متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,585
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #221
از قیافه کاوه که چاره ای جز تأیید حرف های دکتر امیری نداشت، خنده ام گرفته بود. با رفتن کاوه، روی صندلی ولو شدم. احساس خستگی مفرط داشتم:
- شما امروز من رو بدجور غافلگیر کردید.
بدون این‌که جوابم رو بده به طرف صندلی ته میز رفت و روش نشست:
- بنشین روی صندلی صدر مجلس!
از جام بلند شدم و روی صندلی صدر، درست مقابل دکتر امیری نشستم. هنوز کاملأ مستقر نشده بودم که تُن صداش بالا رفت:
- صاف بنشین!
این چرا این‌جوری شده بود؟ نه به اون تعریف ها و اعتباری که برام خرج کرده بود نه به این قیافه جدی که با صد من عسل نمی شد خوردش!
انگشت اشاره اش رو به طرفم گرفت:
- دفعه آخرت باشه تو یه جلسه کاری که رئیسش خودتی مثل ماست روی صندلی ولو باشی!
خوب می دونستم اشاره اش به آخرای جلسه بود که از فرط خستگی کم مونده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #222
بابا: دیگه این کار رو باهام نکن! سیزده ماه و بیست و چهار روز روز بدجور عذابم دادی!
به طرف ایستگاه اتوبوس رفت. دنبال سرش رفتم و روی صندلی کنارش نشستم:
- مگه نمی خواستید پیاده روی کنیم؟
بابا: نظرم عوض شد. چرا پات می لنگه؟
چطور ظرف ده دقیقه فهمید؟ حتی بردیا هم که هفت- هشت ساعت باهاش بودم متوجه نشده بود!
- پوف. یه زخم قدیمی!
با انگشت شصت پلک چشمم رو به به طرف پایین کشید:
- خونریزی هم که داره!
- نه زیاد. خوب شده تقریبأ، عصری با بردیا شوخی کردم، اتفاقی ضربه خورد، یکم درد گرفته.
چونه ام رو گرفت و سرم رو چپ و راست چرخوند:
انگشت هاش روی مهره سوم گردنم که نشست آه از نهادم بلند شد اما سعی کردم به روی خودم نیارم.
- احیانأ این ناحیه درد نداری؟
نمی خواستم دروغ بگم برای همین گفتم.
- یکم درد داره ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #223
از درون می سوختم و نمی تونستم کاری بکنم. با هر قطره خونش که روی زمین می ریخت ذره ذره قلب من هم آب می شد. نمی دونید چی به روزم اومد وقتی سر بریده اش رو جلو پام انداختند. خیلی درد داشت! حتی سوزش آب نمکی که بدن شلاق خورده ام رو تو خودش مچاله می کرد و داغی آتیشی که بیدادگرانه پوستم رو می سوزوند اون قدر درد نداشت بابا!
پیشونیم رو روی کتف راستش گذاشتم. انگار دلم بعد از این همه وقت، محرم پیدا کرده بود که بی پروا دردهاش رو عیان می کرد. می خواستم بگم حتی اعتیاد اجباریم که نئشگیش درد رو به مغز استخونم می رسونه این‌قدر درد نداره، اما نتونستم بگم!
بابا: پاشو یکم قدم بزنیم.
بعد از دو ساعت پیاده روی و حرف زدن، حال روحیم خیلی بهتر بود. نمازصبح رو تو مسجد خوندیم و پیاده برگشتیم. نزدیک خونه بردیا بودیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #224
چشمام رو از نگاهش گرفتم و تو دلم زمزمه کردم:
قل اعوذ برب الناس. ملک الناس. اله الناس. من شر الوسواس الخناس. الذی یوسوس فی صدور الناس.من الجنته و الناس.
رزیتا: چیه؟ چرا نگام نمی کنی عزیزم!
کم محلی‌م عصبانی ترش کرد:
- بذار ببینم وقتی نئشه هم می‌شی می تونی مقاومت کنی و حرف نزنی؟
نگاهم رو به سرنگ توی دستش دوختم. خدایا خودت کمکم کن.
- تو داری اشتباه می کنی رزیتا. چرا فکر می کنی من بهت خ**یا*نت کردم؟
رزیتا: خفه شو عوضی! به جز من و تو و صابر هیچ کسی اون‌جا نبود.
- خب چرا به صابر شک نداری؟
رزیتا: صابر سگ خونگی خودمه، هیچ وقت پای اربابش رو گاز نمی گیره.
تمام تلاشم رو کردم که دستام رو آزاد کنم اما نشد. آرامش وصف ناپذیری همراه اون افیون وارد خونم شد بود و به یک‌باره تمام درد هام آروم گرفت.
صدای خنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #225
بابا: تقصیر خودته زهرا خانم! من کِی به شما یاد دادم بدون اجازه وارد اتاق یکی دیگه بشید؟
زهرا: پشت سر هم داد می زد و خدا خدا می کرد. خیلی ترسیده بودم و نگرانش بودم.
بابا: به هر حال کارِت درست نبوده. الانم به جای این‌که اون‌جا وایستی گریه کنی بیا بریم یه آب جوش نبات بخور بهتر می شی.
چه‌قدر خوب بود که موقعیتم رو درک کرد. روی لبه تخت نشستم و و کف پاهام رو روی زمین گذاشتم. چند ماهی بود که یه خواب راحت نداشتم. دیشب بردیا، امروز هم زهرا. خدا رو شکر بهشون آسیب نزدم! دوباره روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم! تقه ای که به در خورد ذهنم رو از مرور خاطرات گذشته بیرون کشید.
- امیر علی.
- بیایید تو بابا.
لبخند کجش بیشتر شرمنده ام می کرد. کنارم نشست و کف دستش رو به شوخی روی کتفم زد. مطمئن بودم این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #226
بعد از این همه مدت دوباره دورهم جمع شده بودیم. تو این مأموریت بارها شده بود که دلم هوای این باهم بودن رو کرده بود. و الان قدرش رو حسابی می دونستم.
عطر یاسم رو به تخت اتاق مهمون زدم و دراز کشیدم. دلم حتی برای نهچ البلاغه جیبیم هم تنگ شده بود. خوب بود که دیشب یادم بود از خونه بردیا بر دارمش. کتاب رو باز کردم. نگاهم روی عکسی که حاج احمد از بابا و محمد بهم داده بود، خیره موند و ذهنم دوباره غرقِ خاطرات مأموریت شد.
"صابر رو لو داده بودم ولی دیگه کنترلی رو بسته شدن چشمام نداشتم. آرامشی که افیون تزریق شده به بدن درد کشیده ام داده بود، چشمام رو مهمون رویای شیرینی کرد. لبخند قشنگی روی لبش بود و به طرفم می اومد. شروع کرد به باز کردن طناب های دستم.
- شما کی هستید؟
محمد: یه آشنای قدیمی
- چرا کمکم می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #227
دیگه دوزاریم کاملأ افتاده بود که تعارف بابا برای حضور بردیا تو اتاقم برای چی بوده! حتی یک درصد دلم نمی خواست بردیا جراحات بدنم رو ببینه برای همین به دیوار حاشا متوسل شدم:
- چه مشکلی؟
بردیا از حرفم اخم ظریفی روی صورتش نشوند و سرش رو به طرف بابا که کنارش وایساده بود برگردوند. اون هم در حالی که با ابرو برام خط و نشون می کشید، آب پاک رو روی دستم ریخت:
- ریش و قیچی دست خودت دکتر مشکور! فکر کنم تنهاتون بذارم بهتر زبون هم رو بفهمید!
این رو گفت و قبل از این‌که فرصت اعتراض به حرفش رو داشته باشم، اتاق رو ترک کرد. بردیا که حتی از نیم رخ هم پکر بودن قیافه اش مشخص بود، آستین هاش رو بالا زد و بدون اینکه چیزی بگه شروع کرد به دست کردن دستکش های لاتکسش. به کتابخونه پشت سرم تکیه دادم و قیافه جدی ای به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #228
معنی نگاه منتظر جفتشون که عین ملک الموت بالای سرم وایساده بودند رو خوب می دونستم، برای همین با اکراه دوباره دراز کشیدم و اجازه دادم بردیا زخم رون پام رو هم معاینه کنه! کیف کمک های اولیه رو کنارم روی تخت گذاشت و پاچه شورتم رو زد بالا و شروع کرد به باز کردن باندهای دور پام، اما همین که نگاهش به زخم افتاد براق شد به سمتم:
- این چه وضعشه؟
صدای بالا رفته بردیا باعث شد بابا بیاد کنار تختم. نگاه جفتشون روی زخم ثابت بود که بردیا نفس عمیقی کشید و خطاب به بابا چند تا اصطلاح گفت که بازم متوجه منظورش نشدم. فقط آخر حرفش رو فهمیدم که گفت یک ساعت، یک ساعت و ربع طول می کشه! بابا هم به گفتن منتظر می مونم اکتفا کرد و تنهامون گذاشت.
- نامرد!
بردیا که داشت با سرنگ مایع بی رنگ داخل مخزن شیشه ای تو دستش رو می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #229
*** بردیا

پیام گوشیم رو باز کردم. دکتر امیری بود که انگار به اندازه کافی امروز به من شوک وارد نکرده بود که داشت برای فردا هم سورپرایزم می کرد!
دکتر امیری: جلسه کاری فردا برای کلینیک یک ساعت زودتر برگزار می‌شه. امیدوارم عذرخواهی من رو بپذیری که نمی تونم حضور داشته باشم.
مغزم سوت کشید. یعنی چی که نمی تونه بیاد!؟ سریع تایپ کردم چرا؟ که جوابم رو نداد. نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که 9:30 شب بود. سوئیچ ماشین و کتم رو از روی چوب لباسی مطب برداشتم و راه افتادم. باید باهاش حرف می‌زدم و متقاعدش می کردم حداقل تو اولین جلسه بیاد و پشتم رو خالی نکنه!
در رو که باز کرد نمی دونم چرا احساس کردم انتظار دیدنم رو داشته. باهاش دست دادم و خیلی مختصر احوال پرسی کردم:
- معذرت می خوام بد موقع هم مزاحم شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #230
خوب می دونستم معنی این حرفش چیه؟ باید از خودم قاطعیت نشون می‌دادم وگرنه این مریض کلّه شق تمکین نمی کرد. جراحاتش وحشتناک بود. حالا می فهمیدم چرا دکتر امیری خودش از معاینه امیر شونه خالی کرده بود! طبیعی بود که نتونه درد کشیدن بچه اش رو ببینه. خیلی دلم می خواست بدونم چرا این بلا سرش اومده. مطمئنا این شیارهای کبود که بعضی هاشون بدجور عفونی هم شده بود نمی تونست چیزی جز جای شلاق باشه! گردنش هم آسیب جزئی دیده بود اما نمی شد ریسک کرد باید می فرستادمش پیش ارتوپد تا مطمئن می شدم که درست تشخیص دادم. زخم پاش اما حسابی عصبانیم کرد. چون دوبار قبلأ پانسمانش کرده بودم و بازم این‌جور عفونی شده بود. خودش هم انگار حساب کار رو کرده بود که سریع تو تخت نشست تا مانع کارم بشه. مطمئنش کردم که چیز خاصی نیست تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا