متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,581
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #261
تو امتداد خیابون راه می رفتم و اشکام رو پاک می کردم. که صدای بوق یه ماشین که تو امتداد جاده سرعتش رو با قدم های من تنظیم کرده بود، توجهم رو جلب کرد. همینم مونده بود که تو این شرایط مزاحم هم پیدا کنم! حرف نامربوطی که اومد از دهانم خارج بشه و مزاحم رو از سرم رفع کنه، با شنیدن صدای مرد پشت فرمون، همونجا موند:
- دختر عمو، چرا پیاده میری؟ سوار شو میرسونمت.
آخه این‌هم شانسه من دارم؟ حالا تو این موقعیت آروین اینجا چیکار می کرد؟ دعوای قبلیش با امیرعلی هنوز جلو چشام بود برای همین گفتم:
- ممنون آروین. دلم هوس پیاده روی کرده!
از ماشین پیاده شد و با چند قدم بلند خودش رو بهم رسوند و با یه حرکت سریع روبه روم وایساد و مانع حرکتم شد:
- ببینمت. گریه کردی؟
- نه
آروین: چشات داره داد میزنه دروغ می گی! چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #262
از خنده بلند آروین تازه متوجه سوتی که داده بودم شدم!
آروین: نمی خواد نگران باشی! دوست خوابگاهی داری؟
- تو که اخلاق بابام و امیر رو میدونی چرا میگی نگران نباشم؟ دوست که نه، اما یکی از همکلاسی هام که باهاش سلام علیک دارم، خوابگاهیه.
آروین: خوبه پاشو می رسونمت خوابگاه. بعد از اونجا زنگ بزن به عمو بیاد دنبالت. دیگه خودت یه بهونه ای جور کن!
شاید تو این شرایط این بهترین فکر بود. دم خوابگاه پیاده شدم و از آروین تشکر کردم. هرچند زیاد از بودن باهاش راحت نبودم. اما بی انصافی بود اگه به خاطر لطفش ازش تشکر نمی کردم. بعد از رفتن آروین یه آیه الکرسی خوندم و با اینکه با بابا قهر بودم شماره اش رو گرفتم، چون می دونستم امیر علی الان حسابی جوش آورده و زنگ زدن بهش کار عاقلانه ای نیست. اما بابا کنترل بیشتری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #263
- بله
من ازکِی اینقدر دروغ گو شده بودم؟ خب چی می گفتم؟ می گفتم عاشق کسی شدم که یکی دیگه رو دوست داره؟
بابا: چون نمی خوام خوشحالی قبولی المپیادت خراب بشه، این دفعه رو ندید می گیرم. بیشتر دقت کن بانو!
- چشم.
بابا: امشب به عنوان شیرینی المپیادت همگی مهمون منید و البته یه کادو ویژه هم پیش من داری تا هم حسن ختامی بر مشکل پیش اومده بینمون باشه و هم جایزه قبولی المپیادت.
لبخند روی لبم کش اومد چون می دونستم امشب قراره خیلی خوش بگذره. امیرعلی هم بعد از اینکه بابا باهاش صحبت کرد از لاک قهر اومد بیرون و دوباره شد همون داداش مهربون همیشگی که با شوخی هاش همه رو می خندوند. بعد از اون مارتن تنهایی یک ماهه تو زیر زمین، این دورهمی عجیب بهم چسبید، مخصوصا که کادوی بابا که یه ماشین بود، تمام دلخوری هام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #264
اولش بابا فکر می کرد از سر شوخی عزیز رو ترسوندیم اما وقتی فهمید جریان چی بوده یکم نصیحتمون کرد که حواسمون بیشتر به عزیز باشه. بعدشم همگی رفتیم صبحونه بخوریم.
بابا: راستی امروز احتمالا مهمون داریم.
امیر علی: کی هست؟
بابا: عمو مهرداد و خونواده‌اش.
امیر علی: من که یه جایی کار دارم تا شب نیستم.
بابا: کارات رو کنسل کن. این مهمونی یکم با قبلی‌ها فرق داره!
شاید امیر هم مثل من بوی خطر رو حس کرده بود که اخماش رفت توهم:
- چه فرقی بابا؟
بابا: دیروز عصر مهرداد زنگ زد اجازه خواست برای امر خیر بیاند.
امیر علی با عصبانیت مشتش رو روی میز کوبید:
- بیخود کردند!
بابا بدون توجه به امیر علی ادامه داد:
- من هیچ جوابی ندادم. چون می خواستم نظر تو رو بدونم زهرا خانم.
انگار یه سطل آب یخ ریخته بودند روم.
امیرعلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #265
***
جزوه رو تو کیفم گذاشتم. استاد که از کلاس رفت تصمیمم رو گرفتم. یک هفته بود ازش بی خبر بودم. باید می‌رفتم و می دیدمش حتی اگه رسوا می‌شدم. حتی اگه حماقت بود! نگاهم رو از تابلوی بزرگ سر در کلینیک گرفتم و وارد شدم. بازم این قلب وامونده بی‌قرار شده بود. تا راهروی منتهی به اتاق ریاست چند قدم می‌رفتم و دوباره بر‌می گشتم. دعوای عقل و قلبم به شکل مسخره ای تو راه رفتنم نمایان شده بود. بالاخره قلبم پیروز شد و گام های بعدیم رو به جلو برداشتم اما یه لحظه انگار زمان متوقف شد برام. من با دو چشم خویشتن دیدم که جانم می رود! خوب بود که پشتشون به من بود. سریع قایم شدم. دست گذاشته بود پشت کمرش و باهم وارد آسانسور شدند و سهم من یه آه بود که از قلب آتیش گرفته‌ام بلند شده بود.
باید به خودم مسلط می‌شدم. آبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #266
بقیه ساعت کلاس رو استاد جوادی داد به همتی و خودش چون کار داشت رفت.
همتی: سلام. خیلی خوشحالم که تو جمع شما هستم. دکتر جوادی من رو معرفی کردند و چون قراره طی چند ماه آینده باهم برای یه هدف بجنگیم، بد نیست بیشتر باهم آشنا بشیم. از همون ردیف اول سمت راست خودتون رو معرفی کنید، رشتتون و گرایشی که علاقمندید تو المپیاد شرکت کنید رو هم بگید.
بچه ها یکی یکی خودشون رو معرفی می کردند، اکثرا پزشکی بودن، یکی دندون و دو تاهم دارو. وقتی نوبت من رسید از نگاه همتی خجالت کشیدم. نیم ساعت از سوتی که تو بوفه داده بودم نمی گذشت که حالا بیام خودم رو هم براش معرفی کنم!
همتی: شما خانم؟ معرفی کردن که فکر کردن نمی خواد!
همه کلاس از حرفش زدند زیر خنده و من می خواستم پاشم یه چیزی بزنم تو سرش. با اکراه لب زدم:
- زهرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #267
همتی: از قدیم گفتند جنگ اول بهتر از صلح آخره. پس اجازه بدید بدون هیچ رودربایستی سنگ‎هام رو باهاتون واکنم! شما تو گرایش مدیریت نظام سلامت می خوایدکار کنید. پس بهتره از همین الان نظم رو خوب تو کاراتون نهادینه کنید. به عبارت دیگه دیر اومدن، غیبت، سهل انگاری و هر نوع بی انضباطی دیگه نداریم! بد نیست بدونید من آدم فوق العاده سختگیری هستم و امیدوارم که نخواهید این مطلب رو امتحان کنید. هر جلسه قبل از ورود به آزمایشگاه از منابعی که جلسه پیش مشخص کردم، مورد ارزیابی قرار می‌گیرید و در صورتی وارد آزمایشگاه می‌شید که حداقل نمره یعنی 20 از 40 رو بیارید.
دیگه بقیه حرفاش رو گوش ندادم. اصلا حوصله اش رو نداشتم. شاید اصلا دیگه نمی‌اومدم. هدف من از المپیاد چیز دیگه ای بود اما انگار این همتی تو کارِش خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #268
دوساعتی برای خودم قدم زدم. حالم بهتر که هیچ، بدتر هم شده بود. انگار تابوی بردیا یک باره تو قلبم شکسته شده بود و مغزم می‌خواست حجم انبوه این افکار ناخوشایند رو استفراغ کنه.
سرم رو روی بالش گذاشتم. شاید بدترین روز عمرم رو گذرونده بودم. درد له شدن غرورم اونقدر برام سنگین بود که دیگه نخوام به حرف دلم گوش بدم. بردیا مشکور طوری فراموشت می کنم که حتی اسمت رو هم یادم نیاد. تقه ای که به در اتاق خورد، رشته افکارم رو پاره کرد:
- دخترم بیداری؟
- بله بابا. بیاید تو.
کنار تختم نشست و پشت دستش رو روی پیشونیم گذاشت:
- حالت خوبه بانو؟
- بله
- ولی من اینطور فکر نمی کنم. به نظرم خیلی تو خودتی!
- یکم ذهنم درگیر المپیاده!
- ذهنت درگیرِ المپیاده و کلاس المپیادت رو نمی‌ری؟
- شما از کجا می‌دونید؟
- این که من از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #269
رأس ساعت ده دم در آزمایشگاه بودم که دیدم با یک روپوش سفید رنگ در حالی که با یکی از دوستاش گرمه صحبته داره میاد. لبخند روی لبش با دیدن من جاش رو به اخم غلیظی داد.
- سلام آقای همتی.
بدون اینکه اخماش کم بشه خیلی جدی به جواب دادن سلامم اکتفا کرد.
- برای المپیاد مدیریت سلامت قرار بود... .
نذاشت حرفم تموم بشه:
- دنبالم بیایید.
مثل جوجه اردک هایی که دنبال سر مادرشون میرند، پشت سرش رفتم تو آزمایشگاه و در رو بستم. همین که در بسته شد چنان دادی سرم زد که یه لحظه فکر کردم برق سه فاز بهم وصل کردند!
همتی: بهتون گفته بودم از بی انضباطی متنفرم. نگفته بودم؟
- من معذرت می خوام.
همتی: الان معذرت خواهی شما به چه درد من می خوره خانم امیری؟ دو ساعت من رو اینجا علاف کردید، وقتی هم که بهتون زنگ زدم می‌گید مزاحم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #270
آدمی نبودم که بخوام داشته هام رو به رخ دیگران بکشم اما اینجا بد نبود روی این آدم پر مدعا رو کم کنم! سوالاتش انصافا سخت بود. اما من نمونه مشابهش رو قبلا با بردیا کار کرده بودم، به خاطر سخت گیری های بابا پیش زمینه علمی خوبی هم داشتم. کمی شیطنت هم به خرج دادم و جواب ها رو با لاتین براش نوشتم. یک سوال بیشتر نبود اما چند تا بخش داشت و بخش آخر فقط دانش خودم رو می‌سنجید. حالا وقتش بود ضربه نهایی رو بزنم. دقیقا هفته پیش بابا برام یه مقاله دانلود کرده بود که باهم خوندیم و کلی در مورد ایده جدیدی که ارائه داده بود صحبت کردیم. چه اشکالی داشت اگر اشاره ای به این ایده بکر می‌کردم؟
برگه جواب رو جلوش گذاشتم و از پشت میز بلند شدم.
همتی: بشینید چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه تا تصحیح کنم!
- من به این سوال‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا