متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,598
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #81
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
بابا: زهرا باید اونقدر از نظر عاطفی تو خونواده تأمین بشه که خودش به راه اشتباه نره...مطمئن باش زور و اجبار نتیجه عکس به بار میاره!
- یعنی شما می گید عین ماست وایسم ببینم خواهرم با دوست پسرش اینور اونور بره و چیزی نگم که به عاطفه و احساسات خانم لطمه نخوره!؟
- من با زهرا صحبت کردم... اومدنش با آروین خیلی اتفاقی بوده، تا پاساژ سر چهار راه هم زن عموت باهاشون بوده... در مورد مانتو هم جریان رو برای من توضیح داد که اون چیزی که تو فکر میکنی نیست... من از زهرا دراین باره مطمئنم... جای نگرانی نیس اما شما که اسم خودت رو گذاشتی مسلمون بگو ببینم اسلام در مورد گمان بد چی میگه؟
صداش رو کمی برد بالا
بابا: نمیگه گناهه؟
بازم نفس عمیقی کشید که می دونستم برای کنترل عصبانیتشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #82
اما یک مورد دیگه مونده که لازمه مفصل درموردش حرف بزنیم.
- چه موردی؟
از کنارم بلند شد و به طرف پنجره اتاقش رفت
بابا: آروین
ناخودآگاه ابروهام به هم نزدیک شد
- اگه منظورتون از حرف زدن، توضیح خواستنه، نمیخوام درموردش حرف بزنم
بابا: میخوام اول به حرفام گوش بدی بعد تصمیم بگیری که برای مهمونی.
نذاشتم حرفش رو تموم کنه.
- بابا من گفتم نمیام دوباره این بحثو شروع نکنید
فقط نگام کرد... از همون نگاه هایی که به غلط کردن مینداختت!! نگاهم رو از چشای نافذش گرفتم... خنده دار بود که هنوزم از این ژست جدی و نگاه نافذ حساب می بردم!
خوب معنی سکوت طولانیش رو میدونستم ... نفس عمیقی کشیدم و دستام رو به حالت تسلیم بالا آورم
- باشه...باشه.... معذرت میخوام.... داشتید می گفتید
- «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #83
***زهرا

صبحونه رو تو سکوت خوردیم...و اینبار هم بابا اولین نفری بود که میز رو ترک کرد....بدون توجه به امیر که علیرغم اینکه غذاش رو تموم کرده بود همچنان پشت میز نشسته بود، ظرف ها رو جمع کردم و توی سینک گذاشتم....خواستم روی میز رو دستمال بکشم که امیر مچ دستم رو گرفت.
امیرعلی: بابا می گفت ازش خواستی بین خودمون حلش کنیم.
بدون توجه به حرفش، خواستم مچ دستم رو آزاد کنم اما فشار دستش رو بیشتر کرد.
امیرعلی: بشین ابجی...حرف دارم باهات.
- ولم کن...همون در خونه حرفات رو زدی، برا هفت پشتم کافی بود!
امیرعلی: باور کن دستِ خودم نبود...شرمنده.
- یادم باشه یکم از اون شرمندگیت رو بمالم رو صورت شاید رد انگشتات محو بشه!
به اشکام که تو چشمم حلقه زده بود اجازه پیشروی ندادم و دوباره تلاش کردم دستم رو از حصار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #84
دکمه های مانتوم رو باز کردم و روی تخت ولو شدم...مهمونی خوبی بود اما خیلی خسته شده بودم...با اینکه کلی پنکک به صورتم زده بودم اما بازم نگاه های آروین که احساس می کردم رنگ دلسوزی داشت ، باعث می شد هر چند دقیقه یه بار به یه بهانه ای خودم رو از جمع دور کنم و صورتم رو تو آینه نگاه کنم که یه وقت اون کبودی پیدا نباشه!
پشت مجسمه بزرگ روبه پله ها بودم و تو آینه پنکک داشتم خودم رو نگاه می کردم که دیدم امیرعلی به طرف پله ها اومد و روی اولین پله نشست....چیزی نگذشت که آروین هم اومد... در حالی که دستاش تو جیپ شلوارش بود به نرده پله ها تکیه داد و به امیرعلی خیره شد...هر دوشون بد جور پکر بودن.
آروین: پیام دادی بیام، کاریم داشتی؟
امیر بلند شد وایساد...تقریبا هم قد بودن.
امیر علی: دیروز عصبی بودم...نبایست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #85
- خودتم می دونی که کلی از برنامه ام جلوئم....بهونه درس رو نیار....بگو حسودیت شد من بخوابم تو نخوابی!!...خب برادر من خربزه خوردی پای لرزشم واسیا!... می خواستی نگی هر تنبیهی روقبول می کنم!.. قرار شد یه ماه هر روز صبحونه رو حاضر کنی و میز بچینی و جمع کنی و ظرفاش رو بشوری، چه من صبحونه بخورم چه نخورم
امیرعلی: من قبول کردم صبحونه برای تو حاضر کنم...خب نمیشه که تو خواب باشی من صبحونه حاضر کنم!
دمپاییم رو درآوردم به طرفش پرتاب کردم که نامرد جاخالی داد و بهش نخورد...حسابی حرصم گرفته بود
- بدجنس!
عزیز که از اول سکوت کرده بود...شروع کرد به خندیدن
عزیز: امان از دست شما دوتا...واقعا وجود طاها تو خونه نعمتیه!
گوشی امیر شروع کرد به زنگ خوردن... همیشه وقتی به این گوشیش زنگ می خورد قبل از اینکه جواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #86
مشکور: با شماره پدرتون تماس گرفتم در دسترس نبودن...شماره دیگه ای نیست که بتونم باهاشون تماس بگیرم؟
-: نه...بابا خارج از شهرت...فکر نکنم زودتر شب بیان
مشکور: اوکی ....پس چاره ای نیست ظاهرا باید به خودتون بگم...راستش امیرعلی یکم حالش خوب نبود الان پیش ماست
چی داشت می گفت؟ ...امیرعلی...بیمارستان...اگه یکم حالش خوب نبوده چرا خودش تماس نگرفته؟...یا خدا...
-: امیر علی خوبه؟ ....چرا خودش زنگ نزد؟...اتفاق بدی افتاده؟
نمی دونم با چه سرعتی لباس پوشیدم و با آژانس خودم رو به بیمارستان رسوندم ....دل شوره بدی داشتم....مشکور گفته بود نگران نباشم....ولی من تا خودم نمی دیدم که حالش خوبه خیالم راحت نمی شد...با سرعت به طرف پذیرش اورژانس رفتم
- سلام خانوم، امیر علی امیری اینجاست؟
زن جوون با آرایش نسبتا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #87
اومدم بگم من حالم خوبه! اما فقط سایه سیاهی رو دیدم که به سرعت دور می شد
چشمام رو باز کردم...چند دقیقه طول کشید تا مغزم لود بشه و همه اتفاقات یادم بیوفته... بابا اولین کسی بود که چشمم بهش افتاد... کنار تختم نشسته بود.
بابا: بیدار شدی دخترم؟
اشکام بی اختیار ریخت
- بابا... امیر علی.... تو اتاق عمل بود
بابا: آروم باش عزیزم... حالش خوبه.
- می خوام ببینمش.
بابا: چشم...سرمت تموم بشه... میریم می بینیش.
وقتی برای ملاقات امیر رفتم تمام دلخوری هایی که تو این یک هفته ازش داشتم یادم رفت.... دور سرش و دست راستش باند پیچیده بودند...ناخودآگاه به طرفش رفتم و سرش رو تو بغلم گرفتم.
- حالت خوبه داداشی؟
امیرعلی: آی آی سرم....اگه تو تصادف ضربه مغزی نشدم الان میشم.
با این وضعیت شوخی می کرد!
مشتم رو با حرص به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #88
***بردیا

ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم... خیلی خسته بودم...... کلید رو توی در انداختم و در رو باز کردم...کیفم رو کنار چوب لباسی گذاشتم و پیرهنم رو درآوردم... یک دوش حالم رو جا می آورد... نم موهام رو با حوله گرفتم و چایی رو دم کردم... بیست دقیقه ای تا ساعت پنج که برم مطب وقت داشتم... خودم رو روی مبل پرت کردم....اتفاقات امروز از جلو چشمام عین یک فیلم رد می شد... بیشتر از همه دکتر امیری توجهم رو جلب می کرد. محبت های پدرانه ش بدجور به دل من غریبه هم می نشست....صدای آیفون باعث شد دست از افکارم بردارم. از وقتی طبقه پایین رو مطب کرده بودم به این زنگ ها عادت کرده بودم.
گوشی آیفون رو برداشتم
- بله؟
دکمه رو زدم....دکتر امیری اینجا چیکار داشت؟ آدرس منو از کجا آورده بود؟... سریع پیرهنم رو پوشیدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #89
دکتر امیری: ببین دکتر مشکور... من قبول دارم که شما به عنوان یک پزشک باید راز دار و امانت دار مریضت باشی اما این مورد فرق داره...بذار اینطور بگم اگه امروز بیمارت hiv داشته باشه، می تونی به همسرش چیزی نگی و راز داری کنی؟.... مسلما نمی تونی...چون این حق همسرشه که بدونه ... قبول داری حرفمو؟
دوباره شده بودم دکتر مشکور و این یعنی حواسم به موقعیت شغلیم باشه! ...سرم رو به نشونه تایید تکون دادم
چیزی شبیه لبخند روی لبش نشست
دکتر امیری: خب مورد امیر علی رو هم از همین زاویه نگاه کن... امروز امیرعلی تهدید جانی شده و من نمی دونم چرا؟...شاید به خاطر موقعیت شغلی من بوده؟بالاخره من باید بدونم چرا این اتفاق افتاده تا حواسم رو بیشتر جمع کنم!
عجیب منطقی بود حرفاش و من دیگه چه بهونه ای می تونستم بیارم در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #90
- ولی... .
دکتر امیری: ولی نداره... سوار شو
این آدم اونقدر با اطمینان حرف می زد که حتی به من فرصت اعتراض به این دعوت اجباری رو نداد... البته خودم هم بدم نمی اومد یک بار دیگه به خونه این استاد پر اسم و رسم برم.....هنوز از پارکینگ خارج نشده بودیم که گوشی دکتر زنگ خورد برای همین ماشین رو نگه داشت...
- علیک سلام.
- ... .
تا نیم ساعت دیگه میرسم.
- ... .
برو سر اصل مطلب... اینقدر حاشیه نباف.
- ... .
- خُب.
- ... .
- آهان... پس تنبل خانوم دوباره درساش رو گذاشته برای آخر شب!؟
- ... .
- متاسفم... من کاری نمی تونم بکنم.
لحن مهربون و شوخ دکتر بی اختیار توجه منو به این مکالمه که حدس میزدم با دخترشه جلب کرده بود با این حال نگاهم رو به بیرون دوخته بودم و سعی می کردم خودم رو به نشنید بزنم.
- گفتم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا