متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,589
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #171
شایان: سلام من شایان هستم
از آشنایی ندادنش معلوم بود اومدنش به خونه بردیا از روی برنامه و برای ملاقات من بوده.
باهاش دست دادم و خودم رو معرفی کردم:
- امیر علی هستم.
شایان اومد کنار بردیا و نگاه نگرانی به پام انداخت:
- بدی نرسه؟
- لبخند تلخی روی لبم اومد، چیزی نیست، بی احتیاطی کار دستم داد!
شایان هم سریع یه دستکش دستش کرد و بدون اینکه حرفی بزنه شروع کرد به کمک کردن به بردیا، خیلی سعی کردم درد رو تحمل کنم اما نشد ...بی اختیار تو تخت نشستم و ساعد بردیا رو گرفتم و پس کشیدم.
بردیا: آدم باش امیر علی!
از لحن عصبی و حرصی بردیا شایان دوباره بلند خندید
اما بردیا همچنان اخم کرده بود و برام چش غره می رفت، با شناختی که ازش داشتم اگه حالم خوب بود یا شایان این جا نبود مطمئنا تا حالا یکی خوابونده بود تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #172
- چاره ای نیست، اگه نرم نه تنها عملیات رو بلکه جونم رو هم سرهیچ و پوچ از دست می‌دم!
شایان پام رو بانداژ کرد و کنارم روی تخت نشست:
- مشکل دیگه ای نداری؟
دنده هام به خاطر لگدهای صابر درد می کرد اما خب این دردها رو قبلأ بارها تو باشگاه تجربه کرده بودم برای همین ترجیح دادم چیزی ازشون نگم تا تیم عملیات رو بیشتر از این نگران نکنم
- نه، خوبم.
شایان: حاجی سفارش کرد بهت بگم خیلی مواظب خودت باشی.
- حال حاجی خوبه؟
شایان: همون تنگی نفس همیشگی! از وقتی تو و نیما هم رفتید فشار عصبی بدترش کرده.
- نیما مگه برنگشته؟
شایان: یه هفته ای اومد اما دوباره با بچه های مدافع حرم رفت.
قیافه صابر که جلو چشای خودم سر دو نفر رو بریده بود اومد جلو چشام. دل شیر می خواست رفتن به جنگ با این قومِ وحش! و نیما پسر حاجی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #173
دم در آموزشگاه وایساده بود. قیافه اش با مامان مو نمی زد و این چه‌قدر خوب بود که شبیه کاوه نبود! راهنما زدم و جلوش نگه داشتم که سریع سوار شد و حرکت کردم
مهسا: سلام خان داداشِ با کلاس خودم!
- سلام، اون چی هست انداختی رو سرت؟ همه جاش که بازه!؟
لب و لوچه اش از حرفم آویزون شد:
- مرسی این‌قدر تحویل گرفتی من رو!!
- این پوششت رو دوست ندارم.
مهسا: مگه تو باید دوست داشته باشی؟ اونی که باید دوست داشته باشه، دوست داره!
ترمز زدم و برگشتم به طرفش، دست بردم و گوشه های شالش که آزاد بود رو در جهت خلاف هم روی شونه هاش پهن کردم:
- غلط کرده اونی که دوست داره با شما باهم!
مهسا: بردیا
جعبه دستمال کاغذی رو از روی داشبورد برداشتم و به طرفش گرفتم، متعجب نگام کرد.
- رژت خیلی پر رنگه!
چشماش گرد شده بودند و متعجب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #174
- بده ببینم اون پوشه رو!
اسم کاوه روی برگه آزمایش خیالم رو راحت کرد. خواستم پوشه رو ببندم که نگاهم روی CA مثبت ثابت موند.
مهسا: چی نوشته؟
پوشه رو بستم. این‌ها یه سری آزمایشات اولیه هست که هنوز توش چیزی معلوم نیست!
مهسا: یعنی خیالم راحت باشه که چیزی نیست؟
چی می تونستم بگم؟ کاوه مشکوک به سرطان بود اما من نمی تونستم این واقعیت رو به مهسا بگم!
- فعلأ با این آزمایش نمی‌شه قطعی چیزی گفت.
مهسا: یعنی چی قطعی؟
- یعنی این‌که این آزمایش بدون سونوگرافی و یه سری آزمایش های دیگه ناقصِ و نمی‌شه از روش نظر داد. شما هم این پوشه رو سریع می بری می‌گذاری سرِ جاش!
سخت بود اما بالاخره بعد از 2 ساعت قدم زدن تو پارک تونستم ذهنش رو از این آزمایش بیرون ببرم، تا سر کوچه خونه‌شون بردمش، وقتی پیاده شد روحیه اش شاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #175
امیرعلی: سلام
نگاهم رو از خونی که پاچه شلوارش رو رنگ کرده بود گرفتم و به جای جواب سلام، یقه اش رو گرفتم:
- این خون چیه؟ هان؟
سکوتش جری ترم می کرد، استارت زدم و حرصم رو سر پدال گاز خالی کردم:
- اصلا حرفای من برات اهمیت داره؟ یا من رو آدم حساب نمی کنی که بخوای به حرفام گوش بدی؟ نگفتم رو پات راه نرو؟ الان چهار ساعتِ از وقت آنتی بیوتیکت گذشته! حتمأ باید پات قطع بشه یا عفونت بریزه تو یکی از اعضای حیاتی بدنت تا حالیت بشه اوضاعت وخیمه؟
- سراتو سفید بزن کنار!
بخشکی شانس! حالا پلیس این موقع شب کجا بود؟ فلشر رو زدم و کنار خیابون نگه داشتم، عصبی بودم و حواسم اصلأ به سرعت بالای ماشین نبود!
بقیه راه بینمون فقط سکوت بود. ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم. از ماشین پیاده شد و لنگون لنگون به طرف خونه رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #176
- بله
بردیا: سلام آقای دکتر
- سلام پسرم، خوبی؟
بردیا: خوبم ممنون، شما خوبید؟
- بد نیستم، ممنون.
سکوت کردم تا حرف بزنه
بردیا: راستش، می خواستم ببینمتون، البته اگه وقت داشته باشید؟
از تردید تو کلامش کمی نگران شدم:
- مشکلی پیش اومده؟
بردیا: نه. فقط می خواستم، یعنی فکر کنم باید یه چیزی رو نشونتون بدم.
- چی‌رو؟
بردیا: باید حضوری ببینمتون، مربوط به امیر علی هست!
فقط پرسیدم کجا بیام که گفت برم خونه اش، گوشی رو قطع کردم. دیگه نمی تونستم آروم باشم، سوییچ رو برداشتم و با عجله ماشین رو از پارکینگ درآوردم. نمی دونم چه‌طور خودم رو به خونه اش رسوندم. با اولین زنگ، در خونه رو برام باز کرد. جواب سلامش رو دادم و بازم از فوران قدرت تو دستاش انرژی گرفتم. نمی دونم چرا هیچ توجیحی برای احساس صمیمیتم با این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #177
نامه رو گرفتم. هیچ موقع تو عمرم این‌قدر بی قرار نبودم. سریع پاکت که درش با چسب چسبیده بود باز کردم و کاغذ تا شده توش رو باز کردم
«بسم رب المرصاد، الذی خلقنا ثم هدانا ثم الیه راجعون.
پدر بزرگوارم سلام
احتمالأ این نامه زمانی به دستتان می رسد که ماهی بی تاب جانم در دریای وصال حضرت حق آرام گرفته است و این کلمات وظیفه ای خطیر برای جبران بخش اندکی از قصور درشتی های زبانم درآخرین دیدارمان را به عهده گرفته اند. بزرگوارا خواهش می کنم به حرمت محبت پدرانه تان این عذر را از من بپذیرید و مرا ببخشید چرا که تمام آن درشتی ها را به ناچار و به سختی بر زبان آوردم و خدا می داند که چقدر از بیان آن ها شرمسار بودم و هستم. پدر عزیزم هر موجود زنده ای یک روز طعم مرگ را خواهد چشید و این قانون تغییر ناپذیر خلقت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #178
- نیازی نیست.
جسورانه زل زد تو چشام و نرفت کنار، تن صدام بی اختیار بالا رفت:
- برو کنار دکتر مشکور!
دنده عقب گرفتم و خواستم برم که کف دستش رو گذاشت رو کاپوت و به سرعت از رو کاپوت بالانس زد، خیلی سریع در رو باز کرد و نشست تو ماشین. بدن منعطف و سرعت عملش عالی بود. لبخندی به نگاه متعجبم زد:
بردیا: به نظر میاد فشار خونتون رفته باشه بالا، نمی تونم بذارم تنها برید.
اگه شرایطش فراهم می شد بدم نمی اومد یه بار باهاش دست و پنجه نرم کنم. حریف خوبی به نظر می رسید، عجیب بود که این پسر این‌قدر بهم انرژی می داد حتی الانی که قلبم از نگرانی داشت می ترکید:
- من حالم خوبه! در ضمن یادم نمیاد اجازه داده باشم سوار بشی!
در حالی که کمربند رو می بست پوزخندی زد:
- باورکنید من هم نگران امیر علی هستم.
نفس عمیقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #179
سکوتش قلبم رو آتیش زد و زانوم هام رو خم کرد. همون‌جا روی زمین نشستم و زل زدم تو چشماش:
- حاجی تو رو خدا حرف بزن، یه چیزی بگو.
اشکاش از رو صورتش جاری شد و من داد زدم:
- تو با من چی‌کار کردی حاجی؟
چرخ های ویلچرش رو با دست حرکت داد و به طرفم اومد. لب تاپ روی پاش رو بهم داد و ماسک اکسیژن رو از روی صورتش برداشت:
- پوشه نیما رو روی دسک تاپ رو باز کن. سریع فولدر نیما رو باز کردم دوتا فیلم بود. اولی رو باز کردم نیما پسر حاجی انگار تو یه جمع اسیر بود. بساط نوشیدنی الکلی پهن بود و یه سری وحشی ریخته بودن سر این طفلک و وحشیانه شکنجه اش می کردند. توی اون جمع نگاهم به امیرعلی افتاد که کنار دیوار وایساده بود و به نیما خیره شده بود. از انگشت‌های مشت شده اش می تونستم بفهمم چی داره می‌کشه که جلو چشاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #180
***بردیا***

رنگ صورتش قرمز شده بود و حلقه اشک تو چشاش برق می زد. نامه رو توی جیپ پیرهنش گذاشت. لحن حرف زدنش با حاج احمد اصلا حالت عادی نداشت. گوشی رو قطع کرد و باعجله و بدون خداحافظی خونه رو ترک کرد. پشت سرش پله ها رو پایین رفتم و صداش زدم که جوابم رو نداد. خواست ماشین رو حرکت بده که خودم رو جلوش انداختم. قبول نکرد بذاره من رانندگی کنم. خواست دنده عقب بگیره که از روی کاپوت ماشین بالانس زدم و در ماشین رو باز کردم و نشستم.
دکتر امیری: من حالم خوبه! در ضمن یادم نمیاد اجازه داده باشم سوار بشی!
- باور کنید من هم نگران امیر علی هستم
نتونستم بگم من نگران خودتم. نتونستم بگم بی دلیل از بودن کنارت آروم می‌شم و اخلاق و منشت رو دوست دارم و بدتر ازهمه این‌که هیچ دلیل منطقی برای این آرامشی که از تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا