متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,573
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #341
***بردیا***
از دستش عصبی بودم، اما چرا؟ چرا خاطرات بدی که از سمیرا داشتم دوباره اومده بود جلو چشمام؟ وقتی فهمیدم با همتی قرار داره حس بدی نسبت بهش پیدا کردم، به بهونه مادربزرگش رفتم دنبالش اما جواب پیامم رو که داد مغزم به جوش آورد. نمی‌دونم چرا از ماشین پیاده شدم و رفتم تو دانشکده. شاید می‌خواستم مطمئن بشم که با این پسرِ هست یا نه؟ وقتی دیدم باهم دارند میاند تو دانشکده اونقدر بهم ریختم که خیلی جلو خودم رو گرفتم که از خجالت این مردک سیریش درنیام! مادربزرگش رو بهونه کردم تا با خودم ببرمش کلینیک. سوار ماشین که شد کم مونده بود سرش داد بزنم و ازش توضیح بخوام اما یه لحظه به خودم اومدم. اون دختر هیچ تعهدی به من نداشت که الان ازش توضیح بخوام! دم در وردی کلینیک باهاش خداحافظی کردم. اصلا حالم خوب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #342
از همون بچگی ننه عصمت من رو گل پسر صدا می‌کرد.
-ببخشید دیر شد، نتونستم زودتر بیام.
صداش بغض داشت:
- می‌ترسید زیر عمل بیرون نیاد می‌خواست قبل رفتنش تو رو ببینه که این‌هم قسمت نشد.
دستش رو گرفتم، انگشت‌های نحیف و لاغرش که پر از زخم و پینه بود، تو دست‌های مردونه‌ام گم شد.
- آروم باشید مادر جون، فَتق که چیزی نیست اصلا عمل محسوب نمی‌شه!
سریع دستش رو پس کشید:
- امون از دست شما جوون‌ها. محرم نامحرم حالیتون نیست؟
از واکنشش لبخند روی لبم کش اومد و فاصله‌ام رو باهاش کمتر کردم:
-مگه نشنیدید که میگند دکتر از شوهر هم محرم تره!؟
از تیکه‎ام گونه‌هاش رنگ گرفت:
- استغفرالله. پاشو بشین اونور بچه! دکتر که به همه محرم نیست فقط به مریضش محرمه!
من این پاکی و سادگی رو دوست داشتم. اومدم یه تیکه دیگه بهش بندازم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #343
امیرحسین: چیه؟ چرا ماتتون زد؟ نکنه همدیگه رو می‎شناسید؟
- بله. من با خانم میهن‌دوست، همکلاسی بودم.
هیچ وقت فکر نمی‎کردم تو چنین موقعیتی ببینمش، مغزم دیگه داشت منفجر می‎شد. سمیرا با امیرحسین ازدواج کرده بود؟ چطور ممکن بود؟
امیرحسین: چه جالب! راستی کجا مشغولی بردیا؟
- کلینیک قلب.
امیرحسین: وای. نکنه که اون رئیس جوون کلینیک قلب، تویی؟
با سر به سوالش جواب مثبت دادم و از روی راحتی اتاقش بلند شدم:
- خیلی خوشحال شدم بعد این همه سال دیدمت امیر جان، راستش حال مادرم زیاد مساعد نیست، باید برم. تو یه فرصت دیگه میام می‎بینمت.
قبل رفتنم امیر شماره‌ام رو گرفت و گفت میاد کلینیک بهم سر می‌زنه. من‌هم باهاش خدافظی کردم و با گفتن شب خوش خانم میهن‎دوست، به سرعت از اون اتاق و بیمارستان زدم بیرون. دلم هوای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #344
روی زمین نشستم و اونقدر گریه کردم که دیگه احساس کردم اشک ندارم! هوا خیلی سرد بود و من بعد دو ساعت تازه سوز سرما رو داشتم حس می‎کردم. کیفم رو از روی زمین برداشتم و به طرف خونه رفتم. اصلا حالم خوب نبود. بعد یه دوش آب گرم روی تختم دراز کشیدم و نفهمیدم چطور خوابم برد. چشمام رو که باز کردم، ساعت چهار و ربع بود. اصلا چرا من اینقدر خوابیده بودم؟ساعت ملاقات عزیز هم که تموم شده بود! داد زدم:
-مشکور گندهِ دماغِ بی شعور. چرا نذاشتی پیش عزیز بمونم؟ حالا باید تا فردا ساعت سه صبر کنم!
لعنتی گلوم هم درد می کرد. احساس خستگی مفرط هم داشتم. واقعا حماقت کرده بودم که موهام رو خشک نکرده، خوابیده بودم. فکر کنم سرما رو خورده بودم! گوشیم رو که دیروز خاموش شده بود زدم تو شارژ و دوباره خوابیدم. به پنج دقیقه نکشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #345
جواب سلامش رو دادم و خیلی مختصر باهاش احوالپرسی کردم. اومدم یه تیکه بهش بندازم که با اشاره چشم و ابروی مامان تازه متوجه رکابی تنم و علت نگاه روی زمین زهرا شدم.
مامان: بیا دخترم بیا بریم اون‌طرف کنار شوفاژ گرم بشی!
از فرصتی که مامان بهم داد، نهایت استفاده رو بردم و با دو قدم بلند خودم رو به اتاقم رسوندم. قیافه داغون زهرا از جلو چشمام کنار نمی‌رفت. نفس عمیقی کشیدم و موهام رو که هنوز نم داشت سشوار کشیدم. شاید بهتر بود کمی استراحت کنم و زهرا و مامان رو تنها بذارم که باهم درد و دل کنند. با این فکر گوشیم رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. «مشکور گنده دماغ» یعنی تصور ذهنی زهرا از من این بود؟ از یادآوری لپ‎های قرمزش، لبخند روی لبم نشست. مطمئنا فکر نمی‎کرد این موقع روز خونه باشم که اون حرف‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #346
دستش رو گرفتم و نبضش رو چک کردم. معلوم بود از این تماس لمسی کاملا معذبه ولی داغی بدنش باعث شد به کارم ادامه بدم. ابسلانگ و چراغ قوه رو مقابل صورتش گرفتم که با اکراه و تعلل اجازه داد گلوش رو معاینه کنم و خیلی زود علت تبش مشخص شد.
-گلو درد هم دارید، درسته؟
- نه
یکتای ابروم رو دادم بالا و دستم رو به طرف گردنش بردم:
- ولی من اینطور فکر نمی‌کنم. روسری‌تون رو یکم شل کنید، بهتر معاینه کنم.
از حرفم چشمای بی حالش، یه لحظه گشاد شد و صاف نشست.کم مونده بود از قیافه‌اش بلند بخندم اما جلو خودم رو گرفتم و از روی روسری انگشت‌هام رو روی گلوش فشار دادم:
- آب دهنتون رو قورت بدید، ببینم.
از این معاینه معذب بود ولی باید می‌فهمید حناش برای من رنگی نداره. انگشت‌هام رو به طرف گوشش فشار دادم که دیگه نتونست درد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #347
- این‌ها چیه گرفتی اومدی؟
- سیب زمینی، پیاز.
- بردیا.
- خب چی بگم؟ خودتون دارید می‌بینید دارو هست دیگه!
- می‌دونی فوبیا داره بازهم براش اینجوری نسخه نوشتی؟
- آخه این چه حرفیِ می‌زنید مادر من؟ خب حالش خوب نیست باید این داروها رو مصرف کنه تا خوب بشه!
مامان : لازم نکرده اینجوری خوبش کنی! نسخه‌ات رو عوض کن! من نمی‌ذارم اذیتش کنی!
به تبعیت از مامان تن صدام رو آوردم پایین:
- من که نمی‎خوام اذیتش کنم. می‎خوام خوبش کنم. اصلا ببردیش کلینیک، یه دکتر دیگه معاینه‌اش کنه. ببینید همین داروها رو براش تجویز می‌کنه یا نه!؟
بدون توجه به حرف‌های من، دست کرد تو کیسه و دوتا بسته قرص و کپسولش رو برداشت و بقیه رو داد دستم
- دارید چیکار می‎کنید مامان؟
-به جای سِرم و آمپول برو براش قرص و شربت بگیر بیا!
این رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #348
چند دقیقه شد که دیدم خانم رادمنش با عجله داره میاد.
رادمنش: سلام آقای دکتر. با من کاری داشتید؟
داروهای زهرا رو مجدد نسخه کردم و دادم دستش:
-یه مریض اورژانسی دارم، از بستگانم هست. می‌‏فرستمش بیاد، اول نوروبیون رو بزنه، فشارش بیاد بالا بعد سرمش رو بگیره. بقیه تقویتی‌ها رو هم بریزید تو سرمش. تب‌بر خورده با این حال اگه تبش پایین نیومد شیافت بگیره.
رادمنش: چشم
- در ضمن احتمالا سر تزریقی‌هاش مقاومت کنه که دیگه فکر کنم خودتون بلدید چیکار کنید!؟
رادمنش: متوجهم آقای دکتر.
- خانم رادمنش می‎خوام خودت شخصا این کار رو برام انجام بدی! چون فشارش پایینه، نمی‎خوام سر رگ‌گیری اذیت بشه ها!
رادمنش: خیالتون راحت باشه.
- سرمش که تموم شد. 3-3-6* رو هم براش بزنید و خبرم کنید بیام.
رادمش: چشم.
با خانم رادمنش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #349
بردیا.
- جانم.
- زهرا دختر فوق العاده ایِ!
- خدا برای خونواده‌اش حفظش کنه.
- چند وقته خونواده‌اش رو می‌شناسی؟
- چند سالی میشه.
- ایشالا حال برادر و مادربزرگش خوب بشه، یه قراری بذاریم بریم خواستگاری.
- نمی‌خواهید کوتاه بیاید؟
- نه. دختر به این خوبی مثل پنجه آفتاب دیگه کجا گیرم میاد؟ از همون لحظه اول که دیدمش مِهرش به دلم نشست.
- قدیم‍‌ها می‌گفتند علف باید به دهن بُزی خوش بیاد، گویا این بار به دهن مامان بُزی خوش اومده!!
از حرصش نیشگونی تو رون پام درآورد که خیلی درد گرفت:
- آی آی. مامان درد گرفت.
مامان: تا تو باشی من رو دست نندازی پسره خیره سر!
نگاهی به ساعتم انداختم، یک ساعت‌ونیم گذشته بود.
- چرا اینجوری من رو می‎پیچونی! دختر دیگه‎ای زیرِ سرکردی؟
از حرفش بلند خندیدم که بهش برخورد و با قهر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #350
*** زهرا***

بردیای نامرد بازم سرم کلاه گذاشته بود! دلم می‎خواست با دست‌های خودم خفه‎اش کنم. وقتی گفت بریم پیش مادربزرگتون دیگه نتونستم جلو زبونم رو بگیرم:
- نیازی نیست. فردا خودم ساعت ملاقات میرم می‎بینمش. نمی‎دونم چرا شما رو می‎بینم یاد چوپون دروغگو می‎افتم!
حرفم رو زدم و بعدهم بدون توجه به قیافه جدی‎اش از کنارش رد شدم و به طرف ورودی کلینیک رفتم. دم در دست بلند کردم و یه ماشین گرفتم اما همین‎که تاکسی جلوم ترمز زد، مثل عجل معلّق سر رسید و راننده رو رد کرد رفت! اومدم یه چیزی بهش بگم که دیدم یکتا خانم هم اومده.
یکتاجون: چی شده؟
-چیزی نیست، شما همینجا وایسید میرم ماشین رو بیارم!
بردیا این رو گفت و رفت، من‎هم در جواب سوال یکتاجون کلا براش جریان رو تعریف کردم که ملاقات مادربزرگ الکی بوده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا