متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,596
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #111
***طاها

باید می رفتم و بردیا رو متقاعد می کردم که دنبال این ماجرا رو نگیره....زنگ در رو زدم.
در باز شد اما برخلاف همیشه نیومد استقبالم
- بردیا
جوابی نیومد... در رو کامل باز کردم....چه اتفاقی افتاده بود؟...چرا همه چیز به هم ریخته بود....کنار دیوار افتاده بود و یه پیرمرد داشت با نگرانی صداش می کرد
- بردیا...پسرم...پاشو....پاشو بابایی....چرا اینجا خوابیدی؟
با چند قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و شونه های پیرمرد رو گرفتم و از بردیا جداش کردم.پ
- چی شده پدر جان؟
- نمی دونم...منم تازه رسیدم....درو برام باز کرد اما وقتی اومدم تو، دیدم مثل میت اینجا افتاده.
سریع علایم حیاتیش رو چک کردم.... ضربان قلبش پایین بود....نگاهم رو به اطراف خونه چرخوندم باید جعبه کمک های اولیه داشته باشه تو خونه....یه لحظه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #112
با کمک مهدی، بردیا رو بردم تو اتاق و روی تخت خوابوندمش....هرچند نیازی به نالوکسون پیدا نکرد اما حسابی حرصم داد. با نیم ساعت حمایت مداوم تنفسی و جبران تعدیل مایعات و الکترولیت های خون، بالاخره وضعش از حالت بحرانی دراومد و علایم بالینیش نرمال شد. نفس عمیقی کشیدم.نگاهی به زخم پشت دستش انداختم.از آینه شکسته روی دیوار حدس زدن اینکه با مشت زده تو آینه دشوار نبود....ست پانسمان رو از مهدی گرفتم و با سه تا بخیه جریان خونریزی رو قطع کردم.
نگاهی به صورت نگران مهدی انداختم....رنگ به صورتش نبود...معلوم بود حسابی ترسیده.... حق هم داشت...بردیا امروز منو هم ترسونده بود.
- پووف...بریم.
مهدی: حالشون خوبه؟
نبضش رو گرفتم... بجز کبودی جای سِرُم رو دستش...بقیه اش مشکلی نداره.
تیکه ام تونست یکم ذهنش رو منحرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #113
- نه...من فقط بزرگش کردم....یعنی چندسالی تو خونه من بود...اما مثل نوه خودم دوستش دارم...اما نمی دونم چرا هربار که بهم می رسیم یه اتفاقی براش می افته!
- چطور؟
اولین بار که دیدمش حدودا 6 سالش بود. من و ننه عصمت، زنم رو میگم، مدت ها بود که تو خونه کامران زندگی می کردیم...من باغبون خونه اش بودم و زنم خدمتکار خونه بود...کامران با اینکه خیلی پولدار بود اما یه روانی به تمام معنا بود....هر چند وقت یه بار از یکی از این بچه های خیابونی رو می آورد خونه و می کرد کیسه بوکس پسرش سیامک....معمولا هم بچه ها دووم نمی آوردن و یا فرار می کردن و یا با التماس ازش می خواستن بذاره برن و اونم به این بهونه که خودشون می خوان برن تمام حقوقی که این مدت بهشون داده بود ازشون می گرفت و پرتشون می کرد بیرون...اما بردیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #114
برای همین قبل از اینکه کامران بیاد خونه، بردیا رو فرار دادیم....دیگه خبری از اون طفل معصوم نداشتیم تا اینکه دو سال پیش که عصمت حالش بد شد رسوندیمش اورژانس بیمارستان...روی صندلی نشسته بودم...داشتم به بدبختیام فکر می کردم...من بضاعتی نداشتم که بتونم از پس هزینه بیمارستان بر بیام...فقط امیدوار بودم عصمت حالش زیاد بد نباشه...تو افکار خودم بودم که یه پسر جوون و خوش رو کنارم نشست.
- همراهِ عصمت یاوری شمایید؟
سرم رو به طرفش برگردوندم...لبخندش آشنا بود...بردیا بود اما نمی دونم چرا رنگ چشاش فرق کرده بود برای همین به شک افتاده بود که خودشه یا نه....وقتی آقا سید صدام کرد فهمیدم خودشه.
انگار دنیا رو بهم داده بودن...دیگه خودش پیگیر کارای ننه عصمت شد...مخصوصا که خودش تموم هزینه های بیمارستان رو می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #115
کاش حداقل امیرعلی خونه بود، خیالم راحت تر می شد....اولین باری بود که زهرا و عزیز رو تنها گذاشته بودم....نمی تونستم بردیا رو با این حالش تنها بذارم مخصوصا که پیرمرد هم گفت باید بره ده و نمی تونه پیشش بمونه...علایم بالینیش نرمال شده بود و خطری تهدیدش نمی کرد اما ترسم از تکرار اون حماقت بعد از هوشیاری بود...حرفای پیرمرد عجیب ذهنم رو مشغول کرده بود... به عزیز خبر دادم که شبی خونه نمی رم...هنوز گوشی رو قطع نکرده بودم که کلید توی در چرخید و فلز طلایی رنگ دستگیره پایین رفت...انگار انتظار دیدن منو نداشت که همونجا دم در خشکش زده بود.
- ببخشید آقای دکتر....باجی خانم گفته بودن 7 بیام اما من یکم کارم زودتر تموم شد، گفتم زودتر بیام که از اون ور بتونم زودتر برم.
هنوز داشتم حرفاش رو حلاجی می کردم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #116
نگاهم روی صورت بردیا ثابت موند یاد حرفای امیر علی افتادم وقتی تند تند آماده می شد که دیر به باشگاه نرسه....وقتی بهش گفتم این قدر عجله نکن خدای نکرده تو راه تصادف می کنی... نهایتش 5 دقیقه دیر می رسی..خوبه که با استادت رفیقی! و اون جواب می داد بردیا اونجا فقط استادمه اصلا رفاقت حالیش نیس...خیلی هم رو انضباط حساسه....دیر برسم پوستم رو میکنه.
لبخند روی لبم پر رنگ شد و ذهنم بی اختیار برگشت به گذشته...ترسی که امروز تو چهره این زن بیچاره دیدم خیلی برام آشنا بود...تمام خدمتکارای خونه از لَری حساب می بردند...کوچیکترین بی انضباطی رو نمی بخشید.بابا خیلی مقرراتی و تند مزاج بود.
- بابا، دَنییِل تقصیری نداشت...من ازش خواستم بره برام یه سری خرید بکنه...برای همین دیر کرده.
از روی صندلیش بلند شد و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #117
*** بردیا

صدای مبهم کم کم برام واضح شد
- اللهم اخرج حب الدنیا من قلبی و أعنی بالبکاب علی نفسی و قد أفنَیتُ بتصویف و الآمال عمری وقد نزلت منزله ءایسین من خیری (خدیا محبت دنیا رو از قلبم بیرون کن، کمکم کن به حال خودم گریه کنم چرا که عمرم رو در غفلت و سهل انگاری فنا کردم و دیگه از خوب شدن خودم ناامید شدم...)
چشمام رو باز کردم....چقدر قشنگ نیایش می کرد مردی که تو سایه روشن اتاق، پشتش به من بود و دست به قنوت با خدای خودش خلوت کرده بود...چشمام رو بستم، دلم می خواست با تمام وجود از این آرامش لذت ببرم
- الهی ولا تحرمنی ثوابک و انت عارف بفقری (خدایا منو از پاداش خودت محروم نکن درحالیکه تو از ناداریم آگاهی)
چشمام گرم شد و من دوباره غرق خلسه آرام بخشی شدم.
- شیطونی نکن دختر....باشه...باشه...برو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #118
نفس عمیقی کشیدم...نمی تونستم بی خیال بشم....عجز داشتم و سینه ام می سوخت.بعضی وقتا دلت فقط مرگ می خواد که راحت بشی از تحمل این دنیا!
دوباره مچ دستم رو گرفت
دکتر:بازش کن بردیا...اینقدر به بخیه هات فشار نیار....دیشب تو خواب هم همینقدر ناآروم بودی و دایم هذیون می گفتی....
- چی می گفتم؟
چشاش حالت شیطنت گرفت
دکتر: زیاد قابل فهم نبود حرفات، فقط اسم کیان رو زیاد تکرار می کردی!
انگار به اسمش هم آلرژی پیدا کرده بودم که اینقدر سریع با شنیدنش، عصبی می شدم....تپش قلبم دوباره بی اختیار بالا رفت و قطرات ریز عرق رو روی پیشونیم حس می کردم..یاد دیروز افتادم که از بس مشت زده بودم به در و دیوار، حسی تو انگشتام نمونده بود.
تن صداش رفت بالا
دکتر: گفتم به بخیه هات این قدر فشار نیار....دستت بدجور صدمه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #119
اومد جواب بده که گوشیش شروع کرد به زنگ خوردن، گوشی رو از توی جیپش درآورد...با دیدن عکس امیر علی که دستش رو روی شونه باباش گذاشته بود و باهم می خندیدن، بازم آه حسرت مهمون قلبم شد....رفتارم عین بچه ها شده بود یا شایدم بچگی هایی که نکرده بودم حالا فرصتی برای بروز پیدا کرده بودن!!
دکتر:الو
- سلام بابا
چون دکتر نزدیک تختم نشسته بود، صدای امیرو از اونور خط می شد شنید
دکتر: علیک سلام، خوبی پسرم؟
امیرعلی: نه زیاد، الان یه هفته اس به بهونه های مختلف منو تو بیمارستان نگه داشتید... انتظار دارید خوب باشم؟
دکتر: پسرم دکترت صلاح دونسته بمونی!! تا یکی دو روز دیگه خودم دنبال کارای ترخیصت رو می گیرم، خوبه؟
امیرعلی: بابا
دکتر: جانم
امیرعلی: زهرا می گفت دیشب نرفتید خونه
دکتر: می بینم که اخبار زود رد و بدل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #120
به زور چندتا لقمه خوردم...خب داشتید می گفتید...بحث راهبری بود....
دکتر: آهان راست میگی، تا حالا شده تو زندگیت احساس کنی خوشحال و راضی نیستی؟؟
پوزخندی به حرفش زدم
-: تقریبا همیشه...من حتی از ناراضی بودن گذشته، جونم به لبم رسیده!
دکتر: می تونی دلایل این حست رو برام دسته بندی کنی؟
-: یعنی چی؟
دکتر: می خوام که سهم بندی کنی علت این نارضایتی رو، مثلا مسائل کاری 10 درصد، مسائل خانوادگی فلان درصد....
-:خب این چه ربطی به بحث راهبری داره؟
دکتر: شما جواب منو بده، ربطش رو می گم!
جواب این سوال برای خودم مبرهن بود، هرچند دلم نمی خواست به زبون بیارمش....اما زیر نگاه منتظر دکتر بالاخره قفل زبونم شکست
- نود درصدش دلایل خانوادگیه
دکتر: این یعنی از شرایط فعلی خونوادت راضی نیستی، درسته؟
- پووف....جوابش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا