متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,568
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #351
معلوم بود با یه زن داره صحبت می ‏کنه. ولی خب نمی ‏شد فهمید که محتوای کلامش چیه که اخم‏های بردیا رو بهم نزدیک کرده. یکتا خانم نگاه مشکوکی به بردیا انداخت که باعث شد بردیا میز رو ترک کنه و بره تو اتاقش. یک ربعی طول کشید که از اتاقش بیاد بیرون، اخم غلیظی همچنان روی صورتش بود و آماده شده بود که بره!
یکتا خانم: بردیا داری میری زهرا رو هم برسون دانشگاه.
- نه من خودم میرم.
بردیا نگاهی به ساعتش انداخت و چیزی نگفت.
یکتا خانم: خب این چه کاریِ؟ بردیا که داره میره، ماشین هم که خالیه تو روهم می‎رسونه.
- قبل از اینکه برم کلینیک یه کاری دارم که باید انجامش بدم، فکر کنم دیرشون بشه، زنگ می‎زنم آژانس بیاد.
بردیا این رو گفت و حتی واینساد که من یا مادرش حرفی بزنیم. اما همین که در رو باز کرد که بره زنگ اف اف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #352
تو افکار خودم بودم که بردیا برگشت تو خونه و روبه من گفت:
- تا ماشین گرم بشه، سریع بیایید پایین، می‌رسونمتون!
نمی‎دونم این چرا اینجوری شده بود؟ اول می‎گفت کار دارم نمی‎رسم ببرمت، بعد دوباره می‎گفت آماده شو ببرمت! با یکتا جون خدافظی کردم و رفتم پایین. تو ماشین نشسته بود که دیگه خودم در جلو رو باز کردم و سوار شدم. اومد حرکت کنه که گوشیش دوباره زنگ خورد. با عصبانیت گوشی رو جواب داد و چنان دادی سر مخاطب کشید که من یه لحظه هنگ کردم چه برسه به اون بدبختی که پشت خط بود!
- گفتم دارم میام! دیگه با من تماس نگیر خانم.
بلافاصله هم گوشی رو قطع کرد و یه شماره دیگه رو گرفت و ماشین رو حرکت داد:
- سلام آرش... خوبه یه کارِ من دست تو افتاده!... چی می‎خواستی بشه؟ از صبح تا حالا این خانم مزیدی پوست من رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #353
کلاس اول تشکیل شد اما چون دکتر جهانبخش نیومده بود کلاس های بعدی‌‎ هم تشکیل نشد و من دیگه تا ساعت پنج عصر کلاس نداشتم برای همین تصمیم گرفتم به همتی زنگ بزنم اگه وقت داره به جای ساعت پنج همین صبح کلاس المپیاد رو برگزار کنه، اما همین که خواستم تصمیمم رو به مرحله عمل دربیارم متوجه شدم گوشیم نیست. اصلا نمی‌دونستم کجا گذاشته بودمش؟ آخرین بار دیروز عصر که بردیا بردمون کلینیک دستم بود. وقتی برگشتیم خونه هم که فکر می‌کردم تو کیفمِ. صبح هم که سریع آماده شدم و کیفم رو برداشتم به امیدی که گوشی توشه! این جور که معلوم بود رسما بدبخت شدم! بهترین کار این بود که یه ماشین بگیرم برم خونه یکتا جون ببینم گوشیم اونجا نیست؟
چند بار زنگ خونه رو زدم، انگار خونه نبود. چند قدم از در خونه فاصله نگرفته بودم که صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #354
- قرص‌هاتون رو خوردید یکتا جون؟
- آره دخترم. بیا بشین حرف بزنیم. تو هم‌صحبت خوبی هستی. راستی چرا مانتوت رو بیرون نمیاری؟ راحت باش. بردیا قبل از هشت شب نمیاد.
سینی رو روی عسلی گذاشتم و با یک حرکت مقنعه‌ام رو درآوردم و بعدم شروع کردم به باز کردن دکمه‌های مانتوم.
- موهام زیر مقنعه خیلی به هم ریخته. حتما خیلی خنده‌دار شدم که اینجوری نگام می‌کنید؟
- نه. قیافه‌ات خیلی برام آشناست ولی یادم نمیاد قبلا کجا این چهره رو دیدم؟
- خیلی‌ها این حرف رو بهم می‌زنند.کلا من قیافه‌ام برای همه آشناست!!
از لحن شوخم خندید و این دومین بار بود که می‎خندید و خیلی خوب بود. چایی رو خوردیم و بعد از زیر و رو کردن خونه و پیدا نشدن گوشیم به پیشنهاد یکتا جون زدم به بیخیالی و قرار شد بساط گیپا رو به پاکنیم. یک ساعت طول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #355
- نه اجنه هم هستند!
- حالتون خوبه؟
مامان: آره خوبم.
- قبل اینکه زنگ شما بزنم با عطیه خانم حرف می‌زدم، شما که خونه‌اید چرا در رو باز نکردید؟
- حالم خوبه. نمی‌خواستم بخوابم!
- یعنی چی این حرف؟ بچه شدید؟
بی اختیار تن صدام بالا رفته بود، دست خودم نبود امروز از صبح که از کلینیک ترک اعتیاد مهسا زنگ زدند و کلی با اون خانم مزیدی جر و بحث کرده بودم، کلا اعصابم به هم ریخته بود. از سکوت اونور خط معلوم بود که مامان رو ناراحت کردم.
- معذرت می‌خوام.
بازم حرفی نزد
- ای بابا. باشه غلط کردم. میشه جوابم رو بدید؟
- دفعه آخرت باشه سرِ من داد می‌زنی!
- من که معذرت خواهی کردم.
- خب کاری نداری؟
- مامان!
- بله
- زنگ می‌زنم عطیه خانم برگرده، باشه؟
- نه
- دوباره حالتون بد میشه، آخه با کی لج می‌کنید؟
مامان: گفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #356
حتی یک لحظه اون صحنه از جلو چشم هام کنار نمی‌رفت. تو عمرم هیچ وقت یاد ندارم مامان اینطور خندیده‌باشه. یک حس خوبی تو قلبم جوونه زده بود. شاید دیگه تردید نداشتم. شاید دیگه تکلیفم با خودم مشخص شده‌بود. وقتی برگشتم کلینیک خیلی پر‌انرژی بودم. هرچند می‌خواستم برای ساعت ملاقات سری به مادربزرگشون بزنم اما سرم خیلی شلوغ شد تا ساعت شش شب که بالاخره تونستم کیفم رو بردارم و از کلینیک بزنم بیرون. دکمه اف اف رو فشار دادم، چند دقیقه طول کشید تا مامان جواب داد و در رو به روم باز کرد.
- سلام بر بانوی اعظم خونه!
- علیک سلام، زود اومدی؟
- خسته بودم زودتر اومدم.
- تو گفتی و من باور کردم! اگه اومدی برای آرام‌بخش‌های من، برگرد. نمی‌زنم.
- خب مذاکره می‌کنیم!
- مذاکره نداریم. راستی تو مگه کلید نداری!؟
- تو جیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #357
یکتا جون اصلا دلش نمی‌خواست قرص‌ها رو بخوره و انگار پسرش هم این‌رو خوب می‌دونست که کاملا جدی شده بود. خنده‌ام گرفته بود! یکتاجون درست برعکس من بود. من حاضر بودم سی تا قرص رو باهم بخورم ولی یه دونه از اون آمپول‌هایی رو که اون زد نزنم ولی اون برای نخوردن قرص‌هاش اینقدر مقاومت می‌کرد! بالاخره با اصرار بردیا یکتاجون قرص‌هاش رو با اکراه خورد و معلوم بود حسابی هم از دست پسرش حرصی شده که اونجور با اخم نگاهش می‌کرد اما بردیا هم اصلا به روی خودش نیاورد و بعد از اینکه لیوان خالی رو به آشپزخونه برد، رفت تو اتاقش و بعد یک ربع هم رفت که بره مطبش.
ساعت نه‌ونیم شب بود که برگشت، گیپاها خیلی خوب شده‌بود. خودم هم باورم نمی‌شد اینقدر خوشمزه بشه.
- شام فوق العاده‌ای بود، دست همه دست اندرکاران درد نکنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #358
یک کتاب تو حوزه روانشناسی خانواده، نوشته محمد سهاوی.
- لاتینه؟
- بله. نویسنده‌اش یه روانپزشک ایرانی هست که تو آمریکا زندگی می‌کنه. بیست و هشت سال پیش این کتاب رو نوشته.
- حالا چرا این کتاب، کتاب قانون شده؟
- واقعا نمی‌دونم. سهاوی اول کتابش با دست‌خط خودش این کتاب رو به بابا هدیه کرده. شاید به خاطر این باشه، شاید هم به خاطر محتواش که روی بحث‌های تربیتی تو خونواده تمرکز داره.
- باید کتاب جالبی باشه!
- جالب هست اما نه وقتی که قرار باشه چندبار از روش بنویسی!
از حرفم بازم بلند خندید. برای همین پرسیدم:
- مطمئنا خود شما هم چالش‎های مشابهی با والدینتون داشتید و دارید، اینطور نیست؟
از سوالم بدجور چهره‌اش گرفته شد و سکوت بینمون طولانی شد.
- از حرفم ناراحت شدید؟
- نه. چرا باید ناراحت بشم؟
- آخه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #359
- من تو زندگیم مشکلات زیادی داشتم و به قول شما آدم توداری هستم اما خب دیگه به جایی رسیدم که نیاز به یک همراه دارم؛ کسی که بتونم از دغدغه‌هام باهاش حرف بزنم، کسی که بودن در کنارش بهم آرامش بده. اما خب نمی‌دونم دختری که بهش علاقه دارم، حاضره من رو به عنوان شریک زندگی‌اش قبول کنه یا نه؟
ضربان قلبم به هزار رسیده بود و عرق سرد از پشت گردنم پایین می‌رفت
- به نظرتون چیکار کنم؟
قیافه‌اش طوری بود که انگار داره باهام درد‌ و دل می‌کنه ولی خب من واقعا نمی‌دونستم چی بگم؟
- به نظرم باید برید از خودش بپرسید.
- خودم هم به این نتیجه رسیدم که باید از خودش بپرسم، برای همین دارم ازتون می‌پرسم!
خوب بود که صد متر تا دم خونه بیشتر فاصله نداشتیم. حس‌های مختلفی که داشتم. از یک طرف خوشحال بودم، از طرف دیگه استرس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #360
واقعا نمی‌دونستم چه جوابی بدم! از یک طرف اصلا تو شرایطی نبود که بخوام همه چیز رو بهش بگم. از طرف دیگه هم اگه حرفی نمی‌زدم به معنای تایید اون سوء تفاهمی بود که براش پیش اومده بود. تعللم باعث شد نگاهش رو ازم بگیره و به طرف خونه‌اش بره:
- بیشتر از این‌ها روت حساب می‌کردم!
حاضر بودم همین‌جا من رو بگیره زیر مشت و لگد ولی اونجور ذهنیتی ازم پیدا نکنه. برای همین دنبال سرش رفتم و قبل از اینکه وارد خونه بشه صداش زدم که حتی روش رو به طرفم برنگردوند. فاصله‌مون رو با یک گام بلند پر کردم و و قبل از بسته شدن در، پام رو گذاشتم تو چارچوب و یک چشم غره اساسی مهمونش شدم!
- باور کنید سوء تفاهم براتون پیش اومده! توضیحش واقعا مفصله. اینجا دم در نمی‌تونم بگم.
بدون اینکه حرفی بزنه با اشاره دست ازم خواست دنبالش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا