- ارسالیها
- 467
- پسندها
- 5,484
- امتیازها
- 21,583
- مدالها
- 11
- نویسنده موضوع
- #261
تو امتداد خیابون راه می رفتم و اشکام رو پاک می کردم. که صدای بوق یه ماشین که تو امتداد جاده سرعتش رو با قدم های من تنظیم کرده بود، توجهم رو جلب کرد. همینم مونده بود که تو این شرایط مزاحم هم پیدا کنم! حرف نامربوطی که اومد از دهانم خارج بشه و مزاحم رو از سرم رفع کنه، با شنیدن صدای مرد پشت فرمون، همونجا موند:
- دختر عمو، چرا پیاده میری؟ سوار شو میرسونمت.
آخه اینهم شانسه من دارم؟ حالا تو این موقعیت آروین اینجا چیکار می کرد؟ دعوای قبلیش با امیرعلی هنوز جلو چشام بود برای همین گفتم:
- ممنون آروین. دلم هوس پیاده روی کرده!
از ماشین پیاده شد و با چند قدم بلند خودش رو بهم رسوند و با یه حرکت سریع روبه روم وایساد و مانع حرکتم شد:
- ببینمت. گریه کردی؟
- نه
آروین: چشات داره داد میزنه دروغ می گی! چیزی...
- دختر عمو، چرا پیاده میری؟ سوار شو میرسونمت.
آخه اینهم شانسه من دارم؟ حالا تو این موقعیت آروین اینجا چیکار می کرد؟ دعوای قبلیش با امیرعلی هنوز جلو چشام بود برای همین گفتم:
- ممنون آروین. دلم هوس پیاده روی کرده!
از ماشین پیاده شد و با چند قدم بلند خودش رو بهم رسوند و با یه حرکت سریع روبه روم وایساد و مانع حرکتم شد:
- ببینمت. گریه کردی؟
- نه
آروین: چشات داره داد میزنه دروغ می گی! چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر