- ارسالیها
- 1,870
- پسندها
- 11,369
- امتیازها
- 33,373
- مدالها
- 43
- سن
- 23
- نویسنده موضوع
- #41
نوک بینیاش سرخ شده بود و گونههایش سرختر!
بهخاطر پوست سفیدش قرمزی و سرخی گونه و بینیاش بیش از حد به چشم میآمد. قلبش دیوانهوار به صورتش میکوبید. نگهبانی جوان با یونیفرم آبی رنگی که به تن داشت و اسلحهی ام.پی.فایو کوچکی در دستش، سد راهش شد.
- کجا؟!
مهرسا، هوش و حواسش سمت آن ساختمان آجری رنگ مقابلش بود. متوجه حرف سرباز نشد. سرباز جوان، با اسلحهاش ضربهی آرامی به شانهی مهرسا زد. نگاه خروشان مهرسا، از نمای آجری ساختمان به چشمان طوسی رنگ سرباز چرخید. آرام لب زد.
- باید برم.
سرباز، متحیر از امواج خروشان غم در میان چشمان بیاحساس دخترک مقابلش، عقب رفت و لب زد.
- برو!
مهرسا از میان مامورین درجهدار گذر کرد. درب شیشهای ساختمان را هل داد و به قدمهایش سرعت بخشید. بیتوجه به آسانسور...
بهخاطر پوست سفیدش قرمزی و سرخی گونه و بینیاش بیش از حد به چشم میآمد. قلبش دیوانهوار به صورتش میکوبید. نگهبانی جوان با یونیفرم آبی رنگی که به تن داشت و اسلحهی ام.پی.فایو کوچکی در دستش، سد راهش شد.
- کجا؟!
مهرسا، هوش و حواسش سمت آن ساختمان آجری رنگ مقابلش بود. متوجه حرف سرباز نشد. سرباز جوان، با اسلحهاش ضربهی آرامی به شانهی مهرسا زد. نگاه خروشان مهرسا، از نمای آجری ساختمان به چشمان طوسی رنگ سرباز چرخید. آرام لب زد.
- باید برم.
سرباز، متحیر از امواج خروشان غم در میان چشمان بیاحساس دخترک مقابلش، عقب رفت و لب زد.
- برو!
مهرسا از میان مامورین درجهدار گذر کرد. درب شیشهای ساختمان را هل داد و به قدمهایش سرعت بخشید. بیتوجه به آسانسور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش