متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,587
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #181
دکتر این رو گفت و دکمه سبز گوشیش رو که داشت زنگ می خورد لمس کرد
- الو... علیک سلام... تو ماشین، برای چی؟... شما که باز یه طرفه رفتی قاضی! یه دقیقه اجازه بده من هم حرف بزنم... زهرا خانم!
از لحن کلافه و قیافه مستأصل دکتر خنده ام گرفته بود معلوم بود دخترش داره یه ریز حرف می‌زنه و سرش رو می خوره!
دکتر امیری: این‌قدر حرص نخور دختر خوب، اتفاقی خاصی نیفتاده، یه مسئله کاری بود که داره حل می‌شه، ممکنه طول بکشه و شب دیر بیام... لازم نکرده، شما پیش عزیز می مونی تا خودم بیام... نه، شما بخورید... باشه، باشه، میام توضیح می‌دم، نگران نباش به عزیز هم بگو آروم باشه... گوشی رو بده عزیز ببینم... سلام بانو، حالتون خوبه؟ دوباره که این فسقلی رو پُر کردید فرستادید سر وقتِ من!... باور کنید حالم خوبه... چون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #182
دکتر امیری بود که به جای من جواب مشتی رو داد و توپ رو انداخت تو زمینِ من! نگاه مستأصلی بهش انداختم و تو دلم نامردی نثارش کردم!
پیرمرد: راست می‌گی آقای دکتر؟ خدا رو شکر، چندین ساله این درد اذیتم می کنه، یه بار هم آزمایش و سونوگرافی دادم و دکتر گفت سالمی و چیزیت نیست. نگاهم رو از دست پیرمرد که روی پهلوی راستش گذاشته بود گرفتم و تعارف کردم پشت سر دکتر امیری وارد خونه بشه تا معاینه اش کنم، دکتر امیری روی کاناپه یه نفره نشست و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد، هنوزم بدجور تو فکر بود.
- پدرجان روی مبل سه نفره دراز بکش معاینه ات کنم. پیش چه دکتری رفتی قبلأ؟
پیرمرد: دکتر ده مون
از جوابش خنده ام گرفت، نیم نگاهی به دکتر امیری انداختم که زل زده بود بهم و از جواب پیرمرد لبخند کم رنگی روی لبش اومده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #183
مرغ رو تو دیس گذاشتم و بساط شام رو آماده کردم. شام بهونه خوبی بود که برم دنبالش. تقه ای به در اتاق زدم، جواب نداد. تقه دوم و سوم رو بلند تر زدم و صداش کردم
- آقای دکتر؟
بازم صدایی نیومد و این نگرانم می کرد. دستگیره در رو به طرف پایین فشار دادم و وارد اتاق شدم. روی سجاده اش نشسته بود و داشت نمازش رو سلام می داد. نگاهم به بوم نقاشی پشت سرش افتاد. صورت امیر علی بود که داشت می خندید. معلوم بود تازه کشیده شده.
دکتر امیری: با من کاری داشتی پسرم؟
- اومدم دنبالتون برای شام.
دکتر امیری: امروز حسابی شرمنده ات شدم بردیا، شما مهمون من بودی و من اصلأ حواسم به شام نبود!
- نزنید این حرف رو آقای دکتر، این رو خودتون کشیدید؟
در حالی که سجاده اش رو جمع می کرد جواب داد:
- بله، بیکار شده بودم دست به بوم شدم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #184
از لحن گفتارش بی اختیار خنده ام گرفت اما سعی کردم لبخندم رو کنترل کنم تا روی صورتم نمایان نشه، واقعأ برام سوال شده بود که این احسان کیه؟ چرا رفتارش با دکتر درست شبیه رفتار امیرعلی هست؟ عجیب تر این‌که چرا دکتر هم باهاش درست مثل امیر علی رفتار می کرد؟ با این‌که خیلی دلم می خواست بمونم و حس کنجکاویم رو ارضا کنم اما نگاه ثابت دکتر که خیلی هم معنا داشت باعث شد به خواسته اش احترام بذارم:
اصلا حواسم به مرغ ها نبود، می‌رم ببینم نسوخته باشه.
این رو گفتم و تنهاشون گذاشتم، از در ورودی ساختمون که بیرون اومدم از دیدن جنسیس قرمز رنگ کنار پارس دکتر، کم مونده بود شاخ دربیارم. این بچه خر پول چه صنمی می تونست با دکتر امیری داشته باشه؟ حسابی ذهنم مشغول شده بود. واقعأ این احسان کی بود که این‌قدر به دکتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #185
دکتر امیری: خیلی خوشمزه شده. معلومه آشپز ماهری هستی!
مسیر حرف رو عوض کرد و من هم بالاجبار همراهیش کردم.
- شرایط زندگی آدم رو بار میاره! و گرنه از آشپزی خوشم نمیاد!
از حرفم لبخندی زد:
ازت خوشم می‌یاد چون آدم خودساخته ای هستی!
نفس عمیقی کشیدم، این آدم همیشه نیمِ پر لیوان رو می دید. به من می گفت خودساخته به جای بدبخت! هرچند از تعریفش خوشم اومد اما مثل خودش حرف رو عوض کردم چون نمی خواستم بحث به گذشته من کشیده بشه!
- جای فوق العاده ایِ هست، معلومه کویر رو خیلی دوست دارید. راستش من که هیچ وقت فکر نمی کردم کویر خشک این چنین جذابیتی داشته باشه!
دکتر امیری: آره. این‌جا رو خیلی دوست دارم چون احساس می کنم زمین این‌جا به آسمون و صاحبش نزدیک تره. دوری از هیاهوی دنیا و مردماش به آدم این فرصت رو می ده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #186
***زهرا***

یک سال به سختی گذشت، رفتن و نیومدن امیرعلی، مریضی و افسردگی عزیز و تمرکزی که برام نمونده بود، دست به دست هم داد تا تو کنکور رتبه ای که می خواستم رو نیارم. با این‌که پزشکی شهر خودمون رو به راحتی آوردم اما خب من برای پزشکی شهید بهشتی یا تهران خونده بودم. بابا با این‌که سعی می کرد قیافه آرومی به خودش بگیره اما از تارهای موی سفیدی که تو همین یه سال روی شقیقه هاش رو جو گندمی کرده بود، معلوم بود چقدر از نظر روحی آشفته هست. چند ماه پیش بود که دکتر مشکور زنگ زد به گوشی بابا، عصر بود و داشتیم چایی می خوردیم، معلوم نبود پشت تلفن به بابا چی گفت که حتی چاییش رو نخورد و با عجله ماشین رو سوار شد و رفت. اون شب بابا نیومد خونه. فرداش نزدیکای ظهر برگشت، دلم حسابی پُر بود برای همین باهاش قهر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #187
سریع مانتو و شالم رو پوشیدم رفتم دم خونه، باید بابا رو مطمئن می کردم چیزی نیست تا بره و پیگیر حرفی که زدم نشه! قدم هام رو تند کردم و در رو باز کردم خواستم برم بیرون که با سر رفتم تو شکم بابا.
- اِ... چقدر زود اومدید، سلام
از قیافه اش معلوم بود چقدر نگرانش کردم
بابا: علیک سلام، کجا باعجله؟
- داشتم می اومدم به شما بگم چیزی نیست برید به کارِتون برسید. خواب دیده بودم، بیدار شدم گیج می زدم. نفهیدم چرا به شما زنگ زدم!
دستاش رو روی سینه اش قلاب کرد و نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت!
بابا: حالا چه خوابی دیده بودی که خاموش نبود؟
- کابووس بود. حالا بعدأ براتون تعریف می کنم. شما برید به کارتون برسید!
بابا: برو یه چایی بذار حالا که برگشتیم یه چایی می خوریم و می‌ریم
از حرفش درست عین توپی شدم که پنچر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #188
- جریانی نبود! زنگ زدم به گوشیش برخلاف همیشه خاموش نبود. دوتا بوق خورد ریجکتم کرد. دوباره که زنگ زدم فقط گفت زنگ نزن بعدا خودم زنگ می‌زنم و قطع کرد. بعدم که زنگ زد که شما نذاشتید جواب بدم!
بابا: و اون داستان کابووسی که تعریف کردی؟
- از قدیم گفتند دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز!!
بابا: خب بانو شما که این قدر ضرب المثل بلدی باید بتونی یه سوال دو گزینه ای ادبی رو خیلی سریع جواب بدی!
- بپرسید، من ادبیات رو هشتاد زدم تو کنکور!
بابا: می‌ری تو کتابخونه می مونی تا برگردم یا این که جلو زبونت رو می گیری و عزیز از این ماجرا چیزی نمی فهمه و احیانأ به سرت هم نمی‌زنه که با تلفن خونه به امیر علی زنگ بزنی؟
کمی فکر کردم و سرم رو با انگشت اشاره ام خاروندم:
- گزینه سه، هیچ کدام!
بابا: گزینه چهار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #189
بابا: بیا تو بردیا جان، در بازه!
- شرمنده، احیانأ گوشی من رو مبل جا نمونده.
بابا نگاهی به مبل پشت سرش انداخت:
- چرا اینجاست.
بابا گوشی رو از روی مبل برداشت و به طرف بردیا که دم در وایساده بود رفت. نگاه متعجب بردیا باعث شد اشکام رو سریع با دست پاک کنم و به بهونه مرتب کردن موهام روسریم رو تو صورتم بکشم. قیافه اش درست شبیه روزی شده بود که تو بیمارستان از خودش نمونه خون گرفت.
بابا از بردیا به خاطر معطل شدنش عذرخواهی کرد و به طرف من برگشت:
- من باید برم، مواظب خودت و عزیز باش. شام رو باغ گلها می خوریم، آماده باشید.
از وعده باغ گل ها می دونستم منظورش چیه! از دل درآوردن های سبک بابا این‌طوری بود. یه جواهر فروشی قبل از باغ بود که هر موقع می رفتیم باغ، قبلش می رفتیم اونجا و بعدهم شام رو تو باغ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #190
- واقعأ می خواید سر حرفتون بمونید؟
دکتر امیری: کدوم حرف؟
- در موردِ امیرعلی!
صندلی رو خوابوند و دستاش رو روی سینه اش قلاب کرد:
- موضوع پیش اومده بین من و امیرعلی، پیچیدگی های زیادی داره که باید حضوری بین خودمون حلش کنیم، بعدش در مورد این موضوع تصمیم می گیرم! تا برسیم من یکم به چشمام استراحت می‌دم.
این رو گفت و چشماش رو بست. خیلی مؤدبانه ازم خواسته بود این بحث رو ادامه ندم، برای همین به تصمیمش احترام گذاشتم و دیگه چیزی نپرسیدم. از شهر خارج شده بودیم که گوشیم زنگ خورد. مهسا بود، دل به دل راه داره، صبح می خواستم بهش زنگ بزنم که یادم رفت.
- احوال ابجی ما چطوره؟
مهسا: سلام داداش بردیا
صدای گرفته و بغض آلودش نگرانم کرد:
- خوبی؟
مهسا: آره
- صدات گرفته، سرما خوردی؟
مهسا: نه، خوبم
صدای پیجر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا