم
رخسارهی زیبایت، من دیدم و آه...مُردم! بِنْشـین و بیفـشان تـو، این شُرابهی گیسو یک طـرهی گیسـویت دل را میبـرد هر سو لولـیوَشِ موهایـت قلـب را به اسارت داد
لبخــند زدی و عـشــق را پایـیز بشارت داد
دلبر ؛ دِل بَر و مجنون کن این عاقلِ عاشق را
با گوشهی چشم هایت دلبر؛ دِل بَر و م**س.ت کن
این خمار عاشق را
با بادهی لبهایت دلبر؛ دِل بَر و قیامت کن
در این دل آرامم
با آواز آوایت دلبر؛ دِل بَر و مات کن
این نگاه محزونم
با خرامان قدمهایت دلبر؛ دِل بَر و دیوانه کن
این منِ دلتنگ را
با خندهی طنازت دلبر؛ باز آ و کمی دِل بَر
تو فقط باز آ...
تو فقط باز آ...
تو فقط... دلبر!
دلی نماندهاست اما... باز آ و کمی دِل بَر...!
بلبل شدهام مستم، عهدی را با گل بستم
از خود شدهام بیخود
این م**س.ت، خودم هستم؟!
من عهدی ببستم با
این دلبر طنازم
میپرسد احوالم
"آی مجنون افگارم! آگاه بکن من را هوشیاری یا مستی؟
زان دَم که مرا دیدی
خوب هستی یا نیستی؟"
لبخند زنم و گویم
"ای دلبرِ دل بردهام!
زاندَم که تورا دیدم
در برزخی افتادم
دل، ذوقِ تو داشت اما
تو از بَرِ من دوری
تو از بر من دوری
تو از بر من دوری..."
"زان دم که تو را دیدم
هم خوبم و هم نیستم
هوشیارم و هم نیستم
من مستم و هم نیستم"
گویم که این حال را
این برزخ کال را
این وصال ابطال را
با وجود تلخیها
دوست دارم و دوست دارم...
جانا دلبرا رعنا دلْ رحم بمان یکبار حالا که تو برگزیدی رفتن را دلْ رحم بمان یکبار آهسته برو آرام
تا ثبت کنم در ذهن
گامهای خرامانت...
من اشک نمیریزم
مَرد اشک نمیریزد عادت شده است بر من این رفتن و دل کندن...
آخ از این هجران ها
ناتمامی عشق ها
مُردن پرستوها
جان دادنِ عُشاقها
آخ از این قصهی بی پایان
این قصهی بی پایان
این قصهی بی پایان....
*هلا: آگاه باش
*افگار: مجروح، خسته
*ابطال: باطل، باطل شده
گیسو که کنی افشان، قلبم غزلخوان است
وقتی که تو میخندی، دنیا بهاران است
چشمم به تو میافتد، در گوشهی یک کافه
از لرزش فنجانم، تشویش نمایان است
تـو عاشـــق مـوهـای شـانـهزدهام بـودی
از روزی که تو رفتی، این مو پریشان است من پشته و کوه بودم، با ناله فرو ریختم گویـم ولــی بـا درد، حـالـم بِـسامان است
زنده ماندهام اما یک مُردهی فرسودهم
زندگی بدینگونه، یک حالت بحران است
از بـهـر چـه تو رفتی، در روزی زمـستـانی؟ زان دم شدم بیزار از هرچه زمستان است!