متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,583
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #241
با کمک دیوار خودم رو به کاناپه توی حال رسوندم و ولو شدم روش. گرمی انگشتاش روی مچم باعث شد چشمام رو باز کنم، داشت نبضم رو چک می کرد. با انگشت شصت و سبابه اش زیر پلکام رو پایین کشید و بعدم بدون این‌که چیزی بگه رفت تو اتاقش. با احساس بوی الکل و خنکی روی دستم چشمام رو دوباره باز کردم. سرنگ رو تو رگ دستم خالی کرد و بازم بدون این‌که حرفی بزنه نبضم رو چک کرد و بعد از چند دقیقه رفت. دیگه تا عصر که برگرده خونه، همون پرستاری که برام گرفته بود، بالای سرم بود.
پرستار: چرا کپسول هات رو نخوردی پس؟
- می خورم، حالا دیر نمی‌شه!
پرستار: چرا دیر می‌شه. دکتر مشکور سفارش کرده سر وقت داروهات رو مصرف کنی!
- اسمت چیه؟
پرستار: مهدی.
- قبلأ ندیدمت؟ خیلی قیافه ات آشناست.
لبخند روی لبش مطمئنم کرد قبلا دیدمش.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #242
نیم ساعتی طول کشید تا پروسه شست و شو و ضد عفونی کردن زخم پام که با درد کشیدن من و تهدیدای بردیا همراه بود تموم بشه، دیگه نای حرف زدن نداشتم و دوباره شروع کردم به استفراغ کردن. وقتی بردیا سِرم رو بهم وصل کرد، پیش خودم اعتراف کردم که چقدر دستش سبکه چون دو ساعت پیش مهدی با پنادور زدنش، رسمأ فلجم کرده بود! بعد از رفتن بابا، بردیا فقط غذام رو برام آورد و باز هم بدون هیچ حرفی تنهام گذاشت. نصف شب هم یه بار دیگه سری بهم زد و بعد یه معاینه مختصر باز مثل یک میّت متحرک در سکوت کامل، تنهام گذاشت. صبح، بعد نماز با توجه به تجربه قبلی مثل بچه آدم صبحونه ام رو خوردم تا دوباره اسیر مهدی نشم! از لبخند کج بردیا وقتی اومد تو اتاقم، حرصم گرفت، انگار با زبون بی زبونی حرف های زیادی داشت بهم می زد! این کم محلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #243
خواست بره که دستش رو گرفتم:
- بردیا.
فقط نگام کرد:
- ممنون، بابت همه چیز.
یکتای ابروش رو داد بالا که ادامه دادم:
- راستی شیرینی ریاست کلینیک رو ندادی!
بردیا: شیرینی‌هاش رو در اسرع وقت از داروخونه برات می‌گیرم جناب سرگرد!
بلند شدم روبه روش وایسادم و زل زدم تو چشمای سبزآبیش که بدون لنز چهره‌اش رو خیلی جذاب‌تر می‌کرد.
- نمی‌خوای کوتاه بیای؟
بردیا: به هرکسی تو زندگیم اعتماد نمی‌کنم. ولی توئه نامرد رو مثل داداش خودم قبول داشتم، نمی‌دونستم داری برام فیلم بازی می‌کنی و می‌پیچونیم!
نذاشتم حرفش و ادامه بده:
- باور کن داری اشتباه می کنی. من‌ هیچ‌وقت نخواستم تو رو بپیچونم.
بردیا: خوبه نمُردیم و معنای نپیچوندن رو هم فهمیدیم! برو شامت رو بخور و به خودت برس! فردا بعد سفتراکس استفراغ کنی، ناچار می‌شم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #244
هرچند مخاطب مستقیم بابا من بودم اما بردیا هم که یه جورایی مخاطب غیر مستقیمش محسوب می شد از خجالت سرش رو زیر انداخته بود. وقتی هم که دیدیم به خاطر این‌که بابا با آرنج خورده بود زمین، پوست دستش خراش برداشته بود و خون می اومد، دیگه دوتامون حسابی شرمنده شدیم. اما خوب بود که بابا با لبخندی قضیه رو زیر سبیلی رد کرد و کشش نداد. با اصرار بردیا باهم رفتیم تو مطب تا بردیا به زخم دست بابا برسه، اما وقتی برق مطب رو روشن کرد، نگاه جفتشون روی پاچه شلوار من که کاملأ خونی شده بود ثابت موند و بابا یکدفعه ای جوش آورد و توپید رو بردیا:
- این چه وضعشه دکتر مشکور؟
در جوابش بردیا نگاهش رو به زمین دوخت و چیزی نگفت. انگار خودش رو کاملأ مستحق این سرزنش می دونست!
- تقصیر خودم بود بابا.
فقط نگاهم کرد. از همون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #245
بابا: خوبی بابا جان؟
- تا خوب رو چی تعریف کنیم؟
بابا: می خوای ببرمت بیمارستان؟
- نه. همین جا یه عزرائیل برای جون به سر کردن من هست. دیگه چندتاش نکنیم بهتره!
از حرفم بابا نگاهی به بردیا انداخت و بلند خندید.
- دارم برات، جناب سرگرد!
بردیا این رو گفت و دست بابا رو گرفت و نگاهی به خراش آرنجش انداخت:
- لطفا بشینید براتون پانسمانش کنم.
بابا: ممنونم، نیازی نیست. خودم می رم بهش می رسم. دیر وقته باید برم. بابت امیرعلی خیالم راحت باشه؟
بردیا: حتما. خیالتون راحت.
بردیا بابا رو تا دم در بدرقه کرد. از صدای حرف زدنشون که دورتر و دورتر می شد معلوم بود دارند از مطب می‌رند بیرون. نوع رفتار بردیا با بابا برام جالب بود. تو مدت آشناییم با بردیا ندیده بودم برای کسی این‌قدر احترام بذاره! چقدر براش مهم بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #246
***زهرا***

برگشتن امیرعلی، حال روحی هممون رو خوب کرده بود. هرچند به نظر می رسید حالش زیاد خوب نیست، سیاهی پای چشماش، نعره های توی خوابش، رفت و اومدهای بردیا و بابایی که چشم از امیر بر نمی‌داشت و تمام تلاشش رو می کرد موقع اومدن بردیا، من و عزیز خونه نباشیم همه و همه مطمئنم می کرد امیر یه چیزیش هست.
اون روز سردرد شدیدی گرفته بودم، برای همین کلاس آخرم رو نرفتم و برگشتم خونه. اما همون در ورودی سالن از صدای فریاد امیر سرجام میخکوب شدم.
امیرعلی: بردیا تو رو خدا تمومش کن. دیگه نمی تونم تحمل کنم. بابا شما یه کار ی بکنید. خدا.
در اتاق مهمون که موقتی اتاق امیر شده بود بسته بود اما از حرف امیر متوجه شدم بابا و بردیا پیشش هستند. بی اختیار به طرف در اتاق رفتم و گوشم رو به در نزدیک کردم.
بردیا: یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #247
بابا: اینقدر حرف نزن! پاشو وسایلت رو جمع کن، بنده خدا رفت ماشینش رو روشن کنه!
امیرعلی: من با بردیا هیچ جا نمیرم بابا.
بابا: پاشو یالا! گفتم آبرو ریزی راه ننداز جلوش!
امیرعلی: من نمیرم. اینجا جلو شما که رودروایسی داره باهاتون، چه گلی به سرم زده که دیگه بخوام برم خونه اش؟
بابا: دیگه صداتو نشنوم امیر علی. پاشو!
امیرعلی: نمیرم بابا. نمیرم.
بابا: امیر علی!
امیرعلی: می خوام بدونم جریان چیه بابا؟
بابا: چه جریانی؟
امیرعلی: همین که یکدفعه ای بردیا فکر نمونه گرفتن از زخم زد به سرش و داروهام رو عوض کرد؟
بابا: جریانی نیست. زخم رو معاینه کرده دیده داروهای قبلی اثر زیادی رو کنترل عفونت نداشته، داروهات رو قوی تر کرده!
امیرعلی: خب چه اصراری هست که من برم خونه بردیا؟همینجا داروهام رو مصرف می کنم. شما هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #248
- امیر علی رفت؟
بابا: دکتر مشکور منتظرش بود، باید می رفت. نگرانش نباش.
دیگه صدای هق هق گریه ام بلند شده بود. دست خودم نبود. نمی‌دونم چه مرگم شده بود. از لرز دندونام به هم می خورد. بابا با عجله من رو روی تخت گذاشت و رفت کیفش رو آورد. اول از همه فشارم رو گرفت:
- فشارت خیلی پایینه! نمی خوای بگی مشکل چیه؟
- سرم خیلی درد می کرد. الان بهتره.
آبسلانگ رو جلو دهنم گرفت:
- گلو درد؟ گوش درد؟ سرفه؟
- نه. فقط سردمه. سرم گیج میره.
آبسلانگ رو تو سطل کنار تخت انداخت:
- ناهار چی خوردی؟
ناهار ژامبون خورده بودم. چیزی که بابا روی خوردنش خیلی حساس بود. برای همین سکوت کردم.
بابا: سوال من جواب نداشت؟
- ژامبون!
این بار اخم هاش رو تو هم کشید و دستش روی دلم نشست.
- دل درد؟ اسهال؟
- نه. فقط سرم گیج میره!
از کنارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #249
- دختر بابا چرا ساکته و حرفی نمی زنه!؟
بابا بود که از تو آینه ماشین نگاهش رو بهم دوخته بود و من رو مخاطب قرار داده بود! اونقدر ذهنم مشغول بود که اصلا نفهمیدم محور بحثشون چی بوده و کِی این همه راه رو رفته بودیم! لبخند مصنوعی روی لبم کاشتم
- ذهنم درگیر امتحان دو شنبه ام هست. امتحان سختیه!
امیر علی: از حالا نشستی غصه دوشنبه رو می خوری؟ نمی دونم این دخترا چرا اینقدر دوست دارند حرص بخورند برای نمره؟ حالا باور کنید پسرای کلاسشون تا شب امتحان هم یادشون نیست فردا امتحان دارند!
از حرف امیر که تا حدی هم درست بود، همه زدیم زیر خنده و من خوشحال بودم که محور بحث عوض شده بود. نیم ساعتی بود که رسیده بودیم مزرعه و با بابا و امیر مشغول قدم زدن بین درختای پسته بودیم که ماشین سفید رنگش که به مزرعه نزدیک می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #250
بردیا: اون‌وقت شما مطمئنید می تونید این کار رو انجام بدید!؟
امیر علی از حرف بردیا بلند خندید:
- ایول!
عمو مهرداد نگاه مطمئنی به بابا که نگاهش روی بردیا ثابت بود انداخت:
- قرار نیست برنده ها این کار رو انجام بدند!
- معلوم میشه عمو!
این بار امیر علی بود که برای عمو مهرداد کُری می خوند. حتی عزیز هم که کنار من روی گلیم فرش نشسته بود، توجهش به بازی جلب شده بود. بازی قشنگی بود. هر دو طرف قوی بودن و بازی با اختلاف یک امتیاز جلو می رفت. تا اینکه بردیا از روی تور یه ضربه سنگین به عقب زمین زد. نزدیک بود بازی مساوی بشه اما حرکت سریع بابا تو مهار توپ با پا باعث شد توپ به زمین برگرده. عمو مهرداد هم از فرصت پیش اومده نهایت استفاده برد و توپ رو تو زمین مقابل خوابوند زمین.
آهی که از نهاد امیر علی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا