- ارسالیها
- 467
- پسندها
- 5,484
- امتیازها
- 21,583
- مدالها
- 11
- نویسنده موضوع
- #361
در جوابش مجبور شدم همه چیز رو بگم، فقط امیدوار بودم طاقت شنیدنش رو داشته باشه.
لرزش دستهاش محسوس بود و انگار پاهاش دیگه طاقت وزنش رو نداشت که روی صندلی نشست. من امشب با چشم های خودم دیدم که کمر یک کوه چطور شکست! به طرفش رفتم:
- حالتون خوبه آقای دکتر؟
سکوت کرد و سرش رو با دستهاش گرفت!
" یاد روزی که تو مزرعهشون والیبال بازی کردیم افتادم، تو راه برگشت مهرداد، عموی امیرعلی، سوار ماشین من شد، چون ماشینش خراب شده بود و روشن نشد. همینطور که رانندگی میکردم برای ارضای حس فضولیم، ازش در مورد قضیه درخت تادیب پرسیدم که اونهم جریان رو برام تعریف کرد و کلی خندیدیم. میون خندههام گفتم:
- اصلا به آقای دکتر نمیاد اینقدر تند رفتار کنند.
مهرداد: طاها شخصیت آرومی داره اما تو تربیت بچههاش سختگیره...
لرزش دستهاش محسوس بود و انگار پاهاش دیگه طاقت وزنش رو نداشت که روی صندلی نشست. من امشب با چشم های خودم دیدم که کمر یک کوه چطور شکست! به طرفش رفتم:
- حالتون خوبه آقای دکتر؟
سکوت کرد و سرش رو با دستهاش گرفت!
" یاد روزی که تو مزرعهشون والیبال بازی کردیم افتادم، تو راه برگشت مهرداد، عموی امیرعلی، سوار ماشین من شد، چون ماشینش خراب شده بود و روشن نشد. همینطور که رانندگی میکردم برای ارضای حس فضولیم، ازش در مورد قضیه درخت تادیب پرسیدم که اونهم جریان رو برام تعریف کرد و کلی خندیدیم. میون خندههام گفتم:
- اصلا به آقای دکتر نمیاد اینقدر تند رفتار کنند.
مهرداد: طاها شخصیت آرومی داره اما تو تربیت بچههاش سختگیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش