متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,596
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #101
- راستی یه مشکلی وجود داره
دکتر امیری:چه مشکلی؟
- من تو کلینیک امام رضا هم مشغولم....دکتر موسوی بعید می دونم با مرخصیم موافقت کنه
دکتر امیری: کدوم موسوی؟
- بهزاد میر موسوی... جراح عمومی
دکتر امیری: آهان...یادم اومد...شمارش رو داری؟
گوشیش رو از جیپش درآورد... شماره ای رو که دادم گرفت و گذاشت روی اسپکیر
دکتر موسوی: الو ...
دکتر امیری: سلام، دکتر موسوی؟
دکتر موسوی: خودم هستم..بفرمایید
- امیری هستم مزاحمتون شدم
دکتر موسوی: امیری؟...کدوم امیری؟
دکتر امیری: طاها امیری
یه لحظه لحن دکتر موسوی عوض شد
دکتر موسوی: طاها خودتی؟...چه عجب یادی از ما کردی بی معرفت
دکتر امیری: خوبی بهزاد؟
دکتر موسوی: از احوال پرسی های شما چه پنهون هفته پیش تصادف کردم ولی الان خوبم
دکتر امیری: شرمنده می دونی که سرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #102
دکتر موسوی: چیه؟چرا می خندی ؟
دکتر امیری: چیزی نیس....
دکتر موسوی: خب حالا راجع به کدومشون می خوای حرف بزنی؟
دکتر امیری: بردیا مشکور
دکتر موسوی: مشکور؟...آهان اون پسره جراح داخلی رو میگی، جوون زرنگ و صدالبته باهوشیه....حالا چی شده آمارش رو در میاری؟....کاری کرده؟
دکتر امیری: نه فقط می خوام چند روزی قرضش بگیرم!
دکتر موسوی: بی خیال طاها.... سخته جایگزین براش پیدا کنم.
دکتر امیری: یه کاریش بکن دیگه
دکتر موسوی: نمی خوام روت رو نه کنم....اما این مشکور آچار فرانسه کلینیکمه... .
دکتر امیری: هیچ راهی نداره..یه هفته می خوامش بهزاد
دکتر موسوی: هووم..چی بگم؟....باشه...یه کاریش می کنم...من که مثل توئه بی معرفت نیستم که روی رفیقام رو زمین بندازم!
دکتر امیری قهقهه ای زد
دکتر امیری: هنوز یادت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #103
قبل از اینکه برم مطب طبق عادت معهود بساط چایی رو آماده کردم...هیچ چیز برای من که از بچگی به کار کردن مداوم عادت کرده بودم خوشایند تر از این نیم ساعتی که چایی می خوردم و روزنامه ورق می زدم نبود.
کل این دو روز رو به جای اینکه برم بیمارستان رفته بودم ولگردی! بی اختیار خنده رو لبم نشست. یعنی من..بردیا مشکور که اونقدر مغرور بودم که تو محیط دانشگاه و بیمارستان به دختر جماعت محل نمی دادم و سرسنگین حرف می زدم. حالا افتاده بودم دنبال سرِ یه دختر و آمارش رو درآورده بودم. به خودم که دروغ نمی گفتم. من اینبار نه فقط به خاطر امیرعلی، بلکه به خاطر پدرش پا روی همه مقررات زندگیم گذاشته بودم و عجیب تر این بود که از این قانون شکنی بر خلاف همیشه، راضی بودم!
آخرین مریض که رفت سرم رو روی ساعدم روی میز گذاشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #104
- هنوز چیز زیادی دستم نیومده....تو این دو روز کاراش معمولیه فقط عصرا یک ساعتی با دوستاش رفتن کافی شاپ...به نظر میاد پاتوقش همون کافی شاپ باشه.
دکتر امیری: خوبه!...فقط مطمئنی تا حالا تو رو ندیده!
- آره منو نمیشناسه...اتفاقا برای اینکه مطمئن بشم نمی شناسه...یه بار جلوش آفتابی شدم اما بی تفاوت از کنارم رد شد
صدای زنگ گوشیم باعث شد حرفم رو ادامه ندمو با گفتن ببخشید، وصل کردم
- جانم
مامان: از کی تا حالا به جای سلام میگن جانم؟
از لحن طلبکارنش خنده ام گرفت
- مگه فرقی داره قربونت برم؟
مامان: من از این قرتی بازیا خوشم نمیاد.
- قرطی بازی چیه؟...باشه اصلا هر جور شما راحتی!...دوباره زنگ بزن.
گوشی رو قطع کردم...دکتر داشت روزنامه رو ورق می زد و تمام تلاشش رو می کرد که حواسش به روزنامه باشه...اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #105
دستی روی شونه ام نشست، سریع چشمام رو باز کردم....یه مرد میان سال بود.
- چرا اینجا خوابیدی پسر؟
چی می گفتم؟...می ترسیدم بفهمه کسی رو ندارم اونم برای اعضای بدنم نقشه بکشه!...برای همین سکوت کردم
- خونواده ات کجان؟
دوتا پا داشتم، دوتای دیگه قرض کردم و فرار....خوب بود که دنبالم نیومد برای همین خیالم راحت شد و روی چمن های محوطه ترمینال زیر سایه یه کاج بزرگ نشستم....یک روز دیگه رو توی ترمینال سر کردم....نمی دونستم چکار کنم... بالاخره تصمیم گرفتم بی خیال رفتن به شهر دیگه بشم و با پولی که داشتم یه جوری بگذرونم و یه کاری پیدا کنم....با همین فکر از ترمینال اومدم بیرون و بی هدف تو خیابون به راه افتادم....شاید تو منطقه های پولدار نشین می شد کاری پیدا کرد...از فرط خستگی روی صندلی پارک نشستم و به بچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #106
دکتر: بریم
- خیلی عوض شدید.نمی دونستم ورزشی هم هستید.
دکتر: بعضی وقت ها بدنسازی کار می کنم.
من احمق نبودم. اگه با این سابقه ورزشکاریم نمی تونستم فرق یه ورزشکار حرفه ای رو با یه آدمی که گهگاه بدنسازی میره تشخیص بدم، بایستی برم بمیرم!با این حال ترجیح دادم حرفی نزنم. رابطه من و دکتر امیری فقط چند روز بود که صمیمی شده بود و من خوب می دونستم که علت این صمیمیت فقط امیرعلی هست، پس جلو خودم رو گرفتم که کنجکاوی بی مورد نکنم!
به چراغ قرمز خیره شدم. امروز چیزهای عجیب زیادی دیده بودم. وقتی به جای اون دکتر ساده پوش، این مرد شیک پوش و جذاب رو دیده بودم، وقتی به جای اون استاد فروتن این آدم مغرور که یه نوع غرور اشرافی تو چشماش موج می زد رو دیدم. وقتی به جای پارس سفید، سوار بی ام دبلیوی میلیاردی شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #107
رزیتا سریع ریجکتش کرد و نگاهش رو به دستای دکتر که داشت شقیقه ها رو ماساژ می داد، دوخت
- طاها برنامه امروزت چیه؟
دکتر: برنامه خاصی ندارم
- اگه موافقی بریم باغ گلها...یکم حال و هوات عوض بشه...خانم ها شما هم اگه وقتتان آزاده خوشحال میشیم ما رو همراهی کنید
مهرانه: باغ گلها عالیه ...ما وقتمون آزاده
رفتن به باغ گل ها تو نقشه نبود اما به نظرم لازم بود این آشنایی بیشتر بشه برای اجرای بقیه نقشه مون ...اما از نگاه تند دکتر که مستقیم منو نشونه گرفته بود فهمیدم با نظرم موافق نیست ولی خب بعد از اعلام موافقت دخترا دیگه نمی شد کاری کرد!
سوار ماشین شدیم....حتی یه لحظه هم اخم دکتر کم نشد، هرچند تلاش می کرد جلو دخترا نقشش رو خراب نکنه.
دکتر: بردیا من زیاد تو مُد فضای باز نیستم، اگه موافقی بریم رستوران،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #108
دکتر: گفتم می رسونمتون!
از غیرتش برای دوست دخترِ پسرش خوشم اومده بود...حقا که غیرتی بودن امیر به باباش رفته بود
بعد از پیاده شدن دخترا، پا رو روی گاز فشار داد و با سرعت از اونجا دور شدیم....کل مسیر اون اخم از روی پیشونیش کنار نرفت و باهام سرسنگین بود.
- از دست من ناراحتید؟
دکتر: میشه توضیح بدی اون قراره مسخره چی بود پیشنهاد دادی دکتر مشکور؟
دوباره شده بودم دکتر مشکور و این یعنی کاملا جدی بود
- خب فکر نمی کردم با یه بار ملاقات قبول کنن!
دکتر: یه لحظه فکر نکردی اگه تو اون محیط باز که اونقدر شلوغ میشه، یه نفر ما رو بشناسه، همه نقشه هامون بهم می ریزه؟
واقعا به این چیزی که می گفت اصلا فکر نکرده بودم...حرفش کاملا منطقی بود.
- حق با شماس...معذرت می خوام
نیم ساعت بعد تو همون خونه ویلایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #109
***طاها

نگاه سرکشش رو به چشام دوخت و حرفش رو ادامه داد:
بردیا: حقیقت تلخه آقای دکتر.
بقیه حرفاش رو گوش ندادم....این چه حسی بود که به این پسر داشتم!؟....اولین بار بود که یه غریبه رو آورده بودم تو ویلا ...حتی بچه ها هم از وجود این ویلا خبر نداشتن...چرا اینقدر بهش اعتماد کرده بودم؟؟....چرا این پسر همه قوانین زندگیم رو به هم می ریخت!؟...شاید به خاطر چشماش بود... چشمایی بی نهایت جسور که غم بزرگِ تو عمق نگاهش، بی اختیار دلم رو می لرزوند ...سن و سالی نداشت اما رفتارش مثل یه مرد پخته دوران دیده بود. وقتی باهام دست می داد فوران قدرت و انرژی رو تو دستای محکمش حس می کردم و نمی دونم چرا اینقدر ازش انرژی می گرفتم؟حساب شده و مقتدر حرف می زد...انگار از بچگی خوب یادگرفته بود محکم باشه!
قبول کردم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #110
***بردیا

داشتم از عصبانیت منفجر می شدم...مشت آبی به صورتم زدم و تو آینه ای که فقط چند تکه ازش باقی مونده بود، به خودم نگاه کردم...لعنت بهت کاوه...دلم می خواد بکشمت...کثافت عوضی!
سوزش پشت دستم در مقابل زخم قلبم هیچ بود...به ساعت نگاه کردم...شش و نیم عصر بود...شماره مهدی رو گرفتم و گفتم امروز ویزیت نمی کنم....نشستم و سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم....دنیا به این بزرگی برای من قفس بود...به جریان خونی که از پشت دستم شروع شده بود و در نهایت از مچم می چکید خیره شدم.
کاش همینطور که این خون از بدنم خارج میشه، نسبت خونیم با اون پدر عوضی هم تموم می شد...کاش همه چیز یه کابوس وحشتناک بود که بیدار می شدم و تموم می شد....صدای التماس های مهسا و گریه های مامان.
- خدا صدامو می شنوی؟ دیگه تحمل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا