متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,594
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #121
به صورتش خیره شدم....هرچند انتظار داشتم نوع نگاهش پر از تحقیر بشه اما برخلاف تصورم حتی یه ذره رنگ نگاه و لحن کلامش عوض نشده بود...انگار این بشر با همه آدم هایی که تو زندگیم دیده بودم فرق داشت ...شاید همین تفاوت باعث شد حجم سنگین دردی که از بچگی تو قلبم تلمبار شده بودو بیرون بریزم....
- از وقتی دست چپ و راستم رو تونستم تشخیص بدم...سنگینی انگِ ولدِ حروم بودنو روی دوشم حس کردم...به مادرم اعتماد دارم... اما اون شناسنامه لعنتیش اسمی از پدرم نداره....
تلخندی مثل زهر مار روی لبم اومد...سخت بود اعتراف به واقعیتی که همیشه ازش فرار می کردم!
- با این که از کاوه متنفرم اما حداقل اون شرف داشت به پدر واقعیم چون نذاشت خواهرم مهسا، حس های بد منو تجربه کنه...حداقل اونقدر بوی مردونگی بهش خورده بود که بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #122
چند قدمی از پنجره فاصله گرفتم و به کمد کنار دیوار تکیه دادم، توی آینه دیواری به چشمام خیره شدم...روزی که اولین بار به چشمام با اون لنز رنگی نگاه کردم، انگار دنیا رو بهم داده بودن....متنفر بودم از چشمای روشن و این لنز قهوه ای شاید یکم فقط یکم روان ملتهبم رو آروم می کرد!! روزی 10- 12 ساعت لنز رو تحمل می کردم، این استفاده طولانی از لنز، ویران کننده بود برای چشمام اما تحمل درد چشم از تحمل زخم هایی که روحم خورده بود سخت تر نبود...چشم از آینه گرفتم و در جواب نگاه منتظر مرد روبه روم ادامه دادم:
- کیان کابوس زندگی من بود... همیشه تو خوابم می دیدمش که چشمام رو درآورده و داره می خنده....هر وقت عصبی بود می اومد تو اون آلونک و با کمربندش می افتاد به جوون من و هرچی از دهنش در می اومد بهم می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #123
این زخم کهنه هر وقت سر باز می کرد، روانم نابود می شد. با یادآوری صدای زجه های مامان، حس می کردم خون توی سرم به جوش اومده و الانه که مغزم منفجر بشه. دیگه هیچی نمی فهمیدم، فقط صدای مشتام که روی دیوار فرود می اومد تو مغزم اکو می شد
مچ های دستام رو محکم گرفت تو دستاش و با شونه اش کتفم رو مهار کرد...زورش کمی به من می چربید که با هیچ فنی نتونستم دستام رو از حصار انگشتاش بیرون بکشم.
دکتر: آروم باش پسر...آروم... .
زل زدم تو چشماش، چرا از این چشای روشن بدم نمی اومد؟
- شما بودید می تونستید آروم باشید؟
تلاشم برای رهایی دستام بازم بی فایده بود! بی اختیار داد زدم:
- اصلا شما بگید من چیکار کنم؟....شما بگید از کی کمک بگیرم؟ از اون بابای عوضیم که اگه یه روزی دستم بهش برسه با دستای خودم گردنش رو میشکنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #124
نفس عیمقی کشیدم
- پرولاپس خیلی خفیف دریچه میترال!
اخماش کمی بهم نزدیک شد و دست از معاینه کشید.
دکتر: می دونیو اینطور به خودت فشار میاری؟
در جواب سکوتم....نفس عمیقی کشید و کنارم روی تخت نشست
- ببین پسرم...حقیقت اینه که فنجون های ذهن تو پر شده از حس های منفی ای که نسبت به خودت داری!.... تو خودت رو فرزند یه رابطه نامشروع میدونی و این رو اونقدر برای خودت بزرگ کردی که فکر می کنی دیگران تو رو همونطور می بینن و با اون دید قضاوت می کنن!
چرا دیدت نسبت به خودت رو عوض نمی کنی؟....اینکه پدر و مادر ما کی هستن، انتخاب خود ما نیست اما اینکه خودمون کی باشیم دست خودمونه!
تو درد و رنج زیادی که تو زندگیت تحمل کردی که شاید تحملش خیلی خیلی سخت بوده اما در عوض این مشکلات تو رو خیلی قوی و محکم بارآورده...چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #125
رزیتا: ممنونم، شما خوبید آقا بردیا؟
- خوبم متشکرم، امری داشتید؟
رزیتا: راستش فردا عصر یه دورهمی داشتیم با بچه ها برای تولد دوستم مهرانه...زنگ زدم شما رو هم دعوت کنم.
- خوشحال میشم بیام....البته اگه بتونم مرخصی بگیرم.
رزیتا: بیاید دیگه...باشه؟
- حالا یه کاریش می کنم.
رزیتا: مرسی! فقط یه چیز دیگه.
- بفرمایید
رزیتا: اگه ممکنه شماره آقا طاها رو هم بدید می خوام ایشون رو هم دعوت کنم.
از ترفندش برای گرفتن شماره طاها خندم گرفت و نگاهی به دکتر انداختم که برعکس چند دقیقه پیش حسابی اخم کرده بود.
- من خودم از طرف شما طاها رو هم دعوت می کنم رزیتا خانوم
رزیتا: نه...دلم می خواد به رسم ادب خودم از ایشون دعوت کنم
- ولی
رزیتا: ولی نداره آقا بردیا....خواهش میکنم...شماره رو بدید دیگه!
مستأصل به قیافه جدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #126
- چطوری مریض قلابی؟
سرش رو از تو کتاب بالا آورد.
امیرعلی:چه عجب، بالاخره چشم ما به جمال آقا روشن شد!
باهاش دست دادم و کنارش نشستم.
- شرمنده داداش، سرم شلوغ شد...ولی خب از الان دیگه 24 ساعته درخدمتم....شما فقط حکم بده حاکم احساس!!
نگاهش رو از دست بانداژم گرفت
امیرعلی: دستت چی شده؟
- این همه راه منو کشوندی اینجا که اینو از بپرسی؟
امیرعلی: نه، کارِدیگه ای داشتم
- خب؟
امیرعلی: اول می خوام بدونم دستت چی شده؟
- چیزی مهمی نیست.
امیرعلی: دعوا کردی؟
- ای بابا...منو اسکول کردی امیر؟...اگه کاری نداری برم!
اخم ریزی بین ابروهاش نشوند
امیرعلی: نه کاری ندارم، برو
- حالا چرا دلخور می شی!؟....آره ...دعوا کردم.
امیرعلی: با کی؟
- کاوه
امیر چیز زیادی از خونوادم نمی دونست فقط می دونست با کاوه که ناپدریم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #127
***زهرا

همین که بابا پاش رو از خونه گذاشت بیرون شروع کردم تند تند کارا رو انجام دادن...امیرعلی گفته بود بردیا میاد دنبالمون...نمی دونم چرا استرس داشتم! گوشی خونه رو برداشتم و شماره ای که امیر علی داده بود گرفتم. امیرعلی سفارش کرده بود با گوشی خونه زنگ بردیا بزنم نه موبایلم!!!...بعضی وقتا حرصم می گرفت از این کاراش!!!....گفت تا یه ربع دیگه می رسه، باید سریع آماده می شدم....چند بار موهام رو باز کردم و دوباره بستم...آرایش ملایمی کردم، شلوار لی مشکیم رو پوشیدم بعدشم مانتو سبز لجنیم و در آخر روسری سبزم رو هم باهاش ست کردم. صدای زنگ تلفن باعث شد به طرف حال برم و گوشی رو بردارم...صداش که تو گوشی پیچید ضربان قلبم رو بی اختیار بالا برد...یه لحظه یاد موشه تو کارتون تام و جری افتادم که قلبش می اومد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #128
عزیز: اینقدر بچه منو اذیت نکنید!
- عزیز راست میگن، این قدر داداشم رو اذیت نکنید...راست میگه خب...مرخصش کنید بیاد خونه...من خودم مواظبشم....تازه می تونه تو درسام کمکم کنه و ازم امتحان بگیره!
امیرعلی: قربون ابجی خودم برم که اینقدر به فکر منه و اصلا منافع شخصی خودش رو در نظر نمی گیره!
از حرف امیر همه دوباره زدیم زیر خنده
- آقای دکتر میشه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم
بردیا بود که طبق نقشه قبلی داشت بابا رو از اتاق امیر علی بیرون می برد تا ما بتونیم کادو ها و کیک رو بیاریم تو اتاق
بیست دقیقه طول کشید تا بابا و بردیا باهم برگشتن تو اتاق.... از پشت در اومدم بیرون در حالی که برف شادی دستم بود آروم زمزمه وار گفتم:
«هپی برز دی تو یو...هپی برز دی»
بابا واقعا سورپرایز شد...... پریدم تو بغلش و بوسیدمش،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #129
*** بردیا

به ساعت نگاه کردم، 1:20 دقیقه بعد از ظهر بود....شاید امروز زودتر می رفتم خونه...به هر حال من 8 ساعت بیشتر موظف نبودم تو بیمارستان باشم...اینکه اکثرا تا 4 بعد از ظهر می موندم به خواست خودم بود...یاد کشیک های 32 ساعته دوره رزیدنتی افتادم...سخت بود واقعا ولی خب خیلی چیزا یاد گرفتم....امروز نسبتا روز آرومی بود و سرم شلوغ نشد...در اتاق زده شد.
- بفرمایید
از شکم جلو اومده زن معلوم بود بارداره، مرد میانسال همراهش در اتاق رو بست و سلام رسایی کرد.
جواب سلامش رو دادم و از مریض خواستم روی صندلی کنارم بشینه....دفترچش رو گرفتم و تا روی صندلی می نشست یه بیو مختصر از صفحه اولش گرفتم...38 سالش بود...بارداری پر خطر!
- خب، بفرمایید مشکل چیه؟
خوب به شرح حالی که می داد گوش دادم...علایم مسمومیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #130
مهسا: سلام داداش بردیا.
- سلام ابجی، چه عجب یادی از ما کردی؟
مهسا: خوبی؟ دماغت چاقه؟
- تو و مامان خوب باشید منم خوبم، حالا تو بگو من خوبم یا نه؟
ریز خندید، خنده هاش شبیه مامان بود.
مهسا: آره
- درس ها چطور پیش میره؟
مهسا: اِی بد نیستند، استاد ها خیلی سخت می گیرند! حجم کتاب ها هم زیاده.
- خب باید دانشگاه با دبیرستان یه فرقی داشته باشه. دیگه چه خبر؟ مامان خوبه؟
مهسا: سلامتی، آره خوبه، اینجاست!
- جدی می گی؟ بابات نیست؟
مهسا: نه بابا نیست، عمو کیان حالش خوب نبود همراهش رفت دکتر!
دست آزادم رو مشت کردم تا حرف نامربوطی نزنم.کیان هرچند برای من نفرت انگیز ترین آدم دنیا بود اما مهسا رو خیلی دوست داشت و همیشه هواش رو داشت.
- گوشی رو میدی مامان؟
مهسا: نه
- چرا؟
مهسا: شرط داره!
- چه شرطی؟
مهسا: در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا