متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,599
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #91
مطمئنا این چیزی نبود که من می خواستم
- من فقط می ترسم
دکتر امیری: از چی؟
- از اینکه عصبی بشید
دکتر امیری: یعنی به نظرت من اونقدر بی منطقم که به خاطر عصبانیتم نتونم کنترلی روی احساساتم داشته باشم؟
مگه می شد این آدم رو پیچوند!
نگاهش رو برای چند ثانیه از جاده گرفت و بهم خیره شد...درجواب این نگاه نگران و منتظر چی می تونستم بگم بجز حقیقت؟
- قضیه سر یه دختره!
انتظار هر واکنشی رو داشتم بجز این آرامش....هیچ چیز رو نمی شد از صورتش و حتی زبان بدنش فهمید....الان واقعا آروم بود یا تظاهر می کرد؟
دکتر امیری: خُب؟
- امیر ازش خوشش اومده... اما
دکتر امیری: اما چی؟
- راستش امیر کاملا احساساتی شده برای همین خیلی چیزها رو نمی بینه...
دکتر امیری: چطور؟
-: به نظر من دختره از اونایی هست که کیسه می دوزن برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #92
دکتر امیری: عزیز جون کجاس؟
حواسم بود که دکتر میوه دونی و بشقاب ها رو از زهرا گرفت و نذاشت دخترش تعارف کنه...
زهرا کنار پدرش روی مبل دو نفره نشست
زهرا: تو اتاقشه
دکتر امیری: حالش خوبه؟
زهرا: هم آره هم نه...وقتی فهمید امیر بیمارستانه شاکی شد که چرا چیزی بهش نگفتیم می خواسته بره ملاقاتش و بعدشم با حالت قهر رفت تو اتاقش...چندباری که بهش سر زدم داشت نماز می خوند ..بار آخری که رفتم گفت بابات که اومد بهش می گی: دست مریزاد...حالا دیگه کارت به جایی کشیده که منو هم بپیچونی!!...
دکتر امیری: خُب ..پس اینجور که میگی یک جنگ جهانی در پیش داریم!....
بی اختیار منم مثل زهرا از لحن دکتر خندم گرفت....
زهرا نفس عمیقی کشید
زهرا: جای امیر چقدر خالیه....قبل از اینکه شما بیاید داشتم تلفنی باهاش حرف می زدم
دکتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #93
زهرا نگاه ملتمسانه ای بهم کرد و بعد از مکث کوتاهی لب زد
زهرا: قبول
دکتر: خب حالا پاشو برو به درست برس
- علیک سلام پسرم...اوضاع و احوال چطوره؟
دکتر بود که بعد از رفتن زهرا و تعارف چایی به من با امیر علی تماس گرفته بود
خنده های دکتر و شوخی هایی که با پسرش می کرد تکمیل کننده همه حسرت هایی بود با دیدن این خونواده خورده بودم...واقعا انتظار نداشتم که دکتر بعد از شنیدن ماجرای امیر علی و مخفی کاری هاش، بتونه اینقدر راحت باهاش گرم بگیره و اصلا به روی خودش نیاره....
دکتر: اگه چیزی لازم داشتی هر موقع...امیر تاکید می کنم هر موقع حتی نیمه شب، بهم زنگ میزنی..اوکی؟
- ... .
دکتر: شب بخیر...خدافظ
گوشی رو روی عسلی گذاشت.
دکتر: شما از خودت پذیرایی کن تا من نمازم رو بخونم.
اینبار خطابش من بودم....امیرعلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #94
زهرا: بذاریدش روی میز...ممنون...
خواهش می کنمی گفتم وکیسه ها رو روی میز گذاشتم...خواستم از آشپزخونه بیام بیرون که زهرا خیلی آروم گفت:
زهرا: میشه آسون دربیارید؟
متوجه منظورش نشدم...برای همین سرم رو برگردوندم و به صورتش نگاه کردم.
زهرا: امتحان زیست رو میگم
بی اختیار لبخند کجی روی لبم اومد...عجیب دلم نمی خواست اعتماد پدرش ازم سلب بشه...برای همین بدون اینکه جوابش رو بدم از آشپزخونه خارج شدم.
بعد از خوردن شام... دکتر کتاب زیست رو بهم داد
دکتر: زحمتش افتاد گردن شما
کتاب رو گرفتم...نگاه گذرایی به زهرا که به طرف پله ها می رفت انداختم...تمام مدت سر میز شام اخماش تو هم بود ... می دونستم به خاطر رفتارم تو آشپزخونه ناراحته...اما به روی خودم نیاوردم...کلا از حرص خوردنش لذت می بردم....خوب بود که دکتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #95
دکتر: مشکلی پیش اومده.؟
سرم رو به طرف دکتر برگردوندم...
دکتر: چند بار صدات کردم... جواب ندادی...مشکلی پیش اومده؟
اهل دخالت تو مسائل شخصی دیگران نبودم...اما امشب رفتار سختگیرانه این پدر عجیب ذهنم رو مشغول کرده بود.
- چیز خاصی نیست...داشتم به بافت شناسی جان کوئیرا فکر می کردم.
سکوت بینمون طولانی شد...مطمئنا نمی خواست در این باره حرف بزنه که اشاره ام رو بی جواب گذاشت....
دکتر: می تونم روی کمکت در مورد امیر علی حساب کنم؟
بحث رو عوض کرد و من هم همراهیش کردم
- بله.. البته
دکتر: خب ..پس یک هفته تو بیمارستان نگهش دار
از حرفش پلکام تا جای ممکن باز شد.
- شوخی می کنید؟
دکتر: نه ...جدی میگم...
و در جواب نگام منتظرم ادامه داد:
دکتر: مگه امیر برای من نقش بازی نمیکنه که تصادف کرده و طحالش آسیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #96
تقه ای به در زدم و وارد شدم...با دیدنم روشو ازم برگردوند
- سلام بانو...
به طرفش رفتم... روی صندلیش نشسته بود و بافتنی می بافت
- جدیدا پیغام پسغام می فرستید برام بانو....
عزیز: چقدر هم که برات مهمه پیغام پسغام من!
خوب بود، قدم اول رو برداشت...بقیه اش راحت بود....
کنار پاش روی زمین نشستم و سرم و به صندلیش تکیه دادم....
عزیز: من غریبه ام طاها؟...من باید آخرین نفری باشم که بفهمم نوه ام تو بیمارستانه؟...
- باور کنید خودم هم تا عصری خبر نداشتم...بعدش هم افتادم دنبال کارای امیر اصلا وقت نکردم بهتون بگم... اگه وقت هم می کردم با اون سابقه فشار خون شما به هیچ وجه درست نبود تلفنی چنین خبری رو بهتون بدم به خصوص که تو خونه تنها بودید....
عزیز: الان حالش چطوره؟
- خوبه....خدا روشکر خوبه....
عزیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #97
پارچه رو از روی قاب عکس برداشتم...
- سلام بی معرفت...دلم بدجور برات تنگ شده....میدونم از دستم ناراحتی...حق داری باید بیشتر حواسم بهش می بود... بچه که بودن مراقبت ازشون راحت تر بود......ولی الان...پوف
وقتی رسیدم بیمارستان تازه از اتاق عمل اومده بود بیرون...رنگ به صورتش نبود...دنیا رو سرم خراب شد...بعد کاری که تو باهام کردی کم طاقت شدم...وقتی فهمیدم زهرا هم زیره سرمه...هزار تا فحش به خودم دادم...می دونم خدا به خاطر تو امروز کمکم کرد...
روی تخت به پشت دراز کشیدم و قاب رو توی بغل گرفتم... دلم امشب بدجور هم صحبت می خواست.
- 22 ساله دم نزدم ولی دیگه دارم کم میارم...عزیز پیر شده دایم باید مواظبش باشم...امیر تو شغل خطرناکی پا گذاشته که هیچ وقت خیالم ازش راحت نیست...الان هم که به خاطر یه دختر رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #98
زهرا: عصبی بودم...دم اتاقتون که رسیدم اومدم در بزنم صداتون می اومد...فکر کردم با کسی دارید حرف می زنید.
- پس اون در نزدن تعمدی بود؟
از لپ های گل انداختش معلوم بود چه فکری کرده.
از بچگی بهشون یاد داده بودم که از ساعت 12 شب به بعد حق ندارن برن تو اتاق بزرگترا مگه اینکه حالشون بد باشه...اونم اول باید در بزنن و اجازه بگیرن...
- به ساعت نگاه کردی؟
زهرا: میدونم کارم اشتباه بود...
- خودت بگو چه تنبیهی برات مناسبه؟
زهرا: نمیدونم... به قول خودتون همیشه گذشت بهتر از انتقامه!
یکتای ابروم رو دادم بالا...
- میدونی که من تو این موارد اهل گذشت نیستم!
زهرا: یادمه یکی می گفت این خیلی بده که آدم دیگران رو به چیزی نصیحت کنه که خودش بهش عمل نمی کنه!
- برای من سفسطه نباف دختر خوب...خودت میگی یا من تعیین کنم؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #99
- بابا چرا جواب نمیدید؟
- آره پدر مادر من زنده‌اند. اما ایران نیستند.
- چرا نمی‌ریم دیدنشون؟
- خب قضیه به این سادگی نیست.
- بگید قضیه چه‌جوریه؟ دلم میخواد بدونم.
- والدین من با ازدواج من با یک زن مسلمون موافق نبودند. برای همین برام شرط گذاشتند که یا از این ازدواج منصرف بشم یا برای همیشه ترکشون کنم. خب من هم تصمیمم رو گرفته بودم برای همین اون‌ها من رو طرد کردند.
- خب شاید الان پشیمون شده باشند. چرا یک فرصت بهشون نمی‌دید؟
- اون‌ها با برگشتن من مشکلی ندارند. مشکلشون با خونواده منه.
- یعنی من و امیر رو نمی‌خواند؟
اشک تو چشم‌های قشنگش حلقه زد. به طرفش رفتم و پیشونیش رو بوسیدم:
- مهم اینه که من شما رو می‌خوام و انتخاب کردم. هیچ وقت هم ترکتون نمی‌کنم. اون‌ها اگه من رو می‌خواند باید بچه‌هام رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #100
***بردیا

حسابی سرم شلوغ شده بود برای همین تا 11 ظهر وقت نکردم برم به امیر سر بزنم...
- سلام داداش
امیرعلی: سلام بی معرفت...کجایی دلم پوسید یه سری بهم نمی زنی
- شرمنده یکم سرم شلوغ شد...حالا حالت چطوره؟
یک ساعت با امیر کلنجار رفتم...به هزار مکافات بالاخره قبول کرد یک هفته تو بیمارستان بمونه....شماره دکتر امیری رو گرفتم...انگار منتظرم بود که با بوق دوم گوشی رو برداشت
- سلام آقای دکتر
دکتر امیری: سلام پسرم
خنده ام می گرفت که به من می گفت پسرم...اونقدر قیافه اش جوون می زد که نهایت بهش می اومد 10سال ازم بزرگتر باشه.
دکتر امیری: چی شد؟ تونستی متقاعدش کنی؟
لبخندی که به خاطر افکارم روی لبم اومده بود جمع کردم و گفتم
- خیلی سخت بود ولی بالاخره قبول کرد
دکتر امیری:ممنونم بردیا جان
- خواهش می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا