- ارسالیها
- 1,870
- پسندها
- 11,369
- امتیازها
- 33,373
- مدالها
- 43
- سن
- 23
- نویسنده موضوع
- #31
دستش را بالا آورد و گردنش را برای لحظهای کوتاه به عقب خم کرد. ماه گرفتگی روی چهرهاش نمایان شد، فقط برای لحظهای.
- فرهاد کجاست؟!
خندهای تمسخرآمیز که شاید کمی باعث خنکای دلش شود سر داد.
- ترسیده پا پیش نذاشته نه؟! اوه البته که ترسیده وگرنه نمایشی خودش رو نمیکشت... اربابت!
لحن هیستیرکیاش فریاد شد.
-بهش بگو جای اینکه سگاش رو برای من بفرسته بهتره خودش جلو بیاد تا رو در رو بهش بفهمونم نفرت یعنی چی!
پشتش را به شخص کرد. کمی فاصله گرفت اما احساس سنگینی نگاه او را هنوز هم حس میکرد.
- نترسیده...درخواست دعوت داده. آدرس برات ارسال میشه، فقط تنها!
قیافه ترسناکی که داشت. با آن جدیت کلامش، ترسناکتر هم میشد.
مشامش بوی خوبی را حس نمیکرد؛ دلش گواه بد میداد. چشمانش را آرام بست و به سمت...
- فرهاد کجاست؟!
خندهای تمسخرآمیز که شاید کمی باعث خنکای دلش شود سر داد.
- ترسیده پا پیش نذاشته نه؟! اوه البته که ترسیده وگرنه نمایشی خودش رو نمیکشت... اربابت!
لحن هیستیرکیاش فریاد شد.
-بهش بگو جای اینکه سگاش رو برای من بفرسته بهتره خودش جلو بیاد تا رو در رو بهش بفهمونم نفرت یعنی چی!
پشتش را به شخص کرد. کمی فاصله گرفت اما احساس سنگینی نگاه او را هنوز هم حس میکرد.
- نترسیده...درخواست دعوت داده. آدرس برات ارسال میشه، فقط تنها!
قیافه ترسناکی که داشت. با آن جدیت کلامش، ترسناکتر هم میشد.
مشامش بوی خوبی را حس نمیکرد؛ دلش گواه بد میداد. چشمانش را آرام بست و به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش