متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,593
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #151
بابا: می تونی بری.
نمی خواستم بهم بی اعتماد بشه، اما سکوتش معنای خوبی نداشت.
- باور کنید
انگشت اشاره‌اش رو به نشونه سکوت روی بینیش گذاشت و مانع حرف زدنم شد:
- فقط برو.
- بذارید حرفم رو بزنم
همون طور که روی صندلی نشسته بود، به صندلیش حرکت دَوَرانی داد و با چرخش صندلی روشو ازم برگردوند و به طرف دیوار پشت سرش گشت:
- برو
صدایِ اذان گوشیم بلند شد و منو از خاطرات بچگی بیرون کشید، بازم فریاد بزرگی خدا، از روی تخت بلند شدم و رفتم وضو بگیرم.

***طاها

از اتاق زهرا بیرون اومدم. دخترکم حسابی نگران برادرش بود، سعی کردم قیافه آرومی به خودم بگیرم و بهش اطمینان دادم که همه چیز به زودی حل می شه، شاید این اولین بار تو زندگیم بود که از چیزی که مطمئن نبودم حرف زدم. نگاهم روی درِ اتاق امیر که فقط چند وجب با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #152
می دونستم چقدر براش مهمه که برای تماشای مسابقه فینال فوتسال تیمشون برم اما برای تنبیهش تصمیم داشتم این مسابقه رو نادیده بگیرم، وقتی داشت با شوق و ذوق از مسابقه فردا برای عزیز و زهرا حرف می زد، بی اعتنا به حرفاش از عزیز به خاطر چایی تشکر کردم و رفتم تو اتاقم، چند دقیقه طول نکشید صدای تقه در بلند شد.
- بابا
امیر علی بود دلم دیگه طاقت نداشت یک ماه بود که از تمام توجه ها و محبت های پدرانه محرومش کرده بودم. می دونستم تنبیه بدنی تو این مورد ممکنه نتیجه عکس بده، برای همین ناچار بودم اعتراضم به اشتباهش رو یک جور دیگه نشون بدم، توی این یک ماه هر روز از دم مدرسه تا خونه تعقیبش کردم و مطمئن شدم مرد کوچکم هنوزم قابل اطمینان هست، صدای باز شدن در و ورود بی اجازه اش به اتاق، ابروهام رو به هم نزدیک کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #153
لب تاب رو روشن کردم و فلش رو بهش وصل کردم:
- پاشو بیا این‌جا کنار من بشین!
با تردید روی صندلی کنارم نشست
- می خوام باهم یک فیلم ببینیم. حدود دوساعته، خوب بهش دقت کن، چون باید بعدش یک خلاصه دو صفحه ای ازش برام بنویسی.
دکمه پلی رو زدم و اضافه کردم:
- تا آخر فیلم هم حق نداری از اینجا بلند بشی!
تنبیه سخت گیرانه ای بود. دیدن فیلم اختلات ریوی ناشی ازکشیدن سیگار و جراحی سرطان ریه و در آخر پیوند ریه اون هم برای یک بچه 16 ساله با روحیات امیر واقعأ سخت بود. بعضی جاها چشماش رو می بست اما من فیلم رو نگه می داشتم تا چشاش رو باز کنه. وقتی تیغ بیستوری روی پوست بیمار کشیده می شد به وضوح رنگ امیر می پرید. خنده ام گرفته بود، من تو این سن دوره عمومی رو تموم کرده بودم اما امیر کاملأ تو این مورد مثل مادرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #154
- چی شده؟
امیرعلی: پاشو نمازت رو بخون
نگاهم به ساعت کنار آباژور افتاد که چهار و چهل و پنج دقیقه صبح رو نشون می داد، دوباره دراز کشیدم:
- تو که داری می خونی برای من هم بخون
چشمام رو بستم و دوباره خوابیدم، چیزی نگذشت که دوباره بازوم تکون خورد
- بردیا پاشو!
با عصبانیت پا شدم و تو تخت نشستم:
- چه مرگته دو دقیقه یک بار می‌یای بالا سر من مثل خرمگس وزوز می کنی؟
امیرعلی: حالم خوب نیست
- نگاهم به دستش که روی دلش گرفته بود فیکس شد، چی شده؟
امیرعلی: دلم یک دفعه ای درد گرفته.
از روی تخت بلند شدم:
- دراز بکش معاینه ات کنم
دستم رو روی شکمش گذاشتم:
- کجای دلت درد می‌کنه؟
امیرعلی: فکر کنم خوب شدم. متعجب از حرفش به صورتش نگاه کردم که داشت می خندید:
- کرم‌های درونم آروم نمی گرفتند گفتم بیام بریزمشون و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #155
جواب سلامش رو دادم و کیفم رو کنار چوب لباسی گذاشتم و شروع کردم به باز کردن دکمه های پیرهنم، روز خسته کننده ای تو بیمارستان داشتیم و حسابی خسته شده بودم.
امیرعلی: چه خبر؟
- خستگی!
امیرعلی: چایی می خوری؟
- اگه باشه که عالیِ!
- بشین تا برات بیارم.
به طرف آشپزخونه رفت و من روی مبل تک نفره نشستم. نگاهم به جلد کتابی که روی عسلی گذاشته بود افتاد «اِخبات» علی صفایی حائری (عین. صاد).
تا حالا چنین کلمه ای نشنیده بودم برای همین کنجکاو شدم، کتاب رو که قطر کوچکی هم داشت از روی عسلی برداشتم. خلاصه ای که روی جلد پشتی کتاب نوشته بود خوندم:
«برخلاف همه ادعاهایی که تا به حال شنیده اید که با طاعت، قرب حاصل می شود، من اعتقادم این است که نه طاعت و نه عصیان، بلکه انکسار است که مقرِّب است. غرور طاعت و غرور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #156
حوله رو دور خودم پیچیدم و از حموم اومدم بیرون اما با دیدن امیر علی فکم افتاد کف زمین! برای اولین بار تو این مدت آشناییمون بود که دیدم امیرعلی ریشش رو سه تیغ کرده بود و با کت و شلوار اسپرت آماده رفتن به بیرون شده بود؛ داشت با گوشیش حرف می زد و حواسش به من نبود
امیرعلی: آره عزیزم، تا نیم ساعت دیگه می بینمت!
مطمئنأ داشت با اون عفریته حرف می زد، با این که از کارش عصبی شدم اما به خودم تشر زدم که آدم باشم و تو این مسئله که کاملا شخصی بود دخالت نکنم. برای همین به بهونه سشوار کردن موهام رفتم تو اتاقم و و بعد از پوشیدن لباسام اومدم بیرون، خوب بود که مکالمه اش با موبایل تموم شده بود:
- به به آفتاب از کدوم طرف در اومده، به خودت یک سر و سامونی دادی!؟
از تیکه ام تلخندی روی لبش نشست. تو آینه دیوار به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #157
- امیر حالت خوبه؟ می خوای صحبت کنیم؟
نگاه خسته اش رو به چشمام دوخت و با صدایی که انگار از ته چاه می اومد آروم لب زد:
امیرعلی: الان نه بردیا، می خوام تنها باشم
روی تختم دراز کشیدم.با وجود این‌که خیلی خسته بودم ولی خواب از سرم پریده بود. تا چشمام رو می بستم قیافه داغون امیر علی می اومد جلو چشام؛ نور ماه که از شیشه بالایی در تراس به اتاق افتاده بود باعث شد برم تو تراس و به قرص کامل ماه تو آسمون خودنمایی می کرد خیره بشم. اتاق من و اتاق بغلی که داده بودمش به امیر علی با یک تراس به هم راه داشت. برق اتاقش خاموش بود اما صدای نجوا گونه اش که از اتاقش می اومد توجهم رو جلب کرد. یک قدم بلند به طرف در تراس اتاقش برداشتم، صدای بغض آلودش رو می شد به وضوح شنید:
- ربنا ظلمنا أنفسنا و إن لم تغفر لنا و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #158
امیرعلی: سلام
صداش بدجور گرفته بود و پای چشاش سیاهی افتاده بود. به جای جواب سلام اخم تندی بین ابروهام نشوندم که باعث شد با اون حال زارش بلند بخنده و پشت سرش سرفه های شدیدی که مجبورش کرد تو تختش بشینه.
از پارچ روی میز براش آب ریختم و آوردم دادم دستش.
امیرعلی: ای بابا! نکنه تو حالت احتزارم و تو هم فرشته عذابی که مثل میرغضب بالای سرم وایسادی؟؟
بدون توجه به شوخی‌اش، ژست جدی‌ام رو حفظ کردم:
- خوبی؟
امیرعلی: آره، فقط نمی‌دونم چرا حس می کنم بدنم از تو چرخ گوشت دراومده.
چراغ قوه و آبسلانگ رو مقابل دهنش گرفتم:
- باز کن دهنت رو ببینم!
امیرعلی: حالا چرا می خوای بزنی؟ راستی تو چرا نرفتی بیمارستان؟
- باز کن این‌قدر حرف نزن!
التهاب و عفونت گلوش زیاد بود. مطمئنأ گلو درد شدیدی داشت. اما چقدر تو دار بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #159
11 شب بود، کلید رو توی در چرخوندم و وارد خونه شدم. جاکفشی خالی دوباره آه از نهادم بلند کرد. بازم نیومده بود. نبودش عصبانیم می کرد اما کاری نمی تونستم انجام بدم. توی این 25 روز تموم بیمارستان ها و سردخونه ها وهرجای دیگه ای که به فکرم می رسید سر زده بودم اما نبود. انگار آب شده بود رفته بود توی زمین.
- پووف.
پیرهنم رو به چوب لباسی آویزون کردم و روی راحتی کنار ستون آشپزخونه لم دادم. تو این یک ماهی که هم خونه بودیم به بودنش تو خونه عادت کرده بودم و خیلی از اخلاق های امیر رو تازه کشف کرده بودم. بر خلاف من که زود عصبی می شدم، فوق العاده صبور و آروم بود و این آرامشش رو مثل مورفین به روح من هم تزریق می کرد. برام عجیب بود که بیشتر وقت‌ها تو خونه می موند و کتاب می خوند. انگار ارتباطش با دنیای بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #160
بوی سوختگی باعث شد به یاد نیمروهای روی گاز بیافتم. دیگه قابل خوردن نبود. فن رو زدم و بی خیال شام حاضری شدم. از بیرون غذا سفارش دادم و تا پیک برسه شروع کردم تو حال قدم زدن، نمی دونم چی شد که بی اختیار به طرف اتاقش رفتم و در رو باز کردم و نگاهی به دور وبر انداختم. این پسر واقعا منضبط بود که البته با شناختی که از خونواده اش داشتم، چیز دیگه ای هم ازش انتظار نمی رفت. روی تختش دراز کشیدم و سرم رو روی بالش گذاشتم. عطر یاس تختش رو دوست داشتم. احساس کردم یه چیز سفت زیر بالش هست برای همین تو تخت نشستم و بالش رو برداشتم. نهج البلاغه جیبی امیر بود. همیشه با خودش می بردش. عجیب بود که این‌بار جاگذاشته بودش.
امیر هروقت سردرگم می شد چشماش رو می بست و زیر لب چیزی می گفت و بعد کتاب رو باز می کرد و به قول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا