• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان بازی پیچیده | شادی روحبخش کاربر انجمن یک رمان

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/3/19
ارسالی‌ها
1,876
پسندها
11,371
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
22
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
گیج نگاهش کردند، متوجه منظور او نشده بودند.
- مهری تو خودت با چشم خودت جسد فرهاد رو دیدی؟!
- نه... ندیدم. فقط میدونم موقع انفجار اون هم توی عمارت بود، نتونست خارج بشه.
کلافه موهایش را چنگ زد.
- اگر ندیدی پس از کجا انقدر مطمئنی مرده؟!
- نمیدونم.
زمزمه‌ای آرام اما پر محتوا!
شاید، شاید همان روز بارانی که قرار بود عاشقانه‌های زیادی ساخته شود رازی سر به مهر را در خود پنهان کرده بود. باید گذری به آن روز زد و اصل ماجرا را دریافت.
هر سه نفر گوشه‌ای از اتاق دارک مانند جکسون در سکوت پر هیاهوی ذهن خود، سپری می‌کردند. شاید به دنبال راهی بودن که از مرگ آن مطمئن شوند اما نه، آن‌ها از ترس خود به خود پناه برده بودند.
- میشه... مو به مو بگی اون روز چه اتفاقی افتاد؟! شاید حداقل اینطوری بفهمیم چه بلایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/3/19
ارسالی‌ها
1,876
پسندها
11,371
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
22
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
- ولی نه... اگر فرصتی پیدا کنم و اگر اون پست فطرت زنده باشه، مجال نفس کشیدن بهش نمیدم. اون روز برعکس هروقت دیگه‌ای که به تنهایی می‌اومد دنبالم، همراه با بادیگاردهاش بود و یک ماشین لوکس مشکی، کلافه به نظر می‌رسید و مدام اطرافش رو نگاه می‌کرد. تعجب کردم و ازش پرسیدم که چیشده و چرا انقدر محتاطانه رفتار می‌کنه تنها جوابی که شنیدم «من نخواستم، شوهر خواهرت خواست». نمی‌فهمیدم علی آقا چه ربطی به فرهاد داشته، اون اصلاً فرهاد رو ندیده بود اما... اما فرهاد آمار لحظه به لحظه‌ی خونه خواهرم رو داشت. کسی نمونده بود که به اون خونه رفت و آمد داشته باشه و اون نفهمه که اون شخص کیه و چکاره‌س!
- هیچ‌وقت نخواستی بفهمی چرا این همه اطلاعات داره و از کجا؟!
زل زد میان چشمانی که در این سال‌ها گنجینه رازهایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/3/19
ارسالی‌ها
1,876
پسندها
11,371
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
22
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
فلش بک(بیست سال پیش)

14 آبان ماه 1380

محکم دستش را گرفته بود. اخم و خشونت بی‌حدش او را ترسانده بود. تند تند به بادیگاردهایش دستور می‌داد شش دانگ حواسشان را جمع کنند تا مبادا خرابکاری پیش آید.
- فرهاد چیشده؟ اینجا چه خبره داری من رو می‌ترسونی؟!
در حالی که با عجله قصد داشت وارد عمارت شود نیم نگاهی به دخترکی که دل از او برده بود انداخت. شاید روزی حقیقت را آشکار می‌کرد اما امروز، آن روز نبود.
ولی فاجعه‌ای که در شرف رخ دادن بود فراتر از چیزی بود که فرهاد و مهرانگیز، فکرش را کنند. فاجعه‌ای که سرنوشت چندین نفر را مشخص می‌کرد. سرنوشتی شوم و مبهم!
هیچکس از آنچه که در آن عمارت قرار بود پیش آید خبر نداشت. محکم دستش را می‌فشرد عشقش نسبت به مهری آن‌قدر عمیق بود که نمی‌خواست از دستش بدهد ولی در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/3/19
ارسالی‌ها
1,876
پسندها
11,371
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
22
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
مردی که مهربانی‌اش دل از دخترک ربوده بود و اما حال، داستانی غم انگیز را برایش رقم زده بود. نگاهش به سوی او می‌رفت و عطر جا مانده از او که سرد و تلخ بود! عطری که خود برایش کادو گرفته بود و فرهاد، همیشه و همه جا از آن استفاده می‌کرد. صدای گام‌های تندش مهری را از تصورات عاشقانه‌اش خارج کرد.
- از این‌ور تشریف بیارید خانم جان!
- تو... می‌دونی اینجا چه خبره؟ چرا فرهاد اینقدر عصبی هست؟!
لبخندی زد که چروک‌های گوشه چشمش بیشتر نمایان شد. لبان نازکش را باز کرد تا حرف بزند. لپ‌های توپر و سرخش با آن لک‌های ریز و درشت زیباتر به نظر می‌رسید. کار همیشگی ویلیام و مهری این بود که آن‌ها را بکشند و بعد قاه‌قاه بخندند.
- نه خانم جان، فقط آقا گفتند که تمام وسایل... .
سخنش با صدای تیراندازی که از حیاط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/3/19
ارسالی‌ها
1,876
پسندها
11,371
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
22
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
می‌دانست فرصت زیادی ندارد باید سریع‌تر از این عمل می‌کرد. چند بادیگاردی که دورش جمع شده بودند را کنار زد و بیرون رفت. صدای تیر‌اندازی و شلیک از همه جا می‌آمد. حدسش سخت نبود؛ کاری که مصطفی نتوانست انجام دهد را علی انجام خواهد داد. کلافه و وحشت‌زده شده بود. نباید این‌طور می‌شد و هنوز تمام کارهایش را به انجام نرسانده بود. طولی نکشید که صدای علی از آن سوی دیوار عمارت برخاست.
- جناب فرهاد حلیمی، بهتره هرچه سریع‌تر خودتون رو تسلیم کنید و بیشتر از چیزی که هست جرم خودتون رو سنگین نکنید.
پوزخند کنج لبش خنجری بود بر قلبش، تسلیم واژه‌ای غریب بود برای خاندان حلیمی!
خاندان؟! زیادی بزرگش کرده بود. جز پدرش و خودش کسی به دنبال قاچاق نبود. شاید هم برای این به سراغش آمده بودند که مرتکب قتل شده بود؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/3/19
ارسالی‌ها
1,876
پسندها
11,371
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
22
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
در آن سوی دیوار عمارت درست پشت عمارت که ساختمانی متروکه بود؛ مهری و ویلیام که از شدت وحشت در بغل مهری می‌گریست، داشتند آرام آرام از زیرزمین فرار می‌کردند. نمی‌دانست چرا دارد فرار می‌کند فقط به خاطر عشقی که به فرهاد در قلبش داشت به او اطمینان پیدا کرده بود ولی ای‌کاش اعتماد نمی‌کرد.
- خانم عجله کنید... دیر برسیم اقا منو می‌کشه!
چین پیشانی‌اش نشان از کلافگی‌اش می‌داد. ویلیام را به خود می‌فشرد، سعی کرد آرامش کند تا صدای گریه‌اش توسط مامورین ویژه که درست در چند متری‌شان بودند، شنیده نشود. لپ‌های تپلی‌اش از شدت گریه سرخ شده بود. چشمانش را بسته بود و هق‌هق کودکانه‌اش در میان آغوش مهری گم شده بود. از میان ریسه‌های گل‌ یاس به آرامی به آن‌طرف خیابان سرک کشید. انتهای خیابان را دید زد. کسی نبود؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/3/19
ارسالی‌ها
1,876
پسندها
11,371
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
22
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
زمان حال

تمام مدت جکسون و مایک، مهر سکوت بر لبان خود زده بودند تا مهری تمام رازهایش را فاش کند. با سکوت مهری مایک که کنجکاوانه منتظر باقی ماجرا بود و مثل همیشه گویی که داستانی جنایی را تماشا می‌کرد به او زل زده بود. به راستی که ماجراهایی که در این بیست سال از سر گذرانده بود جنایی بود و رعب‌آور!
- چیشد بعدش؟!
از گوشه چشم به چشمان کنجکاوش زل زد. سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد.
- بعدی وجود نداره!
- یعنی چی بعدی وجود نداره؟ چی داری میگی؟!
مهرانگیز خشمگین یقه‌ی مایک را گرفت و در میان انگشتان باریکش فشرد.
- یعنی من بعد اون انفجار دیگه خبری از اون لعنتی و هیچ احدی که ربطی به اون پست فطرت داشته باشه نداشتم. وقتی به‌هوش اومدم یک زن با لباس نظامی بالای سرم ایستاده بود. من گیج بودم نمی‌دونستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/3/19
ارسالی‌ها
1,876
پسندها
11,371
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
22
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
می‌خواست چه بپرسد یا چه خبر ناگواری را به او منتقل کند؟! فرهادش؟! بند بند وجودش نام فرهاد را فریاد می‌زدند. زمانه آن‌گونه که باید بازی را رقم زده بود و گاهی چنان بد بازی می‌کرد که لذت خوشبختی را برای همیشه از ذهن آدمیان فراری می‌داد.
- سرکار خانم مهرانگیز فدوی؟! درست می‌گم دیگه؟! خواهر سروان محبوبه فدوی. باید باهاتون صحبت کنم.
آرام لای پلکانش را باز کرد. تصویری تار را از پس ملحفه ضخیم می‌دید. آرام ملحفه را کنار زد و زمزمه کرد.
- ش... شما؟!
آغاز شد. بازی پیچیده‌ای که سرنوشت برایش رقم زد آغاز شد و چه کسی می‌دانست که این بازی به همانجا ختم نخواهد شد. خون‌هایی ریخته می‌شوند برای یک انتقام!
انتقام؟! واژه‌ی غریب این روزها که همه در جست و جوی آن هستند.
مرگ و زندگی ده‌ها انسان بی‌گناه وابسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/3/19
ارسالی‌ها
1,876
پسندها
11,371
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
22
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
درست در مرکز سرگذشت عجیبی که مهری به آن دچار شده بود، کور گره‌ای به وجود آمده بود. گره‌ای که تنها به دست همان ملعون پلید باز می‌شد.
باز کردن این گره برعکس تمام گره‌های زندگی‌اش تلخ بود به مانند زهر!
در میان این هیاهوی عجیب و گیر و دار لذت انتقام، بازگشت فرهاد و تمام خاطراتی که طی همان بیست و چهار ساعت برایش تداعی شده بود، فکرش در کنار مهرسا جا مانده بود. در کنج قلبش آشوبی به پا بود که گمان می‌کرد آتش‌اش جان مهرسایش را به خطر بی‌اندازد.
خودجوش قصد محاکمه خویش را داشت. از خودش و تمام عشق و علاقه‌ی ‌قلبی‌ای که نسبت به فرهاد داشت بی‌زار شده بود. خود را در میان منجلابی در حال غرق شدن می‌دید و چاره‌ی نجات خویش را تنها راه انتقام می‌دانست.
حال و هوای اتاق خفقان آور بود. مایک و جک هیچگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

Shadi.Roohbakhsh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/3/19
ارسالی‌ها
1,876
پسندها
11,371
امتیازها
33,373
مدال‌ها
43
سن
22
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
فرهاد، فرهاد همیشه او را دلبرک قلبش صدا می‌زد. شاید اگر بدون دانستن حقیقتِ فرهاد به سویش باز می‌گشت او را می‌بخشید و با تمام وجودش به آغوشش پر می‌کشید اما حال، داستان فرق دارد. فرهاد بازگشته است اما مهری دیگر آن عاشق دیوانه نیست.
مهری با تمام وجودش بذر نفرت را در سینه کاشته است تا بتواند منتقم باشد؛ منتقم خون‌هایی که فرهاد باعث ریخته شدن آن‌ها بود.
مسافت طولانی کافه تا خانه را پیاده گذرانده بود. هرچه جک اصرار کرد که او را برساند گوشش بدهکار نبود. دلش می‌خواست با حقیقت به تنهایی روبه‌رو شود. دلش حال و هوای بیست سال پیش را می‌خواست اما عقلش چیز دیگری می‌گفت.
دلش هوای بارانی و قدم زدن در خیابان‌های میدان ولی‌عصر را می‌خواست اما عقلش، خون می‌خواست. ثانیه‌ثانیه فکر کرد، قدم زد، لرزید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shadi.Roohbakhsh

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا