متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,580
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #271
از عمد یک ربع دیر رفتم. اما وقتی با ورودم دکتر جوادی نگاهی به ساعت مچیش انداخت، از کارم حسابی پشیمون شدم. به رسم ادب از تاخیرم عذرخواهی کردم و روی تنها صندلی خالی روبه رو همتی نشستم. ای تو روحت. مطمئنا هر آتیشی هست از گورِ تو بلند شده! بعد از اینکه تو دلم حسابی همتی رو مستفیذ کردم نگاهم رو به دور میز چرخوندم بجز یک نفر که بعدا فهمیدم پدر همین آرتام خان هست، بقیه رو می‌شناختم.
دکتر جوادی: دوستان حتما می‌خواهید بدونید علت حضورتون تو این جلسه چیه؟ قراره یه دوره آموزشی برای دانشجویان المپیادی دانشگاه ها برگزار بشه. علی القاعده ظرفیت این دوره محدود هست و هر دانشگاهی دو سهمیه برای شرکت تو این دوره داره. اما دانشگاه میزبان می‌تونه تو هر گرایش از یک سهمیه استفاده کنه و ما می خواهیم از این فرصت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #272
دکتر همتی: خانم امیری امکان نداره کاندیدی بهتر از شما برای این گرایش تو دانشکده باشه. ما روی مدال طلای شما حساب کردیم. این مطلب رو بعد از اینکه سلام من رو به پدرتون رسوندید، بهشون بگید.
همین طور بریدند و دوختند، من هم کشک!
- اما بنده خدمتتون عرض کردم که قصد شرکت تو آزمون رو ندارم.
همتی: اجازه بدید من با خانم امیری صحبت کنم، فکر می‎کنم این تصمیم ناگهانیشون به خاطر یکسری سوء تفاهمه که باید برطرف بشه.
باورم نمی‌شد اینقدر روی حرف این آرتام حساب کنند که دیگه این بحث رو ادامه ندهند! دیگه تا آخر جلسه حرفی از من زده نشد و بیشتر در مورد برنامه ریزی های دوره و اساتید مدعوی که قرار بود بیان بحث شد. بعد پایان جلسه موبایلم رو از روی میز برداشتم که برم.
همتی: خانم امیری تشریف داشته باشید کارِتون دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #273
- خیلی آرمانی حرف می‌زنید آقای همتی! واقعا به حرف‌هایی که می‎زنید اعتقاد دارید یا مثل خیلی‌ها فقط شعاره؟
همتی: کجای حرف من آرمانی بود؟
- واقعا اعتبار دانشگاه براتون مهمه یا اینکه منافع شخصی پشت این قضیه نهفته هست؟
این حرف رو به جبران اون حرفی که گفته بود با پارتی اومدم زدم. شاید کمی بدجنس شده بودم! از ابروهای به هم نزدیک شده همتی معلوم بود ضربه ام کاری بوده و این کمی دلم رو خُنک می‌کرد.
همتی: شما زبون تندی دارید! اما بد نیست بدونید علت حضور من اینجا و تحمل توهین های مستقیم و غیر مستقیم شما فقط اعتبار دانشکده هست، وگرنه قرار نیست چیزی به جز اعصاب خورد کنی و دوندگی عایدِ من بشه!
چی می شد اگر کمی امتحانش می‎کردم؟ متنفر بودم از آدمای از خود راضی که که شعار میدن و عمل نمی‌کنند! برای همین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #274
بردیا: سلام خانم امیری.
از پشت میز بلند شدم و باهاش احوال پرسی کردم. تو بد موقعیتی بودم. بین دو جفت چشم منتظرِ معرفی، گیر کرده بودم. چرا این قلب لامصب آروم نمی‌گرفت تا مغزم راحت‌تر اوضاع رو کنترل کنه؟ چرا دلم نمی خواست بردیا من رو با همتی ببینه؟
همتی: معرفی نمی کنید خانم امیری؟
- چرا که نه؟ ایشون دکتر مشکور، رئیس کلینیک قلب و از آشناهای خانوداگی ما هستند. ایشون هم آقای همتی، مربی المپیاد بنده هستند.
همتی: پس دکتر مشکور معروف شما هستید. تعریفتون رو از پدرم شنیده بودم خوبه که امروز قسمت شد به واسطه خانم امیری، باهاتون آشنا بشم.
لطف دارید بردیا اونقدر سرد و خشک بود که منم حس بدی بهم دست داد چه برسه به همتی!
بردیا: من هم از آشنایی شما خوشبختم. راستش با خانم امیری کار داشتم که ظاهرا بد موقع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #275
بردیا***

مثل ابر بهاری اشک می‌ریخت. مشت‌های گره کرده‌اش روی سینه‌ام فرود می‌اومد.
مهسا: تو بهم دروغ گفتی، چرا؟
اونقدر گریه کرده بود که صداش گرفته بود. بغلش کردم تا شاید کمی آروم بگیره.
- آروم باش عزیزکم.
دو ماه پیش بود که مامان زنگ زد برم بیمارستان هم عیادت کاوه و هم اینکه شام رو برم خونه دورهم باشیم. با اینکه غیر مستقیم سنگ‌هامون رو با کاوه واکنده بودیم اما هنوز از دیدنش، تموم خاطرات تلخ گذشته می‌اومد جلو چشام، برای همین نتونستم زیاد اونجا بمونم. مامان و مهسا رو سوار کردم و مستقیم رفتیم خونه. روی کاناپه نشستم بودم که مهسا پوشه رو داد دستم:
-بیا داداش این‎ برگه‌ها رو بخون، بگو بابام چشه؟ این‌ها که جواب درست و حسابی نمی‌دند.
نگاهی به مامان انداختم که از پشت سرِ مهسا اشاره می‌کرد که چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #276
- حالا وقتشه. تعلل نکن پسرم. دریاب ضعیفان را در وقت توانایی!
سکوت کردم و اون ادامه داد:
- بخشیدن اجباری نیست ولی نبخشیدن آدمی که برای بخشش ازت خواهش کرده و الان دستش از دنیا کوتاهه دور از مروت و جوانمردیِ!
اومدم بگم آره من نامردم ولی این مرد رو هم نمی‌بخشم که نگاهم تو چشمای اشکیش قفل شد و زبونم از حرکت وایساد. چرا؟ آخه چرا این مرد باید برای آدمی مثل کاوه واسطه بشه؟
دکتر امیری: بگو چه کار کنم که از ته دل ببخشی و راضی بشی؟
- چرا؟
دکتر امیری: چی چرا؟
- چرا اینقدر مُصِّرید که براش حلالیت بطلبید؟
دکتر امیری: کاوه آدم بدی نبود ولی خبط بزرگی در حق تو کرده بود و خیلی هم پشیمون بود. چندبار اومد پیش من و التماس کرد واسطه بشم که قبول نکردم اما این اواخر رفته بودم عیادتش روی تخت بیمارستان من رو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #277
کاوه: چرا از خودش نمی‌پرسی!
مامان: آره بردیا؟
- بله مامان.
مامان: خدا روشکر. الهی قربونت بشم مادر. چشم شیرینی هم میدم.
مهسا: خود داداش بردیا باید شیرینی بده. یالله خان دادش. ما شیرینی می خوایم!
- باشه چشم. در اسرع وقت!
مهسا: اسرع وقت یعنی کِی؟
- مطمئنأ این موقع شب و بالای شام نیست.
مهسا: نقدی هم حساب کنی ما قبول داریم ها!
همه از حرفش زدیم زیر خنده!
- فردا شب هتل ارگ مهمون من، خوبه؟
مهسا: عالی.
تأثیر نبود کیان روی بهبود رابطه من با کاوه کاملأ مشخص بود. شش ماه از مدیریتم تو کلینیک قلب می‌گذشت و با کمک‌های دکتر امیری تونسته بودم شایستگی‌ام رو به هیات مدیره ثابت کنم. بعد از جلسه ماهانه ساعت هشت، همه بجز کاوه رفتند.
کاوه: وقت داری یک ساعتی با هم گپ بزنیم؟
- بله، البته
کاوه: پس من تو پارکینگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #278
اخرش هم زمینمون زد. تمام سرمایه‌ام رفت و مجبور شدم برم پایین شهر تو خونه پدریم ساکن بشم. وقتی قراره بدبختی برات بیاد، پشت سر هم میاد. از ازدواج اولم یه پسر داشتم که ناخلف افتاده بود و سر قضیه ناموس تو حالت مستی با پدربزرگت درگیر شد و در اثر ضربه‌ای که به سرش خورد درجا تموم کرد. دیدم پدربزرگت بضاعتی نداره، می‌خواستم از خون پسرم بگذرم اما کیان نذاشت. وقتی بهم گفت تو بچه همون کسی هستی که من رو به این خاک ذلت نشونده، آتیش انتقام تو وجودم شعله کشید. ازدواجم با مادرت هم در راستای این انتقام بود. بعد از اون ورشکستگی، کیان خیلی کمکم کرد تا دوباره سرپا وایسم. از دوستاش پول قرض می‌کرد و خلاصه تونستیم دوباره راه بیافتیم. تا اینکه چند ماه پیش به خاطر درد ناشناخته ای تو شکمم رفتم دکتر. آزمایش‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #279
یک ربعی تو سکوت رانندگی کرد و بعد پرسید:
- بهتری؟
- نه
- خیلی وقته باهم نرفتیم کویر، حوصله داری؟
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم:
- البته
کنار خیابون نگه داشت و زنگ زد به امیر علی:
-الو... علیک سلام، کجایی؟... دارم میرم مزرعه. شبی زودتر برو خونه... نه. نمی‌خواد شما بیایید!... عاقل شو پسر!... من دستم به تو برسه، حورالعینی نشونت بدم که حظ کنی!... این غلط کردم ها، نوش دارو بعد مرگ سهرابِ و فایده نداره!
از لحن شوخ دکتر و خنده‌های امیر که صداش رو می‌شد شنید، لبخند کم جونی روی صورتم نشست.
-احتمالا فردا ظهر میام. عصری زودتر برو خونه تنها نباشند... اوه اوه. راست میگی اصلا یادم این موضوع نبود... امیر علی یادشون بیاری و آتیش بیار معرکه بشی، هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!...کم کم داری من رو به این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #280
دکتر: خب مگه اینجا مزرعه نیست!؟
ورود مرد به اتاق باعث شد حرفمون ناتموم بمونه
مرد: شب که می مونید طاها!؟
دکتر: من که می‎مونم. دکتر مشکور رو نمی‎دونم!
مرد که حالا فهمیده بودم اسمش جلال هست سینی استکان چایی رو جلومون گرفت:
-شما هم می‎مونی آقای دکتر؟
چی می‎گفتم؟ می‎گفتم نه من نمی‎مونم و خودم مسیری که پنج ساعت با ماشین اومدیم رو پای پیاده بر می‎گردم!؟ نگاهم رو از چشمای خندون دکتر امیری گرفتم و به گفتن بله اکتفا کردم.
جلال: پس من برم مسجد اعلام کنم که دکتر اینجاست.
با رفتن جلال طلبکارانه گفتم:
- آقای دکتر من گیج شدم. ما اومدیم اینجا به مغزمون استراحت بدیم یا مریض ویزیت کنیم؟
نگاه دلخورانه‎ای بهم انداخت و بعد از چند ثانیه مکث، کلید ماشین رو از جیبش در آورد و به طرفم گرفت:
- معذرت می‌خوام که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا