شعر مناسبتی ۱۹ شهریور روز جهانی پیشگیری از خودکشی
شاعر: Fateme.
ذوب شده است
زمین هم
تا زانو فرو میروم
هر قدم
سستتر از
هر قدم
نگاه میکنم
راه میروند
ولی نابینا
میخندند
ولی ناشنوا
فریاد میزنم
خاموش
مسکوت
فرو میروم
باز هم
دستم را بگیر
حرفم را بشنو
من در لبه ی پرتگاهم
وَ سقوط چیست؟
لحظهای که
لبخندت را دریغ کردی
هنگامی که
پایم لغزید
وَ دقایقی که
من در باتلاق وهم
دست و پا میزدم
وَ قطرههای شرم
بر سر و صورتت
نشسته بود
دقایقی که
گوشهایم شنیدند
سکوتت را
وَ تو شنیدی
صحبت خاله زنکها را
می اندیشم
چه کسی قاتل بود
من یا تو؟
دیر زمانیست که
با چشم باز
میخوابم
وَ با دهان و بینی بسته
نفس میکشم
مرا از گناهش نترسان
من در انتهای راه
با ماه
پیمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
کاش بازم کودکی
در زیر باران میشدم
میدویدم زیر بارانهای خوب روزگار
بیخیال روزگار
بیخیال روزگار
چشم میبستم به روی مشکلات
عشق را هرگز نمیدیدم به خود
میدویدم از سر هر جوی و دشت
میگذشتم از سر هر آه و اشک
شاد میگشتم به حرفی
گریه میکردم فقط
بهر آن آتاری کهنه
همان خانه درختیهای دور
روزهای بازی و آن و ذوق و شور
کاش برگردم به آن روز غریب
دور از این پستی بلندی و نشیب
سیبهای ترش باغ خاله را گازی زنم
یاد باد آن روزگاران قدیم
کاش بازم میدویدم
زیر بارانهای خوب روزگار
بیخیال روزگار
بیخیال روزگار
آنها
در مسابقه
دیدن دنیا
چشم ندارند...
تنها دل دارند...
صدای دنیا را
دل فریبتر
میشنوند...
دنیا را
با لمس
زیبا میبینند...
و چهره زشتش را
با چشم نمیبینند...
دنیا با چهره زشتش
در تاریکی برایشان
ترسناک نیست!
هر چه دنیا را
بیشتر ببینیم
زشت تر میشود...
آنها با چشم دل
همه چیز را میبینند
و چراغ دلشان روشنست...
آنها
انگار
در اسارت
دنیایند..
چشمبند دارند
و امیدشان به بو
و لمس و شنودست...
آنها
سراب دنیا را...
هزار چهره
و هزارتوی دنیا را
نمیبینند...
آنها
زبان تاریکی را
خوب بلدند...
و استاد چشمبندیاند...
با عصای سفید
گامهای خود را
رصد میکنند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
دلم گرفته است خدا
در انتهای کوچهها
هنوز هم پدربزرگ
غمین و دل شکسته است
یکیدوتا پرنده هم
در اوج بیکسی او
از این گذار پر عبور
دگر گذر نمی کند
نگاه او پر است ولی
بلند داد میزند
کسی در این گذار مرگ
واکس دگر نمیزند؟
خودت بیا به کوچهها
دلم گرفته است خدا
دلم گرفته است خدا
میان گندمها
و گلهای آفتابگردان
با چشمان اشکآلود
سرگردان راه میروم
شمع کنج پنجره
از دردها آب میشود
و همچنان
پنهان میگرداند
رنج خویش را
پشت فروغی نمایشی
اشکها تر میکنند
ترک لبهای
کودک کشاوز را
همچون رودهایی که
برای رهایی گریبانشان
از خشکسالی
میل پناه دارند
به اشک مردمانشان
با خون چشمان پدر
رود شرمندگی میجوشد
و خراش میدهد روحم را
قهقههی زالوهایی که
پس از خوردن این خون
دوباره زنده شدهاند...