متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان بازی پیچیده | شادی روحبخش کاربر انجمن یک رمان

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #31
دستش را بالا آورد و گردنش را برای لحظه‌ای کوتاه به عقب خم کرد. ماه گرفتگی روی چهره‌اش نمایان شد، فقط برای لحظه‌ای.
- فرهاد کجاست؟!
خنده‌ای تمسخرآمیز که شاید کمی باعث خنکای دلش شود سر داد.
- ترسیده پا پیش نذاشته نه؟! اوه البته که ترسیده وگرنه نمایشی خودش رو نمی‌کشت... اربابت!
لحن هیستیرکی‌اش فریاد شد.
-بهش بگو جای اینکه سگاش رو برای من بفرسته بهتره خودش جلو بیاد تا رو در رو بهش بفهمونم نفرت یعنی چی!
پشتش را به شخص کرد. کمی فاصله گرفت اما احساس سنگینی نگاه او را هنوز هم حس می‌کرد.
- نترسیده...درخواست دعوت داده. آدرس برات ارسال میشه، فقط تنها!
قیافه ترسناکی که داشت. با آن جدیت کلامش، ترسناک‌تر هم می‌شد.
مشامش بوی خوبی را حس نمی‌کرد؛ دلش گواه بد می‌داد. چشمانش را آرام بست و به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #32
سوله‌ای متروکه خارج از شهر، باید می‌رفت یا نه؟! نمی‌توانست ذهنش را جمع کند. قبل رسیدنش به خانه اس‌ام‌اسی از مهرسا مبنی بر رفتنش به کالج دریافت کرده بود؛ هوا هنوز روشن بود تا آمدن مهرسا به خانه وقت زیادی مانده بود.
به سوی اتاق حرکت کرد. در کمد دیواری باز کرد. هرچه وسیله بود را بیرون ریخت. دریچه‌ای زیر صفحه اصلی و ام.دی.اف مخفی شده بود. دریچه را باز کرد و وسیله‌ای که پارچه‌ای مشکی رنگ دورش پیچیده شده بود را بیرون کشید.
نگاهش به کلت درون پارچه افتاد. نیشخندی زد.
- از همین الان قسم می‌خورم که خودم حلوات رو بپزم فرهاد خان!
اتاق را همانگونه بهم ریخته رها کرد و به سرعت از واحد خارج شد. تلفنش را خاموش کرد.
وارد پارکینگ ساختمان طبقاتی شد. چند باری سکندری خورد اما آتش انتقام پر قدرت‌تر از چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #33
قلبش به تپش افتاد... استرس داشت اما چرا؟!
او که با خود عهد بسته بود هیج حسی نسبت به مهرانگیز نداشته باشد و تمام آن را چند سال پیش در خود مدفون کرده بود. کلاه شاپو کرم رنگش را جلو کشید و سیگار نیم‌سوخته‌‌‌اش را بر دهان گرفت.
آرنجش را به دسته‌ی چرم صندلی تکیه داد. بوی تند سیگار فضای دورش رو همچون هاله‌ای در بر گرفته بود.
صدای گام‌هایی را درست پشت سرش احساس می‌کرد. دلش بی‌قرار به سینه‌اش می‌کوبید. دستش را مشت کرد تا خونسردی خود را حفظ کند.
چهره‌‌ی خونسردی به خود گرفت، زانوانش را خم کرد و برخاست. دست در جیب فرو برد و آرام بر روی پاشنه‌ی پا چرخید.
چشم‌هایش باریکه‌ی آبی را ساخته بود. قطرات درخشان اشک بر روی پوستی که حال رو به سرخی می‌زد خود نمایی می‌کرد.
دستان مهری لرزان بود و تنش همچون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #34
فشار دندن‌هایش باعث تیر کشیدن فکش شد. از اینکه او را به فامیل قدیمی‌اش صدا می‌کرد خشنود نبود. تمام گذشته را در ایران دفن کرد و پا به کشوری گذاشت که حتی زبان آن را بلد نبود.
سختی‌های که در تمام این سال‌ها برای بزرگ کردن مهرسا کشیده بود مثل صحنه‌ی فیلم تراژدی از جلوی چشمانش رد شد. چهره‌ی مهرسا برای آخرین بار جلوی چشمانش جان گرفت.
طاقت نیاورد.
به سوی فرهاد حمله‌ور شد و یقه کت اسپرت سورمه‌ای‌اش را گرفت. با تمام قدرت سرش را به سر فرهاد کوبید. دردش آمد اما... باید دلش را خالی می‌کرد، خالی از هرگونه حس نفرتی که از فرهاد درونش جمع شده بود.
- تو... توعه لعنتی باعث و بانی تموم اون روزهای خوب... نه به ظاهر خوب بودی. با مهر و محبت ساختگی‌ت اومدی دلمو عاشق کردی و بعد... با صحنه سازی مرگت به آتیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #35
متحیر به عشقش زل زده بود. لباس غرق در خونش و لبانی که باریکه‌ی خون از آن جاری شده بود. چشمانش می‌درخشیدند از کوله بار غمی که بر دوشش گذاشته بود. سیگار گران قیمتش از دستش سر خورد.
سوزشی بر روی پوستش حس کرد. او شلیک نکرده بود، نگاهش را چرخاند. بادیگارد سیاه چرده‌ای را دید که چند وقت پیش به توصیه میثم استخدامش کرده بود.
عشقش غرق در خون مقابلش افتاده بود. قلبش آتش گرفت... اصلاً مگر او قلب داشت؟!
بالاخره که باید کلکش را می‌کند چه دیر چه زود ولی دلش می‌خواست خودش اینکار را انجام دهد نه شخص دیگری.
- به چه حقی تیراندازی کردی... .
خس‌خس می‌کرد و عصبانیت بیش از حدش رگ‌های پیشانی‌اش را برجسته‌تر از قبل ساخته بود. فریاد زد، فریادی از سر خشم که خدا می‌دانست چه بلایی قرار بود بر سر بادیگار بیچاره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #36
برای تعویض حال و هوایش با فلور و کریس و چند دوست دیگرش قرار گذاشته بود تا شب را درون کوهستان کمپ بزنند. خبری از خاله مهری‌اش نداشت. ازدیروز صبح که رفته بود که دیگر خبری از او نداشت و اکنون دل نگرانش بود. دودل بود که آیا با دوستانش به خوش‌گذرانی برود یا که به خانه بازگردد.
شب گذشته تصمیم گرفته بود پیغامی برای مطلع کردن مهری از تصمیمش برای او بفرستد.
بی‌توجه به آشوبی که در دلش برپا بود خودش را در آئینه کوچک جیبی‌اش رصد کرد. دستی به موهای خوش‌رنگش کشید. خط چشم ریزی پشت پلکش کشیده بود تا چشمان به رنگ شبش گیراتر به نظر بیایید. به برق لبی اکتفا کرده بود و نیم نگاه آخر را به خود انداخت. لبخندی به چهره‌ی زرد و بی‌روح خود انداخت.
با دیدن رفیق‌اش که وارد چادر شد و کنارش جای گرفت خندید، به رسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #37
درختان تنومند بلند و سرسبزی همه جا را پوشانده بودند. هوای پاکیزه و آسمان آبی‌اش منبع انرژی بود برایش، ریه‌هایش را از عطر خنک و مرطوب جنگل پر کرد.
نگاهش به اما افتاد که با لباس پشمی سفیدش و اورکت لجنی رنگش به دنبال بلوط‌های رسیده و خوش طعم می‌گشت. هیچ‌وقت نمی‌توانست درک کند مزه تلخ و گس بلوط را برای چه خوش طعم می‌خواند؟!
- شصت سالش هم که بشه بازهم عاشق بلوط چیدنه!
سرش را به آرامی تکان داد و بدون آنکه به آبی چشمانش که حال روی صورت‌اش زوم کرده بودند نگاه کند زمزمه کرد.
- هر شخصی علاقه و عادتی داره... باید بهش احترام گذاشت.
از کریس فاصله گرفت و به سمت دختران رفت تا کمی کمک‌شان کند.
کنار فلور و جینی مقابل آتش، بر روی تنه‌ی درخت کوچکی که به عنوان صندلی در این جنگل تفریحی به کار برده می‌شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #38
از ترس یکه‌ای خورد و کمی از اسپرسویش بر روی کت‌اش ریخت.
- به خاله‌ام... می‌دونی اون تنها کسیه که از وقتی یک نوزاد فسقلی بودم، کنارم بود و برای بزرگ شدنم تلاش کرد در واقع تنها چیز با ارزشیه که تو زندگیم دارم... از دیروز صبح ازش بی‌اطلاعم و خبری ازش ندارم.
آسمان مشکی چشمانش بارانی شد و بغض‌اش را فرو خورد.
- دل نگرانم فلور!
- بیخودی نگرانی، خاله‌ات که بچه نیست مهرسا، حتما داره روی پروژه‌اش کار می‌کنه... بیا... بیا بریم پیش بچه‌ها حالت بهتر میشه!
سعی کرد آشوب دلش را آرام کند. لبخند بر لب نشاند و خود را سرحال نشان داد تا کسی به سر درونش پی نبرد. نگاه‌های خیره و عجیب کریس را بر روی خود احساس می‌کرد. حس بد و منزجر کننده‌ای به او دست داد. کلافه بند نیم بوت‌هایش را بست.
- بچه‌ها... من باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #39
آه از نهادش برخاست، دلش نمی‌خواست به این زودی اتفاقات آن شب نحس را برای شخصی بازگو کند. حتی نمی‌خواست به نامه‌ی تهدید آمیزی که صبح جلوی ورودی آپارتمان پیدا کرده بود فکر کند.
نامه‌ای عجیب و غریب درحالی که به قطراتی از خون آغشته شده بود!
دلهره به جانش افتاده بود. پس از غرغر‌های خشونت‌آمیزش و دل‌نگرانی‌هایی که برای همه عجیب بود، بیخیال ناهار و پیک‌نیک دوستانه‌شان شدند.
فلور با گفتن اینکه همراهش می‌رود خیال کریس و باقی را راحت کرد.
آشوبی به جانش افتاده بود که حد نداشت. مدام قلنج دستانش را می‌شکست و گویا این عادت خانوادگی را به ارث برده بود. مدام با گفتن جملات « سریع‌تر برو فلور» و «زود باش!» استرس‌اش را تشدید می‌کرد. جاده را مه گرفته بود و باران شدیدی می‌بارید. فلور فقط دعا می‌کرد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,870
پسندها
11,369
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #40
گویا در آن لحظات، تمام توان و قدرت‌اش تحلیل رفته بود.
نگاهش را به آن سوی خیابان دوخت. فلوریا، رفیق گرمابه و گلستانش در کنار ماشین سفید رنگش ایستاده بود و با پایش بر روی زمین، ضرب گرفته بود. از همان چند متری هم میشد فهمید که پریشان و دل‌آشوب است!
این را از ریتم پایش بر روی زمین و تکان دادن سرش که باعث پریشان شدن تارهای صورتی موهایش می‌شد؛ فهمید. نفسش را عمیق فوت کرد.
در کسری از ثانیه، خیابان خالی از ماشین‌های لوکس و گران قیمت شده بود. هرچند که در آن خیابان نفرین شده توقف و تجمع ماشین‌های نظامی و دولتی طبیعی بود دیگر! از میان دو درختچه تزئینی پیاده رو عبور کرد و خود را به نوار زرد رنگ خطر رساند.
جز اشخاصی که با لباس‌های نظامی و آبی رنگ در زیر آن باران سهمگین، همراه با اسلحه‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا