متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,589
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #161
دکتر امیری: پیک، غذا رو آورده بود من تحویل گرفتم.
خودش بود، اما چقدر غمگین به نظر می رسید
- سلام آقای دکتر، ممنون زحمت کشیدید
نمی دونستم چه‌کار کنم؟ مطمئنا اومده بود پسرش رو ببینه. مگه می تونستم بهش بگم 25 روزه پسرش گم شده و هیچ خبری ازش نیست!؟
- ممکنه به امیرعلی بگی بیاد دم در؟
- امیر، راستش... الان خونه نیست!
نگاهی به ساعت مچیش انداخت:
- می دونی کجاست؟
- نه، راستش... فکر کنم مهمونی خونه یکی از دوستاش دعوت بود.
سکوت کرد اما از نگاهش معلوم بود که می‌دونه دروغ میگم.
- حالش خوبه که؟
- بله، خیالتون راحت، حواسم بهش هست.
- ممنون.
حتی نموند که تعارفش کنم بریم تو خونه. بدون هیچ حرفی رفت و من به خودم هزارتا فحش دادم. چه‌طور بهش اطمینان داده بودم که حال پسرش خوبه درحالی که خودم هیچ خبری ازش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #162
لعنت بر خرمگس معرکه! یک روز تعطیل که دلم خوش بود صبح می خوابم، چه‌طور بدخوابم کرده بود!
- تو آدم بشو نیستی نه؟ اصلا عقل تو اون کلّه ات هست؟ نمیگی آدم تو خواب سکته می کنه با این کارات؟ حالا کرمات خالی شد؟
امیرعلی: تو تخت من چه‌کار می کنی؟
یک لحظه مغزم هشدار داد که من دیشب تو اتاق امیر خوابیدم، ولی این مهم نبود، مهم تر از اون این بود که امیر برگشته بود. یقه اش رو گرفتم و قبل از اینکه بتونه حرکتی بکنه انداختمش رو تخت و نشستم رو شکمش، مشتم آماده فرود اومدن تو صورتش بود. از لای فک منقبض شده ام غریدم:
- بیست و پنج روز بی خبر کدوم قبرستونی رفته بودی؟
سکوت کرد اما من داد زدم:
- چرا جواب نمی‌دی؟ هان؟ می دونی چه به روز من آوردی؟ هرچی کلانتری و سردخونه تو شهر بوده رو دنبالت گشتم! یه پیامی، زنگی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #163
- عزیز جون وسایلتون رو جمع کنید. مهرداد عصری می‌یاد دنبالتون یک سفر برید مشهد.
کمی فقط کمی غم از چهره اش کنار رفت:
- مشهد؟ من تنها برم؟ شماها چی؟
- من که کلی کار سرم ریخته، زهرا خانم هم که درساش زیاده و نزدیک کنکورشه، شما برید به جای ما نائب الزیاره باشید. برای ما هم دعا کنید. ایشالا بعد کنکور زهرا همگی باهم می‌ریم زیارت.
- خدا خیرت بده مادر، دارم از غم این بچه دق می کنم. برم پابوس آقا نکنه خودش بچه ام رو برگردونه خونه.
عزیز رو راهی کردم. بی اختیار تو جاده می روندم. انگار به جای مغزم، قلبم ماشین رو هدایت می کرد، تو کوچه قبل خونه بردیا ترمز زدم. چهار ساعت منتظر شدم بلکه بیاد بیرون و خیالم راحت بشه که حالش خوبه اما مثل روزای قبل بازم خبری نشد. وقتی پیک موتوری، غذا برای یه نفر آورد شکّم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #164
زن های اطرافش پا به فرار گذاشتن و خودش هم که در حد مرگ ترسیده بود خواست فرار کنه که نذاشتیم. صابر که ظاهرأ خورده حساب شخصی هم با طرف داشت حسابی عقده هاش رو سر اِسی بدبخت خالی کرد و بدن نیمه جونش رو به طرف من پرت کرد تا کارش رو تموم کنم، اسی بلک با صورت پر از خون جلو پام روی زمین افتاده بود، دلم نمی خواست اما اگه ماشه رو نمی کشیدم ممکن بود زحمت‌هام برای نفوذ تو باند به هدر بره، تعلل و بی احتیاطی من تو کشیدن ماشه باعث شد، اسی بلک با چاقویی که نمی‌دونم کجا قایم کرده بود بهم حمله کنه و چاقو رو بزنه به رون پام. صابر بلافاصله با تفنگ کار اسی رو تموم کرد و بعد با لگد افتاد به جونم تا جایی که می خوردم، کلی کوبم کرد تا یاد بگیرم وقتی دستوری رو صادر کرد باید بی تعلل انجام بدم! بعدشم برای رفع خستگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #165
نزدیکای ظهر بود ولی دیگه نمی تونستم درد رو تحمل کنم. باید یه مسکن می خوردم شاید کمی درد پام قابل تحمل تر می شد. با این فکر لنگون لنگون از اتاق اومدم بیرون، کاش تو اتاقش باشه! به طرف آشپزخونه رفتم اما با دیدنش تو آشپزخونه آه از نهادم بلند شد. سعی کردم عادی راه برم اما درد امونم رو بریده بود. در یخچال رو باز کردم و سریع یه دونه ترامادول خوردم. به نظر می رسید که باهام قهره که بهم نگاه نمی کنه و این خوب بود. از درد عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود، فقط چند قدم دیگه باید تحمل می کردم تا از آشپزخونه بیام بیرون، پام رو گذاشتم تو حال و نفس راحتی کشیدم.
بردیا: امیرعلی
به دیوار پشت سرم تکیه دادم و به طرفش برگشتم:
- چیه؟
بردیا: حالت خوبه؟
- چرا نباید خوب باشه؟
بسته ترامادول رو جلو صورتش تکون داد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #166
امکان نداشت فهمیده باشه. احتمالا تیر تو تاریکی انداخته بود برای همین خودم رو زدم به نفهمیدن زدم و شروع کردم به خوردن!
- هووم! خوشمزه هست، دستت درد نکنه!
بردیا: سوال من جواب نداشت؟
- کدوم سوال؟
بردیا: پرسیدم پات چی شده؟
- پای من؟ هیچی! مگه باید طوری شده باشه؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت:
- من غریبه ام؟ باشه! این خط این هم نشون! دیگه از من انتظار هیچ کمکی نداشته باش!
با حرص این کلمات رو گفت و بشقاب ماکارونی‌ش رو برداشت و رفت تو اتاقش! بهش حق می‌دادم. بردیا تو رفاقت مرام می‌ گذاشت و رو راست بود. انتظارهم داشت باهاش روراست باشم که نبودم! ناهار رو تنهایی خوردم و رفتم تو اتاقم. اومدم تو تخت دراز بکشم که نگاهم به لکه خون روی شلوارم افتاد. لعنتی! پس بردیا این رو دیده بود که می پرسید پام چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #167
سکوت کرد، اما من صدام رو بالا بردم:
- پاشو شلوارت رو بپوش بریم بیمارستان
امیرعلی: بیمارستان برای چی؟
دفترچه اش رو برای بستری شدن مهر کردم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم:
- باید بستری بشی، اورژانسی بهت برسیم
امیرعلی: من بیمارستان نمیام!
- تو غلط می کنی که نمی‌یای! می‌رم ماشین رو روشن کنم تا پنج دقیقه دیگه میای دم مطب.
امیرعلی: اصلأ من حالم خوبه دارم می‌رم خونه.
- امیرعلی آدم باش! اون روی سگ من رو بالا نیار!
امیرعلی: تو چرا همه چیز رو سخت می کنی؟ توی بیمارستان هم خودِ تو یا یکی مثل تو قرارِ به این زخم برسه، چه فرقی داره؟ هرکاری تو بیمارستان می خوای بکنی همین جا انجام بده!
- زخمت بدجور عفونت کرده. باید تو یک محیط استریل باز بشه و عفونت و بافتای مرده تخلیه بشه. باید آزمایش خون و کلی کارای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #168
امیر رو خوب می شناختم اهل قسم خوردن نبود، اونم قسم خدا، حتما کارش بدجور گره خورده که چنین قسمی یاد کرد. عجز تو نگاهش باعث شد دیگه اصرار نکنم. شاید نمی تونستم مثل بیمارستان بهش برسم اما می تونستم حداقل عفونت رو کنترل کنم. بلند شدم و رفتم کیفم رو آوردم، قبل از هرچیز باید می فهمیدم عفونت به خونش رسیده یا نه؟ گارو رو روی دستش بستم، دمای بالای بدنش بیشتر نگرانم می کرد. یه سر رفتم بیمارستان و نمونه خون رو دادم آزمایشگاه و تا جواب آماده بشه از دارخونه داروها و وسایل و داروهای مورد نیاز روهم گرفتم، نگاهی به برگه جواب آزمایش انداختم.
شماره عرشیا رو گرفتم که با دوتا بوق گوشی رو ریجکت کرد که یعنی سرش شلوغه
بلافاصله تایپ کردم:
- سلام، دو واحد خون AB مثبت اضطراری لازم دارم، می تونی کارم رو راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #169
چیزی نگذشت که احساس سبکی بهم دست داد ولی درد پام هنوز پا برجا بود. سوزش مختصری تو رون پام درست بالای همون زخم لعنتی حس کردم و خیلی زود درد پام هم تموم شد. احساس می کردم داره با قیچی گوشت پام رو می چینه ولی خب هیچ دردی نداشتم و این خوب بود.
بردیا: ببین با خودش چی‌کار کرده!
از لحن حرص دار بردیا خنده ام گرفته بود. واقعا تو رفاقت سنگ تموم می‌گذاشت این بشر، یادم به محسن افتاد. چه دوست خوبی رو از دست داده بودم. شهادت آرمان محسن بود و بالاخره هم به آرمانش رسید و من رو از داشتن یه رفیق خوب محروم کرد. دردام آروم شده بود و خاطرات خوب روزایی که با محسن می رفتیم اردوی جهادی تو ذهنم چرخ می زد. دیگه اختیاری رو بسته شدن چشمام نداشتم.
توی تخت نشستم ، نگاهم به ساعت روی دیوار که 10 رو نشون می داد افتاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #170
« وعَلَيْكُمْ بِالصَّبْرِ فَإِنَّ اَلصَّبْرَ مِنَ اَلْإِيمَانِ كَالرَّأْسِ مِنَ اَلْجَسَدِ وَ لاَ خَيْرَ فِي جَسَدٍ لاَ رَأْسَ مَعَهُ وَ لاَ فِي إِيمَانٍ لاَ صَبْرَ مَعَهُ، بر شما باد شکیبایی، که شکیبایی ایمان را چون سر است بر بدن، همان طور که بدن بدون سر بی ارزش است، ایمان بدون سر هم در آن خیری نیست»
چشم مولا، چشم صبر می کنم. کتاب رو بستم و خواستم بذارم سرِجاش که دیدم گوشه ی عکسی که حاج احمد بهم داده بود از لای کتاب بیرون زده بود. عکسی که جاش تو کیفم بود اما به خاطر این مأموریت از تو کیفم درش آورده بودم. عکس بابا و محمد، خنده ام گرفت. در واقع باید می گفتم عکس بابا و طاها، ولی واقعیت این بود که محمد برای من فقط یک اسم بود از غریبه ترین آشنایی که خونش تو رگای من جریان داشت. اما قلب من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا