متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,586
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #201
- دلم برای امیر علی تنگ شده، به شما حق می‌دم از دستش ناراحت باشید. امیر حق نداشت اون‌طوری به شما توهین کنه، اما من چه کار کنم که این‌قدر تنها شدم؟ حدود یک ماه قبل از اون ماجرا بود که امیر از بیرون اومد، داشتم کتاب می خوندم که گفت می خواد بره هواخوری و اگه من هم بخوام می برتم. سریع آماده شدم و همراهش شدم. اون روز عصر خیلی خوش گذشت، آخر سرهم رفتیم آب انار شانار، اون‌جا بود که بهم گفت باید یه قولی بهش بدم. اولش فکر کردم سرِ کارم گذاشته ولی وقتی دیدم جدیه گفتم باید اول ببینم چیه؟ بعد تصمیم می گیرم قول بدم یا نه؟ گفت می خوام قول بدی همیشه حضرت زینب رو اُسوه خودت قرار بدی! گفتم منظورت چیه؟ گفت یعنی دربرابر مشکلات صبر کنی! خندیدم و گفتم حالا چرا حرف از مشکلات می‌زنی؟ اتفاقی افتاده؟ نفس عمیقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #202
- این انصاف نیست، شما زور می گید چون زورتون بیشتره!
بابا: من زور نمی گم، من یه چیزایی می دونم که براساس اون‌ها حرفی رو می‌زنم. این محدودیتی که برای شما گذاشتم هم برای اعمال قدرت نیست، برای این هست که من خیرِ شما و امیرعلی رو می خوام.
- خب اون چیزایی که می دونید رو به من هم بگید، این‌قدر عقل و شعور دارم که درکتون کنم!
بابا: مطمئن باش هر وقت لازم بود بدونی، می‌گم!
اونقدر عصبانی و حرصی شده بودم که دیگه حرفی نزدم، از زیر فک منقبضم شب به خیری گفتم و مستقیم رفتم به طرف اتاقم. نیم ساعت تو تختم غلت می زدم اما خوابم نمی برد. بلند شدم کلید برق رو زدم و کتاب روان شناسی مورد علاقه ام رو برداشتم و شروع کردم به خوندن، شاید این‌طوری ذهنم آروم می گرفت و خواب به چشمام بر می گشت! چند صفحه ای خونده بودم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #203
از لحنش لبخند روی لبم اومد ولی کوتاه نیومدم
- بابا از خاطرات بچگیتون بگید، دوست دارم بشنوم.
بابا: ساعتی بهتر از الان پیدا نکردی؟ دوازده و نیم شب!
- چرا هر وقت حرف از گذشته می‌شه، بحث رو می پیچونید؟
صندلی میز تحریر رو جلو تختم گذاشت و نشست روش
بابا: چی می خوای بدونی؟
- همه پدر مادرها از خاطرات بچگی‌شون برای بچه هاشون می‎گن ولی شما هیچ وقت از گذشته تون حرف نمی زنید!
بابا: من زیاد تو گذشته سیر نمی کنم، یه جمله قشنگ هست که می‎گه: یِستِدِی ایز هیستُری، تومارو از میستری، تدی ایز اِ گیفت!
- بازم دارید می پیچونید ها!
بابا: امشب خیلی مُصرّی تو هدفت بانو!
کف دستام رو به نشونه اشتیاق به هم مالیدم و گفتم:
- من منتظرم، بگید دیگه.
بابا: خب، پدر و مادرم دیر بچه دار شده بودند و من تنها فرزندشون بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #204
بابا: بزرگترین چالش با خونواده ام قبل از ازدواج، انتخاب رشته تحصیلیم بود. پدرم اصولأ به دموکراسی اعتقاد چندانی نداشت و مخالف صد در صد ادامه تحصیل من تو رشته پزشکی بود! چون می خواست من مدیریت یا اقتصاد بخونم ولی خب من در این زمینه استعدادم رو از مامانم به ارث برده بودم و حمایت های بی دریغ مادرم رو هم داشتم. ورود من به دانشکده پزشکی رابطه من و پدرم رو سردتر از قبل کرد. از اون به بعد به جز وعده های غذایی که مجبور بودم سر میز باشم، سعی می کردم زیاد جلو چشاش آفتابی نشم! یه شب مشغول خوندن یه کتاب جذاب بودم برای همین یک ساعتی جفتشون رو سر میز شام منتظر گذاشته بودم و نرفتم. مادرم دلخورانه اومد تو اتاقم و ازم خواست برم برای پدرم توضیح بدم و ازش عذرخواهی کنم. من هم به باشه ای اکتفا کردم و دوباره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #205
أبیگیل: تو می دونی داری چی‌کار می کنی؟ تو تنها وارث دو خانواده ترلیاردر این‌جا هستی، اون‌وقت می خوای دوتا بچه غریبه رو به عنوان وارث خودت انتخاب کنی؟ می دونی کل شرکاء و بستگان به ما می خندند! چرا مِری رو نمی بینی؟ خونواده اصیل و سطح بالایی داره، زیبا و جوونه و از همه مهم تر این‌که تو رو دوست داره! کم، سرِ ازدواج با اون دختره اکبیری ما رو عذاب دادی که حالا بعد از این‌که ولت کرد، رفتی با خواهر بیوه و سرطانیش ازدواج کردی؟ آخه چیِ شما به هم می خوره؟ اون زن مریضه معلوم نیست تا شش ماه دیگه زنده بمونه یا نه؟ دوتا بچه کوچیک داره، ده سال از تو بزرگ تره، از یه خونواده سطح پایین! چرا درک نمی کنی آنتونی؟ وقتی پدرت فهمید از اون زن اولی یه پسر داری خیلی خوشحال شد به طوری که حاضر شده بود اون دختر رو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #206
حدس می‌زدم بدون شرط قبول نکنه، اما امیدوار بودم سنگ بزرگ جلو پام نندازه.
- چه شرطی؟
أبیگیل: با مِری یا یک دختر هم سطح خودمون ازدواج کن!
بدون هیچ حرفی پرونده امیر رو از روی میزش برداشتم و از مطبش زدم بیرون"
صدای پیام گوشیم باعث شد نفس عمیقی بکشم و دست از مرور خاطرات گذشته بردارم
مهرداد: سلام تونی، می تونم فردا ببینمت؟
نگاهی به ساعتم که یک نیمه شب رو نشون می داد انداختم و براش تایپ کردم
- مؤمن شما خواب شب نداری، برای بقیه الان وقته خوابه!
مهرداد: حالا که خواب نبودی، جواب من رو بده!
- جمعه می‌یام دیدنت
مهرداد: کار ضروری باهات دارم، جمعه دیره، صبح تو مزرعه قرار بذاریم؟
- اتفاقی افتاده
مهرداد: نه! باید حضوری ببینمت!
- باور کن فردا سرم خیلی شلوغه!
مهرداد: یه کاریش بکن، باید ببینمت!
- باشه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #207
دکتر صالحی: من هم نمی دونستم. چند ماه پیش تو یه همایش اتفاقی یکی دوستای دوران دبیرستانم رو دیدم، از همون دبیرستان که با خونوادش رفته بودند آمریکا، دیگه ازش خبری نداشتم. کلی در مورد خاطره ها و تحصیل و... حرف زدیم تا این‌که یه بحثی پیش اومد در مورد رؤسای بیمارستان ها، گفت یکی رو می شناسه خیلی آدم خیّری هست، اسمش طاها امیریِ، دیگه بحث کشیده شد روی دکتر امیری و خانواده اش، ظاهرأ مادر دکتر امیری تو دوره تخصص استاد دوستم بوده، از چیزایی که از خونواده دکتر امیری می گفت کم مونده بود شاخ در بیارم باورم نمی شد دکتر امیری با این ظاهر ساده، وارث یه خونواده ترلیاردر باشه!
از صحبت های دکتر صالحی زیاد تعجب نکردم چون قبلأ خودم اون ویلا و ماشین میلیاردیش رو دیده بودم، ولی بی اختیار حرفایی که تو مزرعه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #208
حلقه اشک تو چشاش حصار دستام دور گردنش رو سست کرد. پیشونیش رو روی شونه ام گذاشت و آروم زمزمه کرد:
- بابام می گفت رفیق خوب مثل برادره وقتی از دستش بدی تازه می فهمی چی بوده و جای خالیش چقدر تو زندگیت پر رنگه، حالا می فهمم منظورش چی بود!؟
گرمی اشکاش روی شونه ام رو حس می کردم و حسابی گیج شده بودم:
- من که چیزیم نشده!؟
سرش رو از روی شونه ام بلند کرد، دستی به صورتش کشید و با لبخندی که در تضاد کامل با صورت غمگینش بود گفت:
- تو رو که نمی گم، تو قاتل جونی نه رفیق!
قبل از این‌که مشتم تو صورتش بخوابه، از دستم فرار کرد. به نظر می اومد خیلی ورزیده تر از قبل شده. امیر رفت دوش بگیره و من هم بساط شام رو آماده کردم. سر میز شام دیگه طاقتم تموم شده بود برای همین پرسیدم:
- یک دفعه ای کجا غیبت زد؟
امیرعلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #209
زنگ گوشیش حرفم رو قطع کرد. عکس پدر نیما بود. امیر اما همچنان به گوشی خیره شده بود و حرکتی نمی کرد. بالاخره گوشی رو برداشت و همزمان با وصل کردنش از پشت میز بلند شد:
- سلام حاجی... این بی خبری از سر تقصیر نیست حاجی، از سر شرمندگیه... .
یک دفعه ای بغض صدای امیر ترکید و شونه هاش شروع کردند به لرزیدن، وارد اتاقش شد و در رو پشت سرش بست.
نیمه شب بود که با صدای نعره امیر علی از تو خواب پریدم. تو تخت نشستم، نمی دونم خواب دیده بودم یا واقعأ صدای امیر رو شنیده بودم؟ چند ثانیه نگذشته بود که دوباره صداش اومد:
- نیما
سریع پتو رو زدم کنار و با عجله خودم رو رسوندم دم اتاقش و صداش کردم:
- امیرعلی.
نور آباژور روی صورتش افتاده بود. غرق ِخواب بود و دائم نیما رو صدا می کرد. دست گذاشتم روی بازوش و آروم صداش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #210
امیر علی: سلام بابا.
جواب سلام امیرعلی فقط نگاه پر معنایی بود که با سکوت عجین شده بود. امیر با چند قدم بلند به طرف باباش اومد و دستش رو دراز کرد که باهاش دست بده اما دکتر چنان بی محابا خوابوند زیر گوشش که برق از کلّه من هم پرید چه برسه به اون بدبخت! کشیده دوم و سوم هم پشت سر هم روی صورت امیر فرود اومد. امیر که انگار خودش رو مستحق کشیده ها می دونست، دستی روی صورتش کشید و با لبخند ملموسی دستاش رو دور بدن پدرش حلقه کرد. این‌بار دست‌های دکتر هم روی کمر امیر نشست و اون‌قدر با محبت پسرش رو به آغوش کشید که دل من هم بی اختیار لرزید. انگار حالت روحی اون ها به من هم سرایت کرده بود که من هم اشک تو چشام حلقه زده بود. نفس عمیقی کشیدم.
امیرعلی: معذرت می خوام بابا.
لرزش شونه های جفتشون باعث شد به بهونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا