- ارسالیها
- 1,870
- پسندها
- 11,369
- امتیازها
- 33,373
- مدالها
- 43
- سن
- 23
- نویسنده موضوع
- #11
عصبی تلفن همراهش را بر روی مبل الِ کرمی رنگ پرت کرد. ترس مجدداً به دلش حجوم آورد. برای اطمینان از در امان ماندنش، صندلی چوبی گوشه حال را کشانکشان بهسمت در واحد برد. بالای صندلی را به قسمت زیرین دستگیره نقرهای رنگ تکیه داد. نفس آسودهای کشید؛ گویا حال از شر آن شخص مزاحمی که نمیدانست اصلاً واقعیت دارد یا نه، دور مانده بود.
آسوده خاطر به سمت اتاق خوابش حرکت کرد. نگاهی اجمالی به اتاقی که هر کدام از وسیلههایش در گوشهای جا خوش کرده بودند انداخت. نفسش را به بیرون پرتاب کرده و کلافه چنگی میان خرمن مشکیاش زد. به آرامی از میان خرت و پرتهای کف اتاقش رد شد. در این میان چندین وسیله را هم زیر پای خود له کرد!
اهمیتی برایش نداشت؛ تنها چیزی را که هم اکنون میطلبید خواب راحت بود. خوابی که...
آسوده خاطر به سمت اتاق خوابش حرکت کرد. نگاهی اجمالی به اتاقی که هر کدام از وسیلههایش در گوشهای جا خوش کرده بودند انداخت. نفسش را به بیرون پرتاب کرده و کلافه چنگی میان خرمن مشکیاش زد. به آرامی از میان خرت و پرتهای کف اتاقش رد شد. در این میان چندین وسیله را هم زیر پای خود له کرد!
اهمیتی برایش نداشت؛ تنها چیزی را که هم اکنون میطلبید خواب راحت بود. خوابی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش