متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,573
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #331
*** زهرا***

از کلینیک تا امام زاده راهی نبود برای همین پیاده رفتم. وارد صحن شدم و کنار ضریح دخیل بستم. بعدهم چادر نمازم رو برداشتم و شروع کردم به نماز خوندن.
- خدایا تو این بی‌کسی فقط تو رو دارم. خودت کمکم کن. خدایا سلامتی امیر و عزیز رو از تو می‌خوام. یا من اسمه دواء و ذکره شفاء.
تا ظهر تو امام‌زاده بودم و تحت تاثیر آرامش این مکان روحانی، کمی دریای مواج و طوفانی دلم آروم گرفته بود، بعد نماز از امام‌زاده زدم بیرون، خیلی گرسنه بودم برای همین برگشتم کلینیک تا از بوفه یه چیزی بخرم چون همه خونواده من الان تو بیمارستان بودند، پس خونه رفتن معنایی نداشت! تو راهرو کلینیک داشتم می‌رفتم که یه دست زنونه بازوم رو گرفت:
- اِ. اِ. وایسا ببینم دختر جون، تو همونی نیستی که صبح زود یواشکی جیم زده بودی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #332
- کجا می‌رید؟
سکوت کرد و من دوباره پرسیدم:
- داداشم حالش چطوره؟ چرا دیشب بهم دروغ گفتید؟
بازم جوابم رو نداد و من بیشتر حرصم می‌گرفت از این بی‌تفاوتی!
- نگه دارید پیاده میشم!
خوب بود که بیشتر با اعصابم بازی نکرد و کنار خیابون نگه داشت. اومدم پیاده بشم که قفل مرکزی رو زد. متعجب به طرفش برگشتم که نگاهم تو سبزآبی چشماش گم شد. چشماش عصبانی نبود اما انگار خیلی حرف برای گفتن داشت. به چند ثانیه نکشید که نگاهش رو ازم گرفت:
- صبح که اومدم حاج احمد و خانمش رو دم پذیرش دیدم، خیلی نگران بودند که نبود شما هم این نگرانی رو مضاعف کرد. دو ساعتی کل کلینیک و اطرافش رو گشتیم که نبودید. به خاطر موقعیت شغلیم تو کلینیک مجبور شدم اون حرف‌ها رو جلو پرسنل بزنم و بابتش معذرت می‌خوام! یه معذرت خواهی هم به خاطر دیشب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #333
یکتا خانوم مادر بردیا، زن فوق العاده مهربونی بود، همون دم بیمارستان که دیدمش، قیافه‌اش به دلم نشست، تو ماشین هم حاضر نشد بره جلو پیش پسرش و اومد رو صندلی عقب کنار من نشست و کل مسیر دستم رو گرفته بود و باهام گرم گرفته بود. خودم هم باورم نمی‌شد اینقدر زود باهام صمیمی بشه، انگار چندین ساله من رو می‌شناسه. وقتی رسیدیم دم خونه‌شون امونش نبود یه جوری بردیا رو رد کنه بره. بردیا می‌خواست یه چایی بخوره و بعد بره اما یکتا خانم نذاشت و گفت مهمون من معذبه و پاشو برو دیگه مگه کار نداشتی و سرت شلوغ نیست و...
از قیافه متعجب بردیا خنده‌ام گرفته بود اما سعی کردم جلو خنده‌ام رو بگیرم. بردیا هم که دید مادرش کمر همت به دک کردنش بسته، بی خیال چایی شد و بعد از کلی سفارش که مامانش داروهاش رو سر وقت بخوره و پشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #334
صدای زنگ در خونه باعث شد سریع اشک‌هام رو پاک کنم و سرم رو از روی زانوی یکتا خانم بردارم.
یکتا خانم رفت در خونه رو باز کرد و بعد از چند دقیقه با خانم میانسالی که عطیه خانم صداش می‌کرد، اومدند داخل خونه. من ‎هم به رسم ادب از روی مبل بلند شدم و سلام کردم.
عطیه خانم: سلام به روی ماهت، ماشاالله عروسته یکتا جون؟
از حرفش حرارت از گونه‎هام زد بیرون و یکتا خانم به جای من گفت:
- زهرا خانم، مهمونمه.
عطیه خانم خندید و باهام احوال پرسی کرد و کنارم نشست.
یکتا خانم: چه عجب از این طرف‌ها عطیه خانم؟
عطیه خانم: از ما که عجبی نیست، شازده زنگ زد گفت بیمارستان بودی و امروز مرخص شدی، گفتم بیام عیادتت.
یکتا خانم: پس کارِ این پسرِ هست؟!
از لحن پسرِ گفتن یکتا خانم خنده‌ام گرفت، معلوم بود حسابی از دست بردیا حرص...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #335
یکتا خانم سرش رو به عقب برگردوند و با تعجب گفت:
- دخترم نکنه تو هم فوبیا داری؟
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و از خجالت چیزی نگفتم.
- خدایِ من، درست عینِ...
هر چند حرفش رو ادامه نداد اما دیگه من از خجالت آب شده بودم! بازم خوب بود که دیگه رسیدیم دم خونه‌شون و این بحث مزخرف تموم شد. بردیا مستقیم رفت تو آشپزخونه و کتری رو گذاشت روی گاز. بعدهم از تو یخچال کیسه داروهای مادرش رو برداشت و به طرف درِ یکی از اتاق‌ها رفت:
- مامان یه لحظه میایید اتاقم؟
یکتا خانم که داشت مانتوش رو به چوب لباسی آویزون می‌کرد، سری به نشونه تاسف تکون داد و به طرف اتاق بردیا رفت:
- یک کلمه‌ای، بی‌خیال نمیشه که!
نیم ساعتی که بردیا خونه بود کلی سر به سر مادرش گذاشت، تا حالا این اخلاق بردیا رو ندیده بودم. درست مثل پسر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #336
اون از پدرش که تنها آدمی بود که از همه گذشته من خبر داشت، گذشته‌ای که حتی مادرم هم ازش چیزی نمی‌دونست! اما این غریبه با اخلاق خاصش تنها کسی بود که تونسته بودم باهاش درد و دل کنم. تنها غریبه‌ای که تو زندگیم، بهش مدیون بودم و حالا حاضر بودم هر کاری بکنم ولی ناراحتیش رو نبینم از بس که مرد نازنینی بود این بشر.
و حالا هم زهرا، سومین نفر از این خونواده که امشب برای اولین بار توجهم رو جلب کرده بود. دختری که شاید می‌تونست جای زخمی که سمیرا به قلبم زده بود رو التیام بده! اما خب هنوزم از این حسی که تازه تو قلبم جوونه زده بود مطمئن نبودم و نمی‌خواستم به هیچ وجه ریسک کنم. پس بهتر بود بیشتر به این ذهنیت بال و پر ندم و به خودم زمان بیشتری برای فکر کردن بدم!
از کلینیک اومدم بیرون و به جای خونه مستقیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #337
- چرا؟ مشکلی پیش اومده؟
- با این حنایی که شما دست ما رو گذاشتید توش، دیگه نمی‌دونم مشکل چه جوریه؟
سکوت کردم و اون ادامه داد:
- باید ببینمتون خانم امیری. کی میایید دانشکده؟
- اتفاقا الان تو راه دانشگاه هستم.
- خیلی هم عالی. پس ساعت هشت تو آزمایشگاه می‎بینمتون.
- یکم کتابخونه کار دارم. تا هشت و نیم میام البته اگه مشکلی نداشته باشه؟
- اوکی. حلّه. می‌بینمتون.
گوشی رو که قطع کردم تازه متوجه برج زهرمار کنارم شدم. چنان اخم کرده بود که گفتم الان از ماشین پرتم می‌کنه بیرون. صدای ضبط رو بالا برد و تا خود دانشگاه حتی یک کلمه هم حرف نزد. پام رو که از ماشین گذاشتم پایین، فقط با سر جواب خداحافظیم رو داد و گاز ماشین رو گرفت.
هشت و نیم تو آزمایشگاه بودم و همتی هم مثل همیشه آن تایم منتظرم بود. تو این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #338
با همتی دست داد و احوالپرسی مختصری باهم کردند و بعدهم سرزنشگرانه خطاب به من گفت:
- زهرا خانم پیامم به دستتون نرسید؟
اولین بار بود که من رو با اسم کوچیک صدا می‌کرد! نمی‎دونستم به زهرا خانم گفتنش توجه کنم یا حرصی که تو کلامش بود؟
اومدم بگم نمی‌خواستم مزاحم شما بشم که نذاشت:
- مادر بزرگتون منتظرتون هستند!!
- آوردینش بخش؟
- بله و الان پادار لازم دارند!
محتوای شیرین حرفش، لحن تند و عصبیش رو برام کم رنگ کرده بود. برای همین سریع با همتی خداحافظی کردم و همراهش شدم. تا کلینیک حتی یک کلمه باهام حرف نزد. تا حالا هیچ وقت رفتارش اینقدر باهام خشک نبود. دم در ورودی کلینیک هم خیلی سرد باهام خداحافظی کرد و رفت. خیلی از رفتارش دلخور شده بودم اما بازم وجدانم بهم هشدار داد که آدم باشم و توقع بیجا ازش نداشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #339
دکتر همتی: چه زحمتی دخترم؟ شما باید ببخشی که ما الان اومدیم. وقتی آرتام گفت چه اتفاقی افتاده خیلی ناراحت شدم که چرا زودتر خبردار نشدیم. حالا هم هر کمکی از دستمون برمیاد بدون رودروایسی بگو.
- شما لطف دارید آقای دکتر، وگرنه من می‎دونم که سرتون خیلی شلوغه. همین که زحمت کشیدید اومدید اینجا کلی ما رو خوشحال کردید.
هنوزم حرفم تموم نشده بود که بردیا اومد تو اتاق. اولش حواسش نبود اما همین که نگاهش به جمع افتاد لبخند کاملا مصنوعی روی لبش نشوند و با همه احوالپرسی کرد. در آخر هم نیم نگاهِ زهرداری به من انداخت که بی اختیار من رو یادِ نگاه‌های عصبی بابا می‌انداخت. این چرا امروز اینطوری شده بود؟
-حالتون خوبه؟
صدای گرم آرتام بود که رشته افکارم رو پاره کرد. اصلا کی اومده بود کنار من که متوجه‌اش نشدم؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #340
مرد پرستار که از لحن منشی خنده‌اش گرفته بود، تن صداش رو پایین آورد و گفت:
-باشه خانم زرگر. ولی هرچی شما کردید، می‎دونید که کارمون چقدر گیره.
منشی صداش رو آورد پایین: خیالتون راحت آقای محمودی، هر وقت که ببینم اوقاتش شیرینِ سریع خبرتون میدم بیایید.
اون دوتا مرد که رفتند، به طرف منشی رفتم و سلام کردم که جوابم رو داد و منتظر نگام کرد.
- با دکتر مشکور کار داشتم.
منشی: الان سرشون شلوغه، گفتند کسی رو نمی بینند. یه وقت دیگه بیایید!!
- ولی من خیلی کارم ضروریِ، باید باهاشون صحبت کنم.
منشی گوشی رو برداشت که به بردیا اطلاع بده که در اتاقش باز شد. کتش رو پوشیده بود و کیف به دست داشت می‎رفت اما با دیدن من کمی مکث کرد و خیلی زود دوباره اخم‌هاش رفت تو هم.
- خانم زرگر جلسه فردا رو برای ساعت یازده هماهنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا