متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,581
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #251
بابا: با زبون خوش می‌ری تو اتاق یا به زور متوسل شم؟
آروین: ما که کاری نکردیم. حداقل بذارید توضیح بدیم.
بابا: ساکت! دیگه نشنونم صدات رو!
آروین: اما این بی انصافیه عمو!
بابا که حسابی از کوره در رفته بود، تن صداش رو برد بالا:
- می دونی بی انصافی چیه؟ بی انصافی اینِ که کاری کنی که این ترکه رو بندازم کنار و به جاش کمربندم رو باز کنم! گفتم برو تو اتاق، زود!
جمله آخر رو با چنان دادی گفت که دیگه آروین تسلیم شد و بی هیچ حرفی دنبال سر امیر رفت تو اتاق. بابا همیشه خیلی با احترام با زن عمو برخورد می کرد ولی اون روز به قدری عصبی بود که زن عمو مهتاب که خواست واسطه بشه، با همون تن صدای بالا رفته بابا که ازش خواست دخالت نکنه مواجه شد! بعدهم بابا در رو از تو قفل کرد و بدون توجه به غلط کردم ها و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #252
وقتی برگشتیم دانشکده، بغض گلوم رو گرفته بود. بدون شک دیوونه شده بودم!
نرگس: زهرا خوبی؟
- آره. چطور؟
نرگس: به نظر پکر میای؟ اتفاقی افتاده؟
- نه چیزیم نیست. فقط یکم سرم درد می کنه.
نرگس: راستی فرخوان المپیاد دانشجویی رو دیدی؟
- نه
نرگس: تو بُرد دانشکده زده. به نظرم تو که معدل الف کلاس هستی شرکت کن. اومدم بگم حوصله ندارم که جرقه‌ای تو ذهنم روشن شد. یادم به اون پوشه زرد رنگ تو اتاق بابا افتاد. اوایلی بود که امیرعلی غیبش زده بود. کاربن لازم داشتم و تو کشو میزم هرچی گشتم پیدا نکردم، ظاهرا تموم شده بود. می دونستم بابا تو اتاقش داره. خودش نبود، منم اصلا حوصله این‌که زنگ بزنم و به خاطر یه کاربن ازش اجازه بگیرم نداشتم. این شد که سریع رفتم تو اتاقش و از توی کشو میزش یک دونه کاربن برداشتم و خواستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #253
سرم رو زیر انداختم چون چیزی برای گفتن نداشتم. از کجا فهمیده بود سری به اون پوشه هم زدم؟
بابا: به نظرت زشت نیست بخوام رعایت قوانین خونه رو تو این سن بهت تذکر بدم!
- چرا اتفاقا به نظر من‌هم زشته که یه آدم بالغ رو تو این سن، نصف روز این‌جا حبس کردید!
یکتای ابروش رو داد بالا:
- که اینطور. کار من زشت بوده، صحیح!
از تو کیفی که با خودش آورده بود، یه کتاب نسبتا قطور درآورد و گذاشت جلوم. با دیدن عنوان انگلیسی کتاب «تعلیم و تنبیه»، حساب کار دستم اومد.
بابا: دوبار از روش می نویسی تا اولا بعضی از قوانین خونه که یادت رفته، دوباره یادت بیاد و ثانیأ کاملأ توجیه بشی که کار کی زشت بوده!؟
کتاب قانون رو خوب می شناختم، 312 صفحه متن لاتین!
- بابا به خدا آخر هفته دوتا امتحان خیلی سخت دارم، حتی از امروز هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #254
نرگس: چرا سلام نکردی؟
- به کی؟
نرگس: حواست کجاست دختر؟ خانم دکتر سعادت بود از کنارمون رد شد ها!
- چرا من ندیدمش پس؟
نرگس: می‌گم حالت خوب نیست، میگی نه! من که تو رو می شناسم زهرا، مطمئنم یه چیزیت هست.
با گوشیم از بنر المپیاد روی برد عکس گرفتم و بعدش سریع از نرگس خداحافظی کردم تا بتونم سر فرصت جوانب نقشه‌ای که تو ذهنم جرقه خورده بود رو بررسی کنم.
دلم رو به دریا زدم و رفتم تو دفترش، کلاسم تشکیل نشده بود و این فرصت خوبی بود برای اجرای نقشه‌ام. اما اگه الان نباشه چی؟ اگه جلسه داشته باشه و سرش شلوغ باشه چی؟ نفس عمیقی کشیدم و سعی کردن ذهنم رو آروم کنم. روبه روی میز منشی وایسادم:
- سلام خانم. ببخشید دکتر مشکور هستند؟
منشی بدون اینکه سرش رو از پشت مانیتور بلند کنه پرسید:
- وقت قبلی دارید؟
- نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #255
منشی: چی شد؟ حتما شماره اش یادت رفته؟ یا گوشیت رو عوض کردی یادت رفته شماره دکتر رو سیو کنی؟
گوشیم رو از تو کیف درآوردم و تو لیست مخاطبین، شماره ملیکا که در واقع اسم مستعاری بود که برای بردیا گذاشته بودم، رو لمس کردم. خدایا جلو این منشی ضایعم نکنه، یه تسبیح صلوات می خونم! بوق دوم که خورد صدای گرمش تو گوشی پیچید:
- بله. بفرمایید.
- سلام. وقتتون به خیر.
بردیا: سلام. ممنون. بفرمایید.
- امیری هستم مزاحمتون شدم.
بردیا: امیری؟ متاسفانه به جا نیاوردم!
- زهرا امیری. خواهر امیرعلی.
مکث کوچکی کرد و لحنش به یک باره عوض شد
بردیا: بله. خوبید خانم امیری؟ خانواده خوبند؟
- خوبند. سلام دارن خدمتتون.
بردیا: امری داشتید؟
- راستش من تو دفترتون هستم. می خواستم اگه وقت دارید چند دقیقه ای مزاحم وقتتون بشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #256
فنجون قهوه رو نزدیک لبم گرفتم تا بهونه خوبی برای تعللم تا خروج منشی از اتاق باشه. در که بسته شد گفتم:
- راستش یک کاری داشتم اما الان پشیمون شدم.
بردیا: چرا؟ چیزی ناراحتتون کرده اینجا؟
- نه. من فکر نمی کردم سرتون اینقدر شلوغ باشه و گرنه اصلا نمی‌اومدم.
بردیا: با من راحت باشید. مطمئنا هر چقدر که سرم شلوغ باشه، اونقدر به پدرتون مدیون هستم که کار شما تو اولویت همه کارام قرار می گیره!
آب دهنم رو قورت دادم. بازم اشاره کرد که به خاطر بابا کار من در اولویت کارش قرار می‌گیره! چشم بابام روشن که من از اعتبارش چه سوء استفاده ای دارم می‌کنم!
- راستش می خواستم المپیاد دانشجویی شرکت کنم. از امیرعلی شنیده بودم که شما مدال طلای المپیاد مدیریت سلامت رو دارید. برای همین مزاحمتون شدم اگه براتون مقدوره تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #257
بابا: علیک سلام دخترم.
- چایی می خورید؟
نگاه مهربونش رو بهم دوخت:
- کار نیک و پرسش؟
دوتا فنجون چایی تو سینی گذاشتم و رفتم کنارش نشستم:
- بفرمایید این هم چایی دبش دشلمه.
بابا: ممنون دخترم.
امیر که رفته بود دوش بگیره حوله به سر از حموم اومد بیرون و روی مبل روبه روییم نشست:
- اون چایی رو بده این طرف ببینم.
بهش اعتنایی نکردم که خودش خم شد فنجون رو برداره. نگاهم روی باریکه آب خونی که روی تیشرتش رو لک کرده بود افتاد و گفتم:
- چرا تیشرتت خونی شده؟
از حرفم نگاهی به تیشرتش انداخت:
- کجاش؟
بابا: روی قفسه سینه ات!
امیر: لعنتی یه جوش بزرگ زده بود، تیشرتم رو هم کثیف کرد.
بابا: عزیز شما چطورید؟
عزیز جون: خدا رو شکر خوبم پسرم.
امیر: نظرتون چیه امشب شام رو زودتر بخوریم؟
بابا: عالیه.
- پس من میرم بساط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #258
*** طاها***

صداش کردم دنبالم بیاد چون مطمئن بودم یه جوش نمی تونه اونجور تیشرتش رو خونی کنه. انگار خودش خوب می دونست برای چی صداش کردم که در رو پشت سرش بست و منتظر سوالم نشد:
- امروز یکسری تمرین داشتیم. فشار اومد بهش، خونریزی برداشته!
- ببینم.
امیر علی: چیزی نیست بابا.
- من ازت پرسیدم چیزیت هست یا نه؟
بالاخره کوتاه اومد و تیشرتش رو زد بالا. برخلاف دفعه های قبل این‌بار مشکل خاصی نداشت و با یه پانسمان ساده مشکل حل شد. وقتی سر سفره به خاطر دست نویس‌های زهرا بهش تیکه انداخت، نتونستم سکوت کنم. حواس پرتی من باعث شده بود یادم بره اون دست نویس‌ها رو از کتابخونه اتاق مهمون بردارم و حالا امیرعلی با شیطنت خاصی داشت روی این قضیه مانور می داد. بد نبود یه تذکر زیر جلدی بهش بدم:
شما استعداد خودت رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #259
*** زهرا***

دو هفته از اولین جلسه کلاس های خصوصیم برای المپیاد می گذشت. انصافا بردیا فوق العاده باسواد بود و من از بودن در کنارش احساس خوبی داشتم، هرچند وجدانم دو دقیقه یک بار با پتک می زد تو سرم که ای دختر خیره سر خجالت بکش، احساس خوب داشتن کنار یه مردِ نامحرم یعنی چه؟! ولی من بدون توجه بهش به غلط های اضافی خودم ادامه می دادم و از حس خوبی که داشتم راضی بودم. نگاهی به ساعت انداختم 2:25 بود. مثل همیشه منشی نبود. در اتاقش رو زدم اما کسی جواب نداد. نکنه یادش رفته امروز یکشنبه هست؟ تو همین فکر بودم که از اتاق بغلی که حدس می زدم سرویس بهداشتی باشه، اومد بیرون. از صورت خیس و آستین های بالا زده اش معلوم بود وضو گرفته.
- سلام
یک لحظه از دیدن من جا خورد و نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت:
- سلام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #260
*** بردیا****

از خیسی صورت و دستام فکر کرده بود وضو گرفتم در حالی که من عادت داشتم وقتی دستام رو می شستم قسمتی از ساعدم رو هم بشورم. اومدم بگم من تو عمرم نماز نخوندم. اما جلو خودم رو گرفتم. یه بار سر این مسئله با دکتر امیری بحث کرده بودم. همون شبی که به خاطر امیر علی خیلی آشفته شده بود و باهم رفتیم کویر.
"دکتر امیری: تو نماز نمی خونی؟
- نه
دکتر امیری: چرا؟
- باهاش قهرم، اونقدر که صداش زدم و جوابم رو نداد! یه بچه پنج ساله با یه پیرهن نازک تو سرمای زمستون دستفروشی می کردم. از سرما تمام استخونام بی حس شده بود. اون موقع کجا بود این خدا؟ وقتی بچه هایی رو می دیدم که دست پدر و مادرشون رو گرفتند و خوشحال میرند تو مغازه ها و با دستای پر میان سوار ماشین می‌شند، میرند پارک، می خندیدند مگه من بنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا