متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,557
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #71
لبخندی زد و گفت:
- این چیه؟
آخر هفته بازی فوتبال تیم مورد علاقمه. پدرم بلیط کل ورزشگاه رو خریده، تماشای بازی رایگانه بعدش هم ما یه جشن بزرگ داریم به مناسبت تولد من، مطمئنا اگه بیاید جزء مهمون های ویژه ما هستید و بابام لطف امروزتون رو جبران می کنه."
چراغ اتاقش روشن بود و این یعنی هنوز بیدار بود. تقه ای به در زدم اما جوابی نیومد. چند دقیقه گذشت اما بازم خبری نشد. کمی نگران شدم برای همین وارد اتاق شدم و در رو بستم:
- امیرعلی.
شاسی رو تختش بود و در تراس باز بود . خوب می دونستم که حالش خرابه. درست عین پدرش، وقتی کلافه و عصبی می شد می زد بیرون و می رفت پیاده روی. شاسی رو روی دیوار زدم ، برق رو خاموش کردم و روی تختش دراز کشیدم. بوی عطر یاس تخت امیر تو دماغم پیچید و دوباره ذهنم رفت به گذشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #72
با صدای پایی که از تو تراس اومد دست از مرور خاطراتم برداشتم. مطمئن بودم امیرِ. تو تاریکی متوجه حضورم نشد اما همین که نشست روی شکمم به سرعت بلند شد و از تخت فاصله گرفت. دکمه آباژور رو زدم تا ترسش بریزه. وقتی گفتم می‌خوام تو تختش بخوابم تعجب کرد اما چیزی نگفت. دلم بدجور هوای محمد رو کرده بود و امیر علی تنها کسی بود که حضورش می‌تونست یکم آرومم کنه. نفس عمیقی کشیدم تا عطر یاس تخت امیر رو با تمام وجودم حس کنم. محمد عاشق عطر یاس بود. می‌دونستم یه چیزیش هست اما بایستی بهش مهلت می‌دادم تا خودش شروع کنه به حرف زدن. بالاخره سکوت رو شکست و شروع کرد باهام حرف زدن. حرف‌هاش در مورد رفیقش حالم رو بدتر هوایی محمد می‌کرد.
-- شما تجربه کردید؟
آه از نهادم بلند شد و قلبم درد گرفت. تجربه کرده بودم اون هم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #73
دکتر امیری: نه اتفاقا امروز رو حتما باید خودت آشپزی کنی چون رفیقت هم مهمونمونه!
امیر که انگار تازه منو دید نگاه دلخورانه ای به باباش انداخت و با چشمک دکتر امیری نفس عمیقی کشید
امیرعلی: پوف
با اکراه به طرفم اومد و بعد از احوال پرسی مختصری رفت که موهاش رو سشوار کنه و برگرده.
فرصت خوبی بود باید باهاش حرف میزدم
- اگه مشکلی نداره من چند دقیقه با امیر خصوصی کار دارم.
دکتر امیری: نه چه مشکلی... از این طرف...
بلند شد و من پشت سرش از پله ها بالا رفتم طبقه بالا یه حال کوچیک داشت و دو تا اتاق سمت چپش بود و یکی هم سمت راست. اتاق امیر اولی سمت چپ بود.
دکتر امیری تقه ای به در زد.
دکتر امیری: امیر علی....
برام جالب بود که دکتر تا این حد مبادی آداب بود که دست به دستگیره نزد تا خود امیر در رو باز کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #74
یقه اش رو ول کردم
- شماره آروین رو بگیر.
امیرعلی: برای چی؟
داد زدم.
- ازش بپرس
گوشیش رو برداشت و شماره رو گرفت
یعنی وقتی شماره رو گرفت خون خونم رو می خورد... انتظار داشتم بگه نه حرفت رو قبول دارم اما با چش سفیدی تمام شماره آروین رو گرفت و ازش پرسید اون شب چه اتفاقی افتاده و من کِی رفتم.
گوشی رو که قطع کرد لبخندی روی لبش نشسته بود که بدجور رو اعصابم بود... دوباره به طرفش حمله کردم و چسبوندمش به دیوار
- امیر به خدا تلافی این یک ماه رو طوری سرت در میارم که مرغای آسمون به حالت زار بزنن!
صدای سرفه پشت سرم باعث شد سرم رو به طرف در برگردونم... اونقدر دوتایی سرگرم بحث بودیم که یادمون رفته بود در رو ببندیم... دکتر امیری دست به سینه به چارچوب در تکیه زده بود ...لبخند روی لبش باعث شد یقه امیر رو ول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #75
*** زهرا

کیکی که پخته بودم رو از تو فر درآوردم. صدای عزیز از تو حال می اومد که داشت تلفنی با زن عمو مهتاب حرف می زد.
امیرعلی: به به چه بوهایی می یاد.... دلم هوس یه چایی دبشِ کیک پهلویِ ابجی پزون کرده بود.
- فردوسی بنده خدا تو گور لرزید با این ذوق شاعریت خان داداش... الان این صفت بود برای چایی؟
امیرعلی: نچ... قید بود برای شکم من!... بذار ببینم چه کردی؟
محکم زدم پشت دستش
- ناخونک نداریم!
اخماش رو مصنوعی تو هم کشید
امیرعلی: حیف که بچه زدن نداره ... وگرنه... .
روی پنجه پا وایسادم تا دستم به گوشش برسه... سریع گوشش رو پیچونم و گفتم:
- وگرنه چی؟
امیرعلی: آی... ول کن گوشمو کندی ضعیفه!
فشار دستم رو بیشتر کردم
- چی گفتی؟...ضعیفه کیه؟
نگاهم به بابا افتاد که به چارچوب آشپزخونه تکیه داده بود و لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #76
زنگ آخر که خورد سریع وسایلم رو جمع کردم... کلی کار داشتم که قبل از این که بریم خونه عمو می بایست انجام بدم...هنوز از در مدرسه بیرون نرفته بودم که صدای آشنایی به گوشم خورد:
- زهرا جان
خانم میرزایی معاون مدرسه و در واقع همون زن عمو مهتاب بود.
- سلام زن عمو
زن عمو: سلام عزیزم... آروین قراره بیاد دنبالم ... گفتم سر راه تو رو هم برسونیم.
- مزاحمتون نمیشم زن عمو
زن عمو: مزاحم چیه؟ بیا بریم.
خوشم نمی اومد سوار ماشین آروین بشم ....علاوه بر اون کینه قدیمی... از نگاه های خیره اش ام متنفر بودم اما تو رودرواسی با زن عمو قبول کردم باهاشون برم....از در مدرسه که خارج شدیم.. ماشین لوکس مشکی چیزی نبود که بشه نادیدش بگیری... به خصوص که راننده اش با دیدن ما سریع از ماشین پیاده شد...زیاد اسم ماشین های لوکس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #77
آروین با یک قدم مردونه خودش رو بهم نزدیک کرد و با دستش که با فاصله پشت سرم گرفته بود منو به داخل مغازه مانتو فروشی هدایت کرد.
اصلا قصد خرید نداشتم اما یک مانتوی آب نفتی شیک بدجور چشمم رو گرفت.با نگاهی که به اتیکت قیمتش انداختم بیخیالش شدم.دلم نمی خواست آروین برام همچین پولی خرج کنه. خواستم از مغازه بیام بیرون که آروین با دست مانعم شد.
آروین: آقا اون مانتو آبی رو سایز خانم بیارید.
سرم رو به بالشتک صندلی تکیه دادم و غرق افکارم شدم
خوب می دونست خرید کردنم بهانه بوده اما به روی خودش نیاورد ... وقتی مانتو رو علیرغم مخالفت من که حتی حاضر نشدم پرووش کنم برام خرید و گفت یه هدیه از طرف اون باشه بابت معذرت خواهی به خاطر اون ماجرای گردن بند تو بچگی حسابی جا خوردم فکر نمی کردم اصلا یادش بوده باشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #78
آروین: چیکار می کنی امیر؟
نگاهم به آروین افتاد که از ماشین بیرون اومده بود و با عجله به طرف ما می اومد.
امیرعلی: گم شو تو خونه.این صدای امیر علی بود واقعا؟مگه این برادرِ مهربون، نازک تر از گل هم بلد بود به من بگه؟
با داد بعدیش سریع از روی زمین بلند شدم و به طرف در خونه رفتم... کلید رو تو در انداختم و درو باز کردم.
نگاهم به جنگل چشاش افتاد که عجیب نگران بود... سرم رو پایین انداختم.
با دستش چونه ام رو بالا گرفت.
بابا: ببینمت.... زهرا.... چی شده دخترم؟ چرا لبت خونی شده؟
امیر علی: خفه شو عوضی.
بابا هم مثل من به بیرون نگاه کرد.امیر و آروین دست به یقه شده بودن.چرا امیر اینطور عصبی شده بود؟
بابا: اینجا چه خبره؟
تن صدای بالا رفته بابا باعث شد امیر یقه آروین رو ول کنه و عصبی دستش رو تو موهاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #79
نگام از دستای مشت شده بابا بی اختیار به چشمای اشکی عزیز افتاد که زیر لب آروم ذکر می گفت و التماس گونه به بابا نگاه می کرد.
بابا نگاهشو به چشمای امیر دوخت و در حالیکه با ابرو خیلی ظریف به عزیز اشاره می کرد لب زد:
بابا: بشین! بعدا صحبت می کنیم.
امیر هم با اینکه خیلی عصبی به نظر می رسید، انگار اشاره بابا به قلب ضعیف عزیز رو خوب متوجه شد که دیگه چیزی نگفت و سر جاش نشست.
همگی تو سکوت ناهار رو خوردیم اما با جّوی که پیش اومده بود غذا زهر مار شده بود به هرچهار تامون!
ناراحتی بابا تو چهره اش کاملا پیدا بود... امیر هم مثل من می دونست بابا چقدر روی احترام به بزرگتر حساسه اما این امیر، امیر علی همیشگی نبود.... نمی دونم چی باعث شده بود اینقدر به هم بریزه که روی من دست بلند کنه! با آروین دست به یقه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #80
نگاهم روی پرونده آبی رنگ ثابت موند....طاعون سیاه... سومین کار حرفه ایم بود... مجهولات این باند خیلی زیاد بود....اصلا حوصله اش رو نداشتم ... پرونده رو توی کیف سامسونت گذاشتم و قفلش کردم...می دونم روزای سختی در پیش دارم ...سر میز عصبی بودم بلند شدم که برم...خواستم برم اما شاید یک فرصت برای تمرین ماموریتی که در پیش داشتم پیش اومده بود... کلافه بودم شروع کنم یا نه؟... بالاخره تصمیمم روگرفتم ... با مشت روی میز کوبیدم
- سر من داد نزنید ....من بچه نیستم.
تقه ای به در اتاقش زدم.
- بابا
بابا: بیا تو
رفتم تو و در رو پشت سرم بستم... پشت به من رو سجاده اش نشسته بود... چقدر نماز خوندنش به دلم می نشست.
به در تکیه دادم و چیزی نگفتم...نگاهم به تابلوی روی تخت افتاد....تابلویی که همیشه جاش بالای تخت بابا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا