- ارسالیها
- 467
- پسندها
- 5,484
- امتیازها
- 21,583
- مدالها
- 11
- نویسنده موضوع
- #151
بابا: می تونی بری.
نمی خواستم بهم بی اعتماد بشه، اما سکوتش معنای خوبی نداشت.
- باور کنید
انگشت اشارهاش رو به نشونه سکوت روی بینیش گذاشت و مانع حرف زدنم شد:
- فقط برو.
- بذارید حرفم رو بزنم
همون طور که روی صندلی نشسته بود، به صندلیش حرکت دَوَرانی داد و با چرخش صندلی روشو ازم برگردوند و به طرف دیوار پشت سرش گشت:
- برو
صدایِ اذان گوشیم بلند شد و منو از خاطرات بچگی بیرون کشید، بازم فریاد بزرگی خدا، از روی تخت بلند شدم و رفتم وضو بگیرم.
***طاها
از اتاق زهرا بیرون اومدم. دخترکم حسابی نگران برادرش بود، سعی کردم قیافه آرومی به خودم بگیرم و بهش اطمینان دادم که همه چیز به زودی حل می شه، شاید این اولین بار تو زندگیم بود که از چیزی که مطمئن نبودم حرف زدم. نگاهم روی درِ اتاق امیر که فقط چند وجب با...
نمی خواستم بهم بی اعتماد بشه، اما سکوتش معنای خوبی نداشت.
- باور کنید
انگشت اشارهاش رو به نشونه سکوت روی بینیش گذاشت و مانع حرف زدنم شد:
- فقط برو.
- بذارید حرفم رو بزنم
همون طور که روی صندلی نشسته بود، به صندلیش حرکت دَوَرانی داد و با چرخش صندلی روشو ازم برگردوند و به طرف دیوار پشت سرش گشت:
- برو
صدایِ اذان گوشیم بلند شد و منو از خاطرات بچگی بیرون کشید، بازم فریاد بزرگی خدا، از روی تخت بلند شدم و رفتم وضو بگیرم.
***طاها
از اتاق زهرا بیرون اومدم. دخترکم حسابی نگران برادرش بود، سعی کردم قیافه آرومی به خودم بگیرم و بهش اطمینان دادم که همه چیز به زودی حل می شه، شاید این اولین بار تو زندگیم بود که از چیزی که مطمئن نبودم حرف زدم. نگاهم روی درِ اتاق امیر که فقط چند وجب با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر