- ارسالیها
- 467
- پسندها
- 5,484
- امتیازها
- 21,583
- مدالها
- 11
- نویسنده موضوع
- #161
دکتر امیری: پیک، غذا رو آورده بود من تحویل گرفتم.
خودش بود، اما چقدر غمگین به نظر می رسید
- سلام آقای دکتر، ممنون زحمت کشیدید
نمی دونستم چهکار کنم؟ مطمئنا اومده بود پسرش رو ببینه. مگه می تونستم بهش بگم 25 روزه پسرش گم شده و هیچ خبری ازش نیست!؟
- ممکنه به امیرعلی بگی بیاد دم در؟
- امیر، راستش... الان خونه نیست!
نگاهی به ساعت مچیش انداخت:
- می دونی کجاست؟
- نه، راستش... فکر کنم مهمونی خونه یکی از دوستاش دعوت بود.
سکوت کرد اما از نگاهش معلوم بود که میدونه دروغ میگم.
- حالش خوبه که؟
- بله، خیالتون راحت، حواسم بهش هست.
- ممنون.
حتی نموند که تعارفش کنم بریم تو خونه. بدون هیچ حرفی رفت و من به خودم هزارتا فحش دادم. چهطور بهش اطمینان داده بودم که حال پسرش خوبه درحالی که خودم هیچ خبری ازش...
خودش بود، اما چقدر غمگین به نظر می رسید
- سلام آقای دکتر، ممنون زحمت کشیدید
نمی دونستم چهکار کنم؟ مطمئنا اومده بود پسرش رو ببینه. مگه می تونستم بهش بگم 25 روزه پسرش گم شده و هیچ خبری ازش نیست!؟
- ممکنه به امیرعلی بگی بیاد دم در؟
- امیر، راستش... الان خونه نیست!
نگاهی به ساعت مچیش انداخت:
- می دونی کجاست؟
- نه، راستش... فکر کنم مهمونی خونه یکی از دوستاش دعوت بود.
سکوت کرد اما از نگاهش معلوم بود که میدونه دروغ میگم.
- حالش خوبه که؟
- بله، خیالتون راحت، حواسم بهش هست.
- ممنون.
حتی نموند که تعارفش کنم بریم تو خونه. بدون هیچ حرفی رفت و من به خودم هزارتا فحش دادم. چهطور بهش اطمینان داده بودم که حال پسرش خوبه درحالی که خودم هیچ خبری ازش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر