متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,592
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #141
امیرعلی: خفه شو عوضی!...حرفی هم باقی مونده که بخوای بزنی؟ تو منو یک هفته تو بیمارستان نگه داشتی که بری با دختری که قراره باهاش ازدواج کنم، لاس بزنی مرتیکه شارلاتان!؟
این بار رو هم به حرمت رفاقتمون جواب چرت و پرتاش رو ندادم
- چرا درست حرف نمی زنی ببینم چی شده که اینطوری حُرمتِ حرمت ها رو نگه نمی داری؟
به طرفم حمله کرد...این دومین بار بود که یقه پیرهنم تو دستای عصبانیش مچاله می شد...می تونستم اما بازم مانعش نشدم...پس رفاقت به چه دردی می خورد اگه نمی ذاشتم عصبانیتش رو خالی کنه!
- رزیتا حرفی زده؟
اوه...چه ضرب مشتی پیدا کرده!...چند بار فکم رو باز و بسته کردم بلکه یکم دردش کمتر بشه!
- باور کن داری اشتباه می کنی، رزیتا بِهِت دروغ...
نذاشت حرفم تموم بشه
امیرعلی: اسم اونو با دهن کثیفت نبر حروم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #142
صدای زنگ گوشی امیرعلی که روی تخت بود بلند شد... با دیدن عکس رزیتا بی اختیار انگشتام مشت شد...امیر با چند قدم بلند به طرف گوشی اومد و قبل از اینکه وصل کنه با اخم و اشاره سر ازم خواست برم بیرون...تنهاش گذاشتم اما لحن مهربونش با اون عجوزه و عزیزم کردناش آتیشم می زد... در رو پشت سرم بست و کلید رو توی در چرخوند ....این پسره پاک خل شده بود!....یک ساعتی شد که خودش از اتاق اومد بیرون و اومد تو آشپزخونه...روحیه اش خیلی بهتر بود...معلوم نبود دختره اکبیری چیکار کرده بود با جوون مردم!!
شروع کرد به غذا خوردن اما بازم تو فکر بود...باید باهاش حرف میزدم
- این جایی که الان تو وایسادی من سه سال پیش وایساده بودم....منم اون موقع چشم عقلم کور شده بود و نمی فهمیدم دارم چه غلطی می کنم
اخم ظریفی بین ابروهاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #143
***امیرعلی

صدای زنگ آیفن انگار فرشته نجات من بود ...از فرصت پیش اومده استفاده کردم و خودم رو با چند قدم بلند به اتاق رسوندم و درو قفل کردم....اعتباری به این پسره دیوونه نبود....هنوز تمام بدنم از کتک کاری دو روز پیش درد می کرد و همین کلی برنامم رو عقب انداخته بود....روی تخت دراز کشیدم و اتفاقات چند روز گذشته رو مرور کردم...همه چیز خوب پیش رفته بود بجز حضور غیر منتظره بردیا و حبس دو روزه من تو خونه اش!!! بالاخره بعد از یک ماه بی خبری بهم زنگ زده بود...خیلی خوشحال شده بودم...پرونده طاعون سیاه تنها یک سرنخ داشت؛ رزیتا میرساجدی!....یک سال دختره رو غیر مستقیم زیر نظر گرفته بودم و همه زوایای اخلاقیش دستم اومده بود....8 ماه طول کشید تا تونستم اعتمادش رو جلب کنم...می دونستم دنبال لقمه های بزرگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #144
آشنایی بردیا و بابا با رزیتا دیگه قوز بالای قوز بود و همه چیز رو به هم ریخت. رزیتا طبع بلند پروازی داشت و حالا بابا براش لقمه ای به مراتب بزرگ تر از من شده بود! برام جالب بود این عفریته 100 تا مرد می برد لب آب و تشنه بر می گردوند. خودم یک سال و هشت ماه وقت گذاشته بودم تا توجهش رو جلب کنم. اونوقت بابا تو یه ملاقات چطور تونسته بود اینقدر جذبش کنه؟ بر هم خوردن رابطه رزیتا با من، تموم مأموریت رو به هم می ریخت و من هیچ کاری برای ترمیم این رابطه نمی تونستم انجام بدم! تنها چیزی که دلم رو گرم می کرد این بود که می دونستم بابا اهل پا دادن به رزیتا نیست. همین طور هم شد و ملاقات بردیا و رزیتا تو کافی شاپ، همون فرصتی بود که منتظرش بودیم. بردیا آب پاک رو ریخت روی دست رزیتا و حالا رزیتا افعی زخمی ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #145
حرفای رزیتا و اشکای تمساحیش عصبیم می کرد...می دونستم همه اش دروغه...حاج احمد، محمد و بابا سه دوست جوون جوونی تو انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا بودند برای همین حاج احمد از مسائل خانوادگی بابا خبر داشت و عکس خونوداه هادسون و عروسی که برای بابا در نظر گرفته بودن رو نشونم داده بود...رزیتا با مِری تو زیبایی و ثروت قابل مقایسه نبود. مطمئنم بابا به این دختر نگاه هم نمی کرد چه برسه به اینکه بهش پیشنهاد رابطه نامشروع داده باشه!...اما باید نقشم رو خوب بازی می کردم باید عصبانیتم رو میذاشت به حسابِ غیرتم!.....باید مطمئن می شد من وسیله انتقامش میشم.
تو دلم هزارتا فحش به خودم دادم...اما چاره ای نبود....چقدر سخت بود ادای اون کلمات...بابا رو خوب می شناختم باید اونقدر عصبانیش می کردم که کنترل همیشگی روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #146
بابا: امیر علی آروم باش.... بذار حرف بزنیم
- حرف بزنیم؟ همه زندگیم رو به هم ریختید، دیگه حرفی هم باقی مونده؟ از شما و هرچی آدم خود خواهو متظاهره متنفرم!
عرق سرد روی بدنم نشست وقتی از حرفم سرش رو زیر انداخت، انگار جلو بردیا اون به جای من شرم کرد!
بابا: پاتو از در گذاشتی بیرون، دیگه بر نمی گردی!
بالاخره موفق شدم...نمی دونستم از این موفقیت باید خوشحال می شدم یا زار می زدم!؟...جایی وسط سینه ام سوخت وقتی نگاه ناراحتش رو ازم برگردوند و پیشونیش رو به قاب در تکیه داد...نگاه گذرایی به زهرا و عزیز انداختم...به جوون خودم اگه زنده از این ماموریت برگشتم برا همتون جبران می کنم...کاش می شد حرفای دلم رو به زبون بیارم
- خدافظ
باید می رفتم قبل از اینکه رنگ رخساره، سرّ درونم رو فاش کنه....باید می رفتم قبل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #147
***بردیا

متنفر بودم از این که مریض رو تو خونه معاینه کنم، اما چاره ای نبود! اعتباری به امیر علی نبود؛ مهدوی سوپری سر کوچه و آشنای قدیمی بود؛ ازش خواستم بیاد بالا؛ در رو باز کردم خیلی نگران بود و بچه 10-12 ساله ای تو بغلش بود؛ اتاق امیر رو نشون دادم و ازش خواستم بچه رو ببره توی تخت بخوابونه و تو همین فرصت دوباره در ورودی رو قفل کردم و سریع خودم رو بالای سر بچه رسوندم
- چی شده؟
مهدوی: پسرم داشت تو کوچه بازی می کرد که یک موتوری از خدا بی خبر زد بهش و بعدم فرار کرد؛ من تو مغازه بودم و صحنه رو دیدم؛ دیگه نزدیک ترین جایی که به فکرم رسید بیارمش اینجا بود
- استفراغ هم کرده؟
- نه
شروع کردم به معاینه بچه؛ زخم های سر و صورتش جدی نبود ولی از حالتی که دست راستش رو گرفته بود به نظر می اومد دستش آسیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #148
چشماش رو که بست، لبخند کم رنگی روی لبم نشت. بچه که باشی زود اعتماد می کنی، زود باور می کنی و صاف و ساده ای، کاش آدم‌ها هیچ وقت بزرگ نمی‌شدند. دستش رو گرفتم و آستینش رو زدم بالا، از عرق روی پیشونیش معلوم بود داره به زور درد رو تحمل می کنه، می دونستم این وضعیت زیاد طول نمی‌کشه و تا چند دقیقه دیگه صدای گریه اش بلند می‌شه، دستش رو که جا انداختم چنان جیغی کشید که مهدوی و پشت سرش امیر سراسیمه اومدن تو اتاق! در رفتگی دستش جزئی بود که به سادگی می شد جا انداختش. این رو نه با دانش پزشکیم بلکه به خاطر 4 سالی که تو مطب یه حکیم طب سنتی کار می کردم یاد گرفته بودم.
مهدوی: چی شد؟
- چیزی نیست، تموم شد.
صورتم رو نزدیک گوش بچه بردم و آروم لب زدم
- آفرین سینا، تو کارته کار فوق العاده ای می‌شی!
از حرفم لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #149
- می خوام برم دنبال خونه!
تو یک آن تصمیمم رو گرفتم:
- چرا همین‌جا نمی مونی؟ می دونی که تنها زندگی می کنم، بیشتر وقت‌ها هم تو کلینیک و بیمارستان و مطب هستم، این خونه هم که به اندازه کافی برای دو نفر جا داره
خودم هم نمی دونم چرا این تصمیم رو گرفتم شاید چون امیر برای من فراتر از یک دوست بود. شاید چون یک بار جونِ من رو نجات داده بود و مدیونش بودم، شاید هم به خاطر پدرش بود! مردی که دوبار من رو از دروازه مرگ برگردونده بود، مردی که این روزها عجیب ذهنم رو مشغول کرده بود! امیر از حرفم حسابی تعجب کرد، انگار انتظار این پیشنهاد رو نداشت
- خب، نظرت چیه؟
کلافه دستش رو تو موهاش برد؛ واکنش غیر ارادی که انگار از پدرش به ارث برده بود
- باید فکر کنم
-: فکر کردن می خواد؟ مگه می خوای هسته اتم بشکافی؟
بدون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #150
زهرا با عجله خودش رو تو بغل بابا پرت کرد:
- قولِ قول؛ مرسی بابا
بابا: این قدر شیطونی نکن دختر؛ برو تا پشیمون نشدم!
زهرا گونه بابا رو بوسید و با دوو به طرف در اتاق رفت
بابا: در رو پشت سرت ببند، عزیز رو هم اذیت نکنی ها!
زهرا: چشم
نمی دونستم شرط بابا برای این بود که زهرا تنها نباشه یا این‌که می خواست خودش با من تنها باشه؟! شاید زیادی حساس شده بودم. مطمئنا بابا چیزی ندیده بود. پس جای نگرانی نداشت، با این فکر نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم تا به بهانه دستشویی رفتن از شر مدرک جرمِ تو جیبم راحت بشم!
بابا: کجا؟
- دستشویی
دستش رو روی تشک تخت گذاشت:
- ممکنه قبل رفتنت جیب‌هات رو خالی کنی اینجا
آب دهنم رو با ترس قورت دادم، دیگه مطمئن شدم فهمیده اما مقاومت کردم:
- چرا؟
بابا: کاری که گفتم انجام بده؛ دلیلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا