متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان بازی پیچیده | شادی روحبخش کاربر انجمن یک رمان

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #11
عصبی تلفن همراهش را بر روی مبل الِ کرمی رنگ پرت کرد. ترس مجدداً به دلش حجوم آورد. برای اطمینان از در امان ماندنش، صندلی چوبی گوشه حال را کشان‌کشان به‌سمت در واحد برد. بالای صندلی را به قسمت زیرین دستگیره نقره‌ای رنگ تکیه داد. نفس آسوده‌ای کشید؛ گویا حال از شر آن شخص مزاحمی که نمی‌دانست اصلاً واقعیت دارد یا نه، دور مانده بود.
آسوده خاطر به سمت اتاق خوابش حرکت کرد. نگاهی اجمالی به اتاقی که هر کدام از وسیله‌هایش در گوشه‌ای جا خوش کرده بودند انداخت. نفسش را به بیرون پرتاب کرده و کلافه چنگی میان خرمن مشکی‌اش زد. به آرامی از میان خرت و پرت‌های کف اتاقش رد شد. در این میان چندین وسیله را هم زیر پای خود له کرد!
اهمیتی برایش نداشت؛ تنها چیزی را که هم اکنون می‌طلبید خواب راحت بود. خوابی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #12
چه کسی می‌دانست که تاریخ قراراست دوباره تکرار شود؟! تاریخی که تصورش ترسناک است چه رسد به تکرار آن!
همانگونه ک قهوه‌اش را می‌نوشید رو به دوستانش کرد.
- اگر مسخره بازی‌هاتون تموم شد؛ وقت کار روی پروژه هست.
پروژه عکاسی که دوماه پیش از طرف شرکت معتبری به آن‌ها پیشنهاد شده بود؛ سودش بد نبود. در واقع برای آن‌ها زیاد هم بود.
در این میان مهرانگیز به آن پروژه مشکوک بود. بارها طی دوماه متوالی که به‌سرعت برق و باد گذشت. با دوستانش بحث و جدل داشت اما همچنان بر سر حرف خود ایستاده بود که چنان پول کلانی، برای دو سه عکس آن هم از فضای کوهستان، عجیب می‌نمود.
- او... چیشده بِلا؟!
بلا، نامی که دوستانش بر رویش گذاشته بودند. تلفظ مهرانگیز، برای‌شان کمی سخت بود. حق هم داشتند مهر انگیز، نامی اصیل ایرانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #13
ایزابلا به آن می‌گفت گردنبد رفاقت، هیچگاه آن را از خودشان دور نمی‌کردند و به راستی که رفاقت‌شان، واقعی و بی‌نقض بود. خوشه‌های بلوندش دلبرانه آویزان شدند. براق بودند و لطیف!
- راستش... چرا هیچوقت با خودت مهرسا رو نمیاری؟! سوالیه که خیلی وقته ذهنم رو درگیر خودش کرده بلا، تو که ان‌قدر بهش وابسته‌ای، چرا هیچ‌وقت نمیاریش؟!
از این پرسش ناگهانی و عجیب رفیقش، جا خورد. لبانش را بهم فشرد. لیوان را بر روی میز قرار داد.
همانگونه که پایش را بر روی پای دیگرش قرار می‌داد، سعی داشت دستانی که حال به واسطه گرمای قهوه، گرم شده بودند را درون جیب پالتویش قرار داد تا گرمایش از بین نرود.
- مهرسا... نمی‌دونم. هیچ‌وقت بهش فکر نکردم و صد البته اون هم دلش نمی‌خواست دل از دوستاش بکنه و با من و دو سه تا رفیق سی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #14
مرلین، همشه کنجکاوی می‌کرد. بیش از حد معمول، شاید روزی رسد که کنجکاوی‌اش سبب مرگش شود شاید هم سبب خیانتش! کسی چه می‌داند، آدم حریف وسوسه شیطان نمی‌شود.
شیطان است دیگر، گاهی چنان وسوسه‌ات می‌کند که حتی جان خودت را هم برای پول به فروش می‌گذاری چه رسد به رفیق و خانواده!
ایزابلا برای رفع هرگونه بحث و جدل احتمالی تک خنده‌ا‌ی کرد و رو به آن دو با همان لبخند همیشه بر لبش، لب به سخن گشود.
- خب بسه دیگه ان‌قدر می‌خورین! یکمم بیاین کار کنیم. فکر نکنم آقای جکسون، از تاخیر خوشش بیاد شاید هم شما از پول بدتون میاد. هوم؟!
دو نفرشان چشم غره‌ای نثارش کردند و از جای‌شان برخاستند. مرلین، به‌سمت دوربین عکاسی گام برداشت.
- بازم میگم، بهتره مهرسا رو بیاری. بچه دلش می‌پوسه!
تیز نگاهش کرد. او امروز زیادی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #15
اوه خدای من، صدای خاله‌اش بود. به‌سرعت نور و با یادآوری اتفاقات دیشب به‌سمت در حرکت کرد. در میان راه پایش به کفش‌هایش که به طور شلخته‌ای وسط راهرو انداخته بود گیر کرد.
اهمیتی نداد و صندلی را از پشت در برداشت. برداشتن صندلی همانا و باز شدن یکباره در هم همانا!
مهرانگیز با دیدن مهرسایی که با موهای آشفته و لباس‌هایی که مشخص بود شب را با همان‌ها گذرانده است و آرایش پخش شده صورتش، مبهوت ماند. اخم غلیظی کرد و همانطورکه پالتویش را بر چوب لباسی کنار درب آپارتمان آویزان می‌کرد گفت:
- این چه قیافه‌ای که درست کردی برای خودت؟!
اخم کرده بر روی زمین نشست. زانوانش را حصار تنش قرار داد و سرش را همچون شئ با ارزش بر روی زانویش قرار داد و دستانش را بر روی سرش!
این حجم از آشفتگی برای او که دختری شاد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #16
- تو دقیقاً مثل خواهرمی... همونقدر آروم... همونقدر زیبا!
مشغول مرتب کردن اتاق مهرسا شد. همین که خم شد تا لباس‌هایش را از روی زمین بردارد کاغذی سرخ توجه‌اش را جلب کرد. کاغذ پوستی زیبایی بود، دورش را ربانی طلایی فرا گرفته بود. کنجکاوانه ربان را باز کرد. قطرات خون، اولین چیزی بود که توجه‌اش را جلب کرد.

«خون،
انتقامی است سخت!
خون ریختی؛ خون می‌ریزم.
منتظر باش!»

جملات نوشته شده به خط عجیب و غریب، بوی مرگ می‌داد. وحشت داشت به جانش رخنه می‌کرد. هشدار خطر برایش روشن شد. او آمده بود، حال بعد از گذشت 20 سال؟!
اولین چیزی که باید از او محافظت می‌کرد، مهرسا بود. باید حفظ می‌شد.
کلافه و پریشان حال به آشپزخانه رفت. افکار شومی که ذهنش را بختک‌وارانه در بر گرفته بودند اجازه تفکر و تمرکز به او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #17
متعجب به بسته درون دست مرد پستچی نگاه کرد. برایش عجیب بود چرا که همیشه بسته‌هایش را پیک مخصوص می‌آورد برایش!
- اما من بسته‌ای نداشتم... این از کجا اومده؟!
- متاسفم، ما اجازه نداریم اطلاعات رو فاش کنیم.
بسته را تحویل گرفت و در را بست.

***

تا الآن حتما باید بسته را تحویل گرفته باشد. خنده بر لبش جاری شد؛ از همان خنده‌های شیطانی سال‌های گذشته، درست مانند 20 سال پیش، 14 آبان ماه سال 1380بود همان روز شوم!
- بسته رو تحویل گرفته.
کام عمیقی از سیگار بین لبانش گرفت. بوی تند و تیزش در هوا پخش شد و او چقدر این بو را دوست داشت. بخار قهوه ترک در هوا پخش شده بود و عطرش، مشامش را نوازش می‌داد. مهری عاشق قهوه ترک بود؛ پوزخند تنها واکنش‌اش به این خاطره کهنه بود. خاطرات سال‌های دور ذهنش را مخدوش کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #18
ذهنش مشوش شده بود. استرس هر لحظه بیشتر به دلش حجوم می‌آورد. بی‌خبر از مهرسا از خانه بیرون زده بود. طبق عادت از شدت استرس قلنج انگشتانش را می‌شکست. سرعت قدم‌هایش را به‌سمت خیابان اصلی بیشتر کرد.
- تاکسی!
در آن سرمای هوا جان پیاده روی کردن نداشت اما نه، مسئله چیز دیگری بود. باید می‌رفت جایی که روز اولی که به برلین آمد به آنجا رفته بود. تنها راه چاره‌‌اش همان کافه کوچک و نقلی بود، هنوز هم گاهی به آن سر می‌زد. رازهای سر به مهرش تماماً در آنجا مدفون شده بودند. جایی کنج آن کافه دلبر، میان کتاب‌های سنتی و قدیمی و نایاب!
شاید هم جایی میان دو گوی سیاه رنگ، کسی چه می‌دانست؟!
سرش را به شیشه دودی تکیه داد. بی‌توجه به قطرات باران که بی‌رحمانه خود را با شوق به دیوار می‌کوبند چشمانش را می‌بندد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #19
اخم مهمان ناخوانده پیشانی بلندش شد. تنه‌ای به او زد و بدون تردید راه دفتر مدیریت را در پیش گرفت.
عصبانیتش با یادآوری نامه و بازگشت آن ملعونِ بی‌لیاقت، مجددا تشدید شده بود. صدای صحبت جکسون می‌آمد ولی بی‌توجه به او و مهمانش در را باز کرد. چشمانش سیاه بود درست به سیاهی در اتاق!
آتش خشم در میان مردمک چشمانش زبانه می‌کشید؛ فریاد زد.
- قرار بود هیچ اثری ازش تو این زندگی جهنمی که برای خودم ساختم پیدا نشه، از کجا پیدامون کرده؟! هان؟!
جکسون، اوضاع را بحرانی دریافت و با لبخندی مهمان خود را بدرقه کرد. مایکل نیز برای راحتی آن دو زیر لب«فعلا»ی زمزمه کرد و رفت.
- چیشده مهری؟ آدم اول باید در بزنه بعد سرشو بندازه بیاد تو، این همه عصبانیت از چی نشات می‌گیره دختر؟!
خشم و عصبانیتش دست خودش نبود. ببر زخم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #20
- بخور... وقتی دیدی می‌تونی حرف بزنی بهم بگو.
کمی از آب نوشید.
سرش را بر روی صندلی چرمی که مانند آن را دور تا دور میز گرد چوبی فرا گرفته بود، گذاشت. دلش می‌خواست چشمانش را ببندد و آرزو کند که این کابوس باشد اما افسوس، افسوس که سرنوشت چیز دیگری برایش رقم زده بود.
سرنوشت بازی پیچیده‌ای را برای او و مهرسایش رقم زده بود؛ بازی که باید جان می‌گرفت و جان می‌داد. چه کسی می‌دانست شاید در این میان خود او بود که جان می‌داد شاید هم، همان فردی که سال‌های دور دست تقدیر نقشه‌ی شومش را برای معشوق رو کرده بود.
- اون برگشته، فرهاد برگشته!
صدای فریاد«چی؟» جکسون آن‌قدر زیاد بود که مایکل را به داخل اتاق کشاند. متعجب از وضع پیش آمده روبه‌رویش به‌سمت‌شان حرکت کرد.
- یعنی چی برگشته؟! مگه... مگه نمرده بود؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا