متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن کره‌ای راز جنگل آچیارا | دیانا م. کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد فن فیکشن: 3
ناظر: MARYAM.NAJAFI M.NAJAFI

و خدایی که در این نزدیکی ست

نام داستان : راز جنگل آچیارا
نویسنده : دیانا م.
ژانر : #عاشقانه #معمایی
فن فیکشن گروه اکسو


achiara12.jpg

خلاصه : عشق بی صدا می آید و او را به آتش می کشد
آچیارا کوچکترین دختر رییس قبیله ی آچیاراست . از زمان کودکی برای او مقدر شده
تا زمام امور قبیله را در جزیره ای دورافتاده در شرق قاره ی کهن برعهده گیرد.
در سمت مقابلش چهره ای سرشناس و معروف ، رهبر محبوب ترین گروه کره جنوبی ست. آیا در جدال مرگ
و قدرت جایی برای...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #2
مرد خودش را در آینه برانداز کرد و به کلاه صورتی که در دست داشت ، نگریست. به نظر نمی آمد در طول تاریخ مردان سوئیسی به صورتی علاقه ی خاصی نشان داده باشند.
کلاه را روی سرش گذاشت و پاپیونش را مرتب کرد و در آینه دید که مردی چهارشانه و کمی مسن در پشت سرش ظاهر شد.
بی اعتنا کلاهش را کمی چرخاند و به شلوارک صورتی رنگش لبخند زد.
مرد جلو آمد و در یک قدمی او قرار گرفت اما قبل از آن که حرفی بزند ، سوهو پرسید : بهتر نبود که یک کت هم می پوشیدم؟
مرد کلافه شد و به تندی گفت : من هنوز درک نمی کنم که تو چرا منو تا این جا کشوندی ؟! این مجله حتی جز ده مجله ی برتر سوئیس هم نیس !
سوهو لبخند عریض تری بر لب نشاند : هیونگ ، من میدونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #3
هیزم ها را که روی شانه هایش سنگینی می کرد ، برای لحظه ای روی زمین گذاشت و روی کنده ی درختی که به نظر می آمد به تازگی قطع شده باشد، نشست.
برگی از درختی کهن سال که بسیار بیشتر از هجده سال زندگی اش عمر داشت ، جدا شد و جلوی پای دخترک بر زمین خسته ی گل آلود که از باران شب قبل همچنان مرطوب باقیمانده بود، نشست.
باد موهایش را در هوا به رقص در می آورد و نغمه ای رازآلود سر می داد. برگ بی توجه به تلاش های باد برای بیرون راندن از قلمروش همچنان روی زمین خیس مقاومت می کرد. گونه هایش از سردی هوا گل انداخته بود ولی یکه و تنها سختی ها را به جان می خرید. آچیارا خم شد و برگ را از زمین برداشت. نگاهش کرد و آن را در کنار خودش روی کنده گذاشت. برگ که مقاومتش شکسته شده بود بالاخره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #4
-> سوهو

لباس هایش را عوض کرد و سریع خودش را به مدیرش رساند .مدیر نیم نگاهی به ساعت کامپیوتری اش انداخت و گفت : وقتشه که سر و کله ی ریونگ هم پیدا بشه . گفتم وسایلتو جمع کنه .. بهتره زودتر بریم فرودگاه !
هنگام خروج چند هوادار بیرون در انتظارشان را می کشیدند . سوهو با دقت به طرفدارانش نگاه کرد شاید ساندرا را درمیان آنها می دید اما اثری از او نبود . به این فکر کرد که اگر وقت بیشتری داشت میتوانست به فروشگاه زنجیره ای که او در آنجا کار میکند ، سر بزند . اما آیا آن اطلاعات درست بودند؟ چرا گفته بود دنبالش نگردد؟ آیا از عشقش پشیمان شده بود؟ یا همه ی این ها یک بازی بود. نمیخواست بیش از این به گزینه ی آخر فکر کند.
ترافیکی در کار نبود و کمی بعد اتومبیلشان در مقابل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #5
-> آچیارا

چیزی تا غروب آفتاب باقی نمانده بود. خوشبختانه کار هیزم ها را تمام کرده و آنها را در انبار گذاشت.
آن شب قرار بود سران قبایل دور هم جمع شوند تا جانشین قبیله ی آچیارا معرفی گردد. پدرش گفته بود که قبیله ی خودشان با جانشینی او موافقند و اگر همه چیز خوب پیش برود. سران قبایل دیگر نیز او را قبول خواهند کرد. ناگهان دلشوره ی عجیبی پیدا کرد یعنی قبایل دیگر ممکن بود او را نپذیرند؟
به اتاقش بازگشت باید آماده می شد. به سراغ گنجه ای که گوشه ی اتاقش خاک می خورد ، رفت. خصوصی ترین وسایلش را در آن نگهداری می کرد؛ وسایلی که نمی خواست کسی از آن ها سردربیاورد و آن جعبه آنقدر کهنه بود که مطمئنا توجه کسی را به خود جلب نمی کرد. قفل کوچکش را باز کرد و روبان کوچک صورتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #6
هنگامی که کار مادرش به پایان رسید، در آینه خود را برانداز کرد. شخص جدیدی را در آینه می دید . مغرورتر اما شکننده تر . دستش را روی بینی قلمی و سپس روی مژه های بلندش کشید که بیش از پیش خودنمایی می کردند.
از جایش برخاست و لباس های چرمی اش را برتن کرد و پوست ببری را که در شکار به دست آورده بود برشانه اش انداخت. دفعه ی پیش که به شکار رفته بود یک ببر به او حمله کرده که آن را با کلتی که اجازه ی حملش را نداشت، از پا درآورده و پوستش را به عنوان غنیمت جدا کرده بود.
به محض بازگشتش به قبیله خبرهایی مبنی بر اینکه او در یک مبارزه تن به تن تنها با یک چاقو آن ببر را از پای درآورده، پیچید و تحسین بیشتر افراد قبیله را برانگیخت. البته بدش نمی آمد که در این موضوع کمی اغراق شود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #7
ساندرا نیم نگاهی به مرد غریبه ای که در جلویش ایستاده بود، انداخت. با خودش فکر کرد که چه می خواهد . چهره ای آسیایی داشت. با اینکه لباس هایش ساده بود اما مشخص بود که از برند های معروف است. به صندلی اش تکیه داد . شک داشت که به انگلیسی مسلط باشد با این حال پرسید: خودکار داری؟
غریبه به نظر می رسید کمی دست و پایش را گم کرده باشد. سری به نشانه منفی تکان داد. خب انگلیسی بلد بود !
کیفش را برداشت و در آن یک روان نویس پیدا کرد. دوباره از غریبه پرسید : کاغذ چی؟
باز هم با سر جوابش را داد. نگاهش عجیب و غریب بود ! اصلا چرا حرف نمی زد ؟! خوشبختانه یک دفترچه در گوشه ی کیفش پیدا کرد. با لبخند مختصری پرسید : اسمتون؟
می توانست ببیند که رنگ از صورت مرد پرید اما جوابش را داد ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #8
مدیر برنامه های سوهو بین جمعیت ایستاد . تاکنون سوهو را آنقدر مستاصل ندیده بود. هزاران سوال بی جواب در سرش می چرخید با این حال نگاه پرسشگرش را از سوهو گرفت وجلوتر آمد و مداخله کرد: لطفا باهم دست بدید و هر بحثی که دارین یه جای خلوت تر ادامه بدین ! خانم هس میدونم شما هم دوست ندارین تیتر اول روزنامه ها بشین !
-:خانم هس؟
-: فعلا هیچی نگو !
سوهو متعجب به مدیر برنامه هایش نگاه کرد. یعنی او ساندرا را میشناخت ؟ چرا او را خانم هس صدا کرد درحالیکه اسمش ساندرا مونت بود؟
اینها سوالاتی بودند که در ذهن سوهو می گذشت اما حالا که او وارد ماجرا شده بود نمی توانست چیزی را از او پنهان کند و باید کارها را به دست او می سپرد و همینطور می دانست که یک طوفان واقعی بعد از اتفاق امروز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #9
->آچیارا

به حرف های مونهی فکر کرد: " قدرت چشاتو کور کرده، دیگه نمیتونی اطرافتو خوب ببینی !"
او فقط نمی خواست پدرش را ناامید کند. تمام تلاشش این بود؛ مسئولیتی را که بر شانه هایش سنگینی می کرد، به انجام رساند. این مونهی بود که برای افزایش نفوذش با شوگا ، پسر رئیس قبیله ی هانگمون ، با وجود مخالفت های پدرش ازدواج کرده بود.
کشوی میز چوبی دست سازش را بیرون کشید و خنجری را که از جنس عاج فیل بود برداشت و در زیر لباسش پنهان ساخت . باید برای هر اتفاقی خودش را آماده میکرد
****
طبق معمول ، سران قبایل در خیمه ای که در مرکز روستا برپا شده بود دورهم گرد آمده بودند.آچیارا قبل ازینکه وارد شود حضورش را اعلام کرد.
داخل خیمه چند صندلی که تعدادشان به ده عدد هم نمی رسید چیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sahel_am

Sahel_am

طراح ازمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
147
پسندها
1,683
امتیازها
9,763
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #10
->سوهو

زمان زیادی تا پرواز نمانده بود. سوهو صورتش را با دستانش پوشانده و آرنجش را روی زانوهایش تکیه داده بود.احساس کسی را داشت که در مرداب فرو رفته و هرچه دست وپا می زند بیشتر در آن فرو می رود .
ساندرا کارش را به پایان رسید و به پیش آن ها برگشت . نگاهی به دوروبرش انداخت مردم متفرق شده بودند و با عجله حرکت می کردند که به پرواز خود برسند.
-: حالا نقشت چیه؟ بیا قال قضیه رو بکنیم دوست ندارم پای پلیس بیاد وسط
سوهو سرش را بالا آورد و جواب داد:" نقشه ؟ همین سوالو باید از تو بپرسم !"
و تلفن همراهش را از جیبش درآورد و عکس ساندرا را به او نشان داد. برای لحظه ای شوکه به نظر رسید و من من کنان گفت: این دست تو چکار میکنه؟
پوزخندی زد: چیه ؟ مچتو گرفتم؟ این همه وقت باهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sahel_am
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا