متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,584
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #231
*** امیرعلی

روم نمی شد برم خونه حاجی. من حتی نتونسته بودم جسد پسرش رو براش بیارم. بدن بی سر نیما جلو چشمای من خوراک سگ های وحشی این باند مخوف شد و من نتونستم جلو جنایتشون رو بگیرم. چون باید ریشه های اصلی رو پیدا می کردم. چون تنها نفوذی بودم و با چشمای خودم دیده بودم که این باند چه جنایت هایی که انجام می‌دهند. باید بی تفاوت می بودم در حالی که درونم غوغا بود. از مرگ ابایی نداشتم اما اگه منشأ اصلی این باند رو پیدا نمی کردم، خیلی از آدم های دیگه هم قربانی جنایاتشون می شدند. همون‌جا بود که به بهونه رفتن به دستشویی ردیاب تو دندونم رو منهدم کردم. من تصمیمم رو گرفته بودم. هر طوری شده انتقام خون نیما رو ازشون می گرفتم.
دستی که روی شونه ام نشست رو به سرعت گرفتم و خواستم بپیچونم که نگاهم که به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #232
سریع دستی به صورتم کشیدم و لب تاب رو بستم. باباهم که چشاش اشکی شده بود کاغذهای کنار عسلی رو لای پوشه گذاشت و از کنارم بلند شد:
- باهام کاری داشتید بانو؟
عزیز: آره مادر، باید مطلبی رو بهت بگم.
بابا: چشم، شما برید من تا ده دقیقه دیگه میا‌م اتاقتون.
عزیز رفت و بابا هم خیلی مختصر با بردیا احوال پرسی کرد و تنهامون گذاشت. لب و تاپ و پوشه رو تو کمدم گذاشتم و سعی کردم قیافه آرومی به خودم بگیرم.
بردیا: ظاهرا بد موقع مزاحم شدم!؟
نگاهم رو از نگاه شیطون و لبخند کجش گرفتم و باهاش دست دادم:
- اختیار داری دکتر، مزاحم چیه؟ شما قاتل جونی! به خدا همین که قیافه ات رو می بینم مو بر تنم سیخ می‌شه!
انگار کمی بهش برخورد که اخم ظریفی بین ابروهاش نشوند و چیزی نگفت.
- خوبی بردیا؟
بردیا: آره. چندبار زنگ زدم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #233
بردیا: بگرد زخم پات رو هم ببینم؟
- اون دیگه خوب شده. چیزیش نیست.
بردیا: این زخم هات که نسبت به زخم پات سطحی محسوب می‌شه، اوضاعش هنوز این‌قدر ناجوره، اون‌وقت زخم پات خوب شده؟
راست می گفت زخم پام بدتر از بقیه زخم های بدنم درد داشت، طوری که بعضی وقت ها هم حس می کردم رون پام کاملأ بی حس شده. ولی خب چون معاینه دردناکی داشت نمی خواستم کسی بهش دست بزنه. صبحی هم که بابا پانسمان های کمرم رو عوض کرده بود و ازم خواسته بود زخم پام رو هم نشونش بدم، پیچونده بودمش ولی این بردیا انگار پیچوندن تو کارش نبود! مثل جلاد دست به سینه بالای سرم وایساده بود و برام چشم غره می رفت که به ناچار کوتاه اومدم. بانداژ پام رو که باز کرد، اخم هاش دوباره رفت تو هم. یعنی وقتی می رفت تو لاک حرفه اش با صد من عسل نمی شد خوردش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #234
خودم روی زخم رو بستم و لنگون لنگون به طرف سینی روی عسلی رفتم و از خجالت چایی ها دراومدم. بعدهم از تو کتابخونه اتاقم، کتاب نامه های بلوغ علی صفایی رو برداشتم و رفتم روی تختم دراز کشیدم.
- سلام استاد.
کتاب رو ورق زدم و مستقیم رفتم آخرش که گزیده اشعار بود:
« ... و دنیا را به ماتم دادم
تا انسان به این دنیا نپیوندد
و از این جلوه های پوچ بگریزد
دلش همزاد غم ها شد
تا در کوره غم، پاک گردد، شعله ور گردد
پاکیزه از بت ها، آزاد از اسارت ها
و اما مرگ پایان نیست
آغاز دویدن هاست
در این سو پای ما آماده می گردد، با رنج و فشار و درد
در آن سو سخت می تازیم تا آن مقصد بی مرز...»
هنوز داشتم مفهوم شعر استاد رو تو ذهنم حلاجی می کردم که دوتایی با اون قیافه های جدی اومدند تو اتاق، سریع توی تخت نشستم چون بوی خطر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #235
شاید بابا هم از این لحن پر تحکم بردیا تعجب کرده بود که عقب وایساده بود و اونجوری نگاش می کرد. ملتمسانه نگاهش کردم که سرش رو به معنی این‌که چاره ای نیست، تکون داد.
بردیا:یک. دو. سه. خب انتخاب کردی؟
- بس کن بردیا
وسایل تو دستش رو داد دست بابا
بردیا: این یعنی گزینه دو رو انتخاب کردی؟
- بابا شما یه چیزی بهش بگید!
بردیا بدون توجه به حرف من، دستکش هاش رو درآورد و به طرفم اومد. دیگه مطمئن شدم شوخی تو کارش نیست.
- باشه، باشه، برو عقب، خودم دراز می کشم.
بردیا: به خاطر دستکش هایی که درآوردم، بدون بی حسیِ! دراز بکش.
وقتی یکی از سرنگ های دست بابا رو گرفت و خواست بندازه تو سطل آشغال مطمئن شدم که حرفش کاملأ جدی بوده! بازم خوب بود که بابا جلوش رو گرفت. بردیا بالش روی تختم رو برداشت و گذاشت روی شکمم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #236
سکوت کردم و اون دوباره پرسید:
- پسرم این موضوع ساده ای نیست که بشه ندیدش گرفت. واقعأ لازمه درموردش جدی صحبت کنیم. پس جواب من رو دقیق بده لطفأ.
بدون این‌که جوابش رو بدم سؤالی که ذهنم رو بدجور مشغول کرده بود پرسیدم:
- بردیا هم فهمید؟
بابا: نفهمیده باشه هم بعد از این‌که جواب آزمایش خونت رو ببینه می فهمه.
سرم رو زیر انداختم. لعنت بهت رزیتا. لعنت به ذاتت.
بابا: امیرعلی.
زل زدم تو صورت نگرانش.
بابا: پسرم مهم نیست که بردیا بفهمه یا نه! مهم این هست که هرچه سریع تر باید بدنت سم زدایی بشه و ترک کنی.
- می‌شه راجع بهش صحبت نکنیم؟ واقعا اذیت می‌شم.
بابا: من غریبه ام؟
- نه. فقط نمی خوام ناراحتتون کنم.
بابا: این‌جوری بیشتر ناراحت می‌شم!
- پوف. چی بگم بابا؟ آره معتاد شدم اون هم به بدترین شکل ممکن. دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #237
- وای نه. یعنی هنوز این ماجرا تموم نشده؟ آخه بابا چرا پای بردیا رو تو این قضیه باز کردید؟ درحالی که می تونست بین خودمون بمونه!
لیوان شیر رو مقابلم گرفت:
- اتفاقأ به نظرم تنبیه خوبیه برای جبران مخفی کاریت!
مستاصل نگاش کردم که لبخندی زد و گفت:
صادقانه بگم چون برام سخته. برای اقوام درجه یک توصیه می‌شه پزشک طبابت نکنه چون معمولأ احساسات، تشخیص رو تحت تاثیر قرار می‌ده! خب من هم از این موضوع مستثنی نیستم.
- خب چرا بردیا؟ پزشک قحط که نیومده بود!؟
از حرفم بلند خندید:
- بردیا واقعأ پزشک حاذق و باسوادیه، به خصوص که باهم رفیق هم هستید گفتم حتمأ باهاش راحت تری تا با غریبه ها!
- آره همین رفیقیم که پوستم رو غِلِفتی کنده. نامرد مثل جلاد می مونه، خدا نکنه مریضش باشی! جلوش خون هم گریه کنی خم به ابرو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #238
بابا: نه. نمی خوام کسی از اعتیادش باخبر بشه. فشار عصبی زیادی میاد روش.
بردیا: پس به نسخه من ایراد نگیرید!
بابا: آخه خیلی سنگین دادی!
بردیا: چاره ی دیگه ای هست؟ پسر خودتون نبود بازم این حرف رو می زدید؟
بابا سکوت کرد و بردیا ادامه داد:
- خودمون رو که نمی خواهیم گول بزنیم؟ می خواهیم؟
بابا: سخته برام بردیا. خیلی سخته!
بردیا: باور کنید من هم اعصاب ندارم. بخواد مقاومت کنه، دعوامون می‌شه! یکی دوتاهم که نیست بگم یه روز دو روزه و تموم. البته هر کس دیگه ای هم باشه بخواد این‌همه آنتی بیوتیک قوی رو عضلانی بگیره صداش در می‌یاد! به نظرم بذاریم خودش انتخاب کنه بهتره!
بابا: نه. بستری نه بردیا.
بردیا: عجیبه که تو درمان، این‌جوری دست و دلتون می لرزه آقای دکتر؟ در حالی که می دونید تو کمترین زمان ممکن باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #239
بابا: به بردیا در مورد شغلت گفتی؟
لیوان شربتی که بابا برام آورده بود رو از دستش گرفتم.
- نه. نمی‌دونم از کجا فهمیده؟
بابا: بخورش. حالت بهتر می‌شه بابا جان.
- نمی تونم.حالت تهوع دارم.
کنارم نشست:
- کم کم بخورش.
بدون توجه به حرف بابا زل زدم با پاکت داروهایی که بردیا گرفته بود. رسمأ گورِ من رو کنده بود با تجویزش!
بابا: باز کن اون اخمات رو. دوتا آمپول که این همه ادا و اصول نداشت!؟
- فقط دوتا؟ بابا شما این پاکت داروها رو دیدید و چیزی بهش نگفتید؟
بابا: حتمأ برات لازم بوده که تجویز کرده. سخت نگیر این‌قدر!
- من سخت نگیرم؟ اون همه آنتی بیوتیک کم بوده که این روغنی های لامصب رو هم برام نوشته! حالا این‌ها به کنار، من دست می خوره به زخم پام ضعف می کنم از درد، دیگه طاقت دارم هر روز آقا بیاد با این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #240
ده دقیقه ای می شد که بردیا رانندگی می کرد و من تو افکار خودم به بدبختی هام فکر می کردم که بردیا سکوت بینمون رو شکست:
- دیگه چه خبرا جناب سرگرد؟
شاید داشت تیر تو تاریکی می انداخت، یا شاید هم شوخی می کرد. بهتر بود امتحانش می کردم
- شما که این‌قدر بلدی ما رو بالا ببری یه بار بگو جناب سرهنگ، سردار!
اخم غلیظی روی صورتش نشوند. دوباره شده بود برج زهرمار نیم ساعت پیش:
- من احمق نیستم جناب سرگرد سوم امیری، مسئولِ اطلاعات عملیات مرصاد! فکر می کردم اون‎قدر رفیق هستیم که حداقل این چیزها رو با هم روراست باشیم! نکنه رفاقتت با من هم بخشی از عملیاتته؟
- بس کن بردیا!
هیستریک خندید و ادامه داد:
- حالا می فهمم پلیس اون موقع شب که دم پارک سوارت کردم کجا بود که به بهونه سرعت زیاد ماشینم رو نگه داشت! می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا