متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,587
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #191
حشمت: چی‌کار می کنی کیان؟ گفتی میری باهاش سرگرم باشی، تو که داری می کشی بچه رو!
کیان: گم شو بیرون حشمت، تو پولت رو گرفتی چی‌کار داری به فضولی!
دست از مرور خاطرات تلخ گذشته برداشتم و بی اختیار شماره کیان رو گرفتم. گوشی رو برنداشت، دوباره شماره رو گرفتم. سه تا بوق خورد که صدای نحسش تو گوشی پیچید:
کیان: قدیما حلال زاده ها سر حرفشون می رسیدن حالا حروم زاده ها! دنیای عجیبی شده!
- خفه شو عوضی آشغال!
صدای قهقه اش تو گوشی پیچید، انگار از عصبی کردن من لذت می برد.
کیان: حالا چه مرگت بود زنگ زدی؟
- فقط یه تار مو از سرشون کم بشه، مادرت رو به عذات می شونم، می فهمی آشغال! یه بار دیگه دست رو مهسا یا مادرم بلند کنی با دستای خودم خفه ات می کنم.
کیان: پس کلاغ ها بهت خبر رسوندن که این‌جوری پارس می کنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #192
از لحن شوخ کلامش پوزخندی رو صورتم نشست.
دکتر امیری: صادقانه بگم با این‌که تو سن پسر من رو داری، ولی خیلی بزرگتر از سنت رفتار می کنی، طوری که خیلی ها مثل من از هم صحبتی باهات لذت می برند، این شاید به خاطر این‌که گذشته سخت و پر از دردی داشتی و یاد گرفتی که باید مثل کوه باشی، محکم و قوی!
دستش رو زیر چونه ام گرفت و صورتم رو به طرف خودش چرخوند
دکتر امیری: پاشو پسرم، مرد بودن یعنی درد رو به جون خریدن و دم نزدن! پاشو سرت رو بالا بگیر، محکم و قوی مثل همیشه!
- چطور محکم و قوی باشم وقتی این کیان لعنتی با کاراش مثل مته افتاده به جون روانم و داره از درون نابودم می کنه؟
دکتر امیری: من فکر می‌کنم هیچ مشکلی نیست که راه حلی نداشته باشه!
- کیان مشکل نیست، تومور بدخیمی هست که تا من رو نکُشه دست بردار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #193
- نه، قبل ضربه خورده الان یکم فشارم بالا میره، خونریزی می کنه.
دکتر امیری: جالبه برام که همدیگه رو می شناسین؟
آروین: مَستِر(استاد) بردیا رو تو ووشو همه می شناسند!
از لحن شوخ کلامش خنده ام گرفت، آروین اخلاقش این‌طوری بود، تو هر جمعی می رفت خنده همه رو با حرف ها و مسخره بازیاش در می آورد.
آروین: عمو شما بردیا رو از کجا می شناسید؟
دکتر هم به تبعیت از آروین و با همون لحن شوخ گفت:
دکتر امیری: دکتر مشکور رو تو بیمارستان محمد رسول الله همه می شناسند!
آروین: نه بابا بردیا، تو این‌قدر مشهور بودی و من همیشه فکر می کردم از این دکتر پیزوری های گمنام هستی؟
- من پیزوری گمنام هستم، باشه، گذر پوست دوباره دم دباغ خونه می افته!
آروین: آدم باید ظرفیت داشته باشه بردیا! مسائل شخصی و کاری باید از هم جدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #194
- مگه نمی ریم مزرعه؟
دکتر امیری: نه، امروز یه کارِ واجب دیگه دارم.
از جوابش دلم گرفت، من تو این شرایط به آرامش کویر احتیاج داشتم حتی بیشتر از قبل! اما خب چیزی نگفتم. بالاخره من مهمون دکتر امیری بودم و باید به رسم ادب به تصمیمش احترام می‌گذاشتم. چشمام رو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم. چشمام گرم شده بود که ترمز زد. اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد تابلوی بزرگ سر در کلینیک بود. «کلینیک امام رضا» متعجب سرم رو به طرف دکتر چرخوندم که گفت:
- پیاده شو، یکم این‌جا کار دارم.
خودم دو شنبه وچهارشنه شنبه تو کلینک بودم اما دکتر امیری فقط چهارشنبه ها صبح می اومد. چی شده بود که الان تو کلینیک کار داشت؟ دنبال سرش تا اتاقش تو طبقه دوم رفتم. در رو با کلید باز کرد و رفتیم داخل، شروع کرد به روشن کردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #195
نیازی به NTG نبود، بدتر از این ها رو هم تجربه کرده بودم. منتها از روزی که تو خونه با امیرعلی دست به یقه شدیم و دماغم صدمه دید، کوچکترین فشار عصبی مویرگ های آسیب دیده دماغم رو تحت تأثیر قرار می داد. با دستمال کاغذی خون دماغم رو پاک کردم، هرچند حرفای دکتر امیری و شوخی های آروین کمی حال و هوای روحیم رو بهتر کرده بود اما فکر بستری شدن مامان تو بیمارستان و شکسته شدن دست مهسا، خنده های کیان و بی تفاوتی کاوه، از جلو چشمام دور نمی شد. ذهنم دوباره برگشته بود به لحظه های تلخ کودکی و فشار عصبی روی ساقه مغزم رو به خوبی حس می کردم. ورود دکتر به اتاق فرشته نجاتی بود که رشته افکارم رو پاره کرد. از قیافه اش چیزی معلوم نمی شد. برای همین پرسیدم:
- اوضاع خوب پیش رفت؟
دکتر امیری: دث
- یکی از بدترین حس های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #196
اون‌قدر عصبی بود که حتی در اتاق رو پشت سرش نبست و رفت. چه‌قدر جمله آخرش آشنا بود. یاد امیرعلی افتادم
- چرا پزشکی رو ول کردی؟
امیرعلی: نمی تونستم ادامه بدم. دست خودم نیست خون می بینم دلم آشوب می‌شه. تو تئوری خوندن مشکل ندارم. بحث عملی که پیش می‌یاد کم میارم. تو اتاق تشریح که می رفتم حالم بد می شد. یه روز تو بیمارستان هم یه صحنه دلخراش از یه تصادفی دیدم اون‌قدر حالم بد شد که همون‌جا کلی بالا آوردم. از بیمارستان که اومدم بیرون روپوشم رو درآوردم انداختم تو سطل آشغال و دیگه نرفتم سرِ کلاس!
- به خونواده ات هم گفته بودی؟
امیر علی: آره
- مخالفت نکردند؟
امیر علی: مشکلم فقط بابا بود. می دونستم چقدردلش می خواد من هم پزشک بشم. شاید به خاطر علاقه ی بابا من هم به طرف پزشکی جذب شده بودم و رفته بودم این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #197
دکتر امیری: آره مطمئنم، دخترم صداش رو شنیده بود... دو ساعتی می‌شه، نه به حاجی نگفتم... احسان به خدا دوباره من رو تو آب نمک بذاری، من می دونم و تو!.. عصبی نیستم، فقط دارم خیلی جدی باهات اتمام حجت می کنم!... نه الان نمی تونم بیام، یه مشکلی برای یکی از دوستام پیش اومده، حالش زیاد خوب نیست، نمی تونم تنهاش بذارم... نه از شما بهترون نیست اما برام مهمه... احسان... اسمش رو می خوای چه‌کار؟... نمی خواد آمارش رو دربیاری، شما آمار همونی که بهت سپردم دربیار کافیه!... احسان پشت خطی دارم، کاری نداری؟... خدافظ.
دکتر امیری: الو... سلام بانو... همین نزدیکی ها... چطور؟... خب؟.... گوشی رو بدید بهش ببینم... علیک سلام، برو جایی که عزیز نباشه....خوبه، فکر کنم قرار شد عزیز از جریان امیرعلی چیزی نفهمه! نه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #198
سکوت کردم، چقدر این آدم حساب شده حرف می زد. به هیچ وجه نمی‌گذاشت رابطه‌مون از یه حد و حدودی فراتر بره. با من شوخی می کرد اما نه در حدی که باهاش راحت باشم و یک وقت از روی صمیمیت، بهش بی احترامی کنم! خیلی شیک و رسمی مانع اظهار نظرم در مورد اخلاقش شده بود، برای همین سکوت کردم. چشمام رو بستم و حرف هایی که تو اتاقش بهم زده بود رو مرور کردم. واقعا منطقی بود، من تا به حالا به کارای کیان از این زاویه ای که دکتر امیری گفته بود نگاه نکرده بودم! کیان از پدرم متنفر بود اما کاری کرده بود که من هم ازش متنفر باشم. همیشه وقتی یه ظلمی در حقم می کرد یادآوری می کرد که به خاطر پدرمه، چرا من تا حالا به این نکته توجه نکرده بودم و به قول دکتر امیری مثل بز بودم؟ اما اون از کجا می دونست من لنز می‌گذارم؟ بی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #199
*** زهرا

اون‌قدر محو دستبند جواهر بودم که اصلأ نفهمیدم کی رفته بود بیرون! با بابا که از مغازه اومدیم بیرون، یک دفعه ای بابا شروع کرد به دویدن به طرف جدول خیابون، بردیا بود که روی زمین نشسته بود و داشت استفراغ می کرد. حسابی ترسیده بودم، به نظر می اومد اوضاعش وخیمه که بابا اون‌طور سریع شونه اش رو زیر بغلش گذاشت و بلندش کرد. دست عزیز رو گرفتم و پشت سر بابا که با دوو عرض خیابون رو طی می کرد و به طرف ماشین می رفت، رفتم. نزدیک ماشین که رسیدیم دست عزیز رو ول کردم و به طرف در جلو که باز بود رفتم، بابا بردیا رو روی صندلی جلو که کامل خوابونده بودش گذاشته بود، قرص توی دستش رو زیر زبون بردیا گذاشت و دستگاه فشارسنج رو تو کیفش گذاشت.
بابا: سریع زنگ بزن 115 بعدش هم یه آژانس بگیر با عزیز برید خونه، من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #200
مرد: از همکاری شما ممنونیم
بابا از روی زمین بلند شد و با مرد دست داد و بعدم کارتش رو تو کیفش درآورد و بهش داد
بابا: خودم تا بیمارستان همراهیتون می کنم.
مرد: واقعأ آدم باید خوش شانس باشه که تو خیابون ایست قلبی کنه و متخصص قلب بالای سرش باشه!
بابا به لبخندی اکتفا کرد و به طرف من اومد:
بابا: چرا آژانس نگرفتی؟
بی اختیار اشکام روی صورتم جاری شد
- یادم رفت
بابا: چرا گریه؟
سرم رو زیر انداختم:
- نمی دونم، شاید چون خیلی ترسیدم.
بابا: آمبولانس داره می‌ره من باید برم. شاید شب دیر برگردم، از بابت تو و عزیز خیالم راحت باشه؟
- برید بابا، خیالتون راحت.
روی تختم نشستم و کش موهام رو باز کردم. دستبند جواهر رو جلو چشمام گرفتم خیلی قشنگ بود. قرار بود شام رو دور هم باشیم. اما همه چیز یک‌دفعه ای به هم خورده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا