متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,568
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #361
در جوابش مجبور شدم همه چیز رو بگم، فقط امیدوار بودم طاقت شنیدنش رو داشته باشه.
لرزش دست‌هاش محسوس بود و انگار پاهاش دیگه طاقت وزنش رو نداشت که روی صندلی نشست. من امشب با چشم های خودم دیدم که کمر یک کوه چطور شکست! به طرفش رفتم:
- حالتون خوبه آقای دکتر؟
سکوت کرد و سرش رو با دست‌هاش گرفت!
" یاد روزی که تو مزرعه‌شون والیبال بازی کردیم افتادم، تو راه برگشت مهرداد، عموی امیرعلی، سوار ماشین من شد، چون ماشینش خراب شده بود و روشن نشد. همینطور که رانندگی می‌کردم برای ارضای حس فضولیم، ازش در مورد قضیه درخت تادیب پرسیدم که اون‌هم جریان رو برام تعریف کرد و کلی خندیدیم. میون خنده‌هام گفتم:
- اصلا به آقای دکتر نمیاد این‌قدر تند رفتار کنند.
مهرداد: طاها شخصیت آرومی داره اما تو تربیت بچه‌هاش سختگیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #362
هوا خنک بود اما دلم پیاده روی می‌خواست.کل مسیر برگشت تا خونه رو پیاده رفتم و به حرف‌ها و کارهای دکتر امیری فکر کردم. چقدر کارهای این مرد عجیب بود. حتی تو بدترین شرایط روحی و جسمی خونواده‌اش رو بر خودش ترجیح می‌داد. اگه من جای اون بود نه تنها سِرم بلکه مُسکن هم استفاده می‌کردم اما اون از درون شکست ولی نذاشت دخترش بفهمه که چقدر حالش بده. با خودم که رو راست بودم من منش و اخلاق این مرد رو دوست داشتم و هر بار هم که باهاش حرف می‌زدم ازش بیشتر انرژی می‌گرفتم.
مامان: چه عجب بالاخره اومدی؟
اونقدر محو افکار خودم بودم که نفهمیدم کی رسیدم خونه!
- سلام مامان، نخوابیدید هنوز؟
- نه منتظر تو بودم. یک ساعت‌ونیمِ رفتی، نگرانت شدم! خوبه حالا یه چهارراه هم بیشتر تا خونه‌شون فاصله نیست!
تیکه کلامش رو ندید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #363
لرزش دست‌هاش زیاد شده بود. طفلک مادرم از بس زیر دست کاوه و کیان کتک خورده بود و اذیت شده بود، حتما فکر می‌کرد الان زهرا هم تو موقعیت مشابهی هست. باید خیالش رو راحت می‌کردم.
-آخه نگران چی هستید شما؟ شما که پدر زهرا رو نمی‌شناسید الکی برای چی به خودتون استرس وارد می‌کنید؟ اولا دکتر، اینقدر مردِ آروم و متشخصی هست که هیچ وقت نمیاد با منی که همسن پسرش هستم درگیر بشه! در مورد زهرا هم که با اینکه حسابی عصبی شده بود ولی حتی صداش رو براش بالا نبرد. فقط ازش خواست بره تو خونه و خیلی جدی از من توضیح خواست. همین!
- چی گفتی بهش؟
- تو بد موقعیتی بودم نه می‌تونستم جریان پسر و مادر خانمش رو بگم و نه اینکه چیزی نگم چون سوء تفاهم بدی براش ایجاد شده بود! ولی چاره‌ای نبود، همه چی رو براش گفتم. یه لحظه چنان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #364
- امیر علی مرد قوی‌ای هست. مطمئنم خیلی زود حالش خوب میشه.
- شما از کجا مطمئنید بابا؟
- من به خدایی توکل کردم که خودش گفته: «به بندگانم بگو من نزدیک هستم، بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را»
از اطمینان تو کلامش، قلب نگرانم کمی آروم گرفت و لبخند کم جونی روی لبم نشست. بابا هم لبخندی زد و بعد با انگشت‌هاش اشک‌های روی صورتم رو پاک کرد:
- رنگ و روت که میگه تو این چند روز خیلی ضعیف شدی، قرص‎های آهنت رو هم که معلومه نخوردی!
تا ته منظورش رو فهمیدم برای همین سریع گفتم:
- به خدا دیشب نوروبیون زدم، سِرم هم گرفتم!
یکتای ابروش رو داد بالا:
- شما و داوطلب شدن برای آمپول تقویتی و سرم؟
- داوطلب شدنی در کار نبود. دکتر مشکور گولم زد، گفت بریم کلینیک مادربزرگت رو ببینی، اونجا سپردم دست پرستارها و جیم زد. من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #365
خم شد به طرفم و پشت دستش رو روی پیشونیم گذاشت:
- نکنه تب کردی که داری هذیون میگی؟
- نخیر حالم خوبه!
- پس سریع صبحونه‌ات تموم کن که کلی کار داریم!
- بابا.
- جانم؟
- بگید دیگه، خواهش می‌کنم.
دستش رو زیر چونه‌اش گذاشت و نفس عمیقی کشید:
- خب من به واسطه یکی از دوست‌هام با خونواده مادرت آشنا شدم. چند سالی از این آشنایی می‌گذشت و من زیاد باهاشون رفت و اومد داشتم. وقتی از مادرت خواستگاری کردم، بلافاصله یک جواب نه محکم زد تو پیشونیم، حتی اونقدر عصبانی شده بود که کم مونده بود یکی بخوابونه تو گوشم! ولی خب من تسلیم نشدم و بالاخره بعد از چند ماه تلاش پیگیر جواب بله رو گرفتم!
- وای اصلا باورم نمیشه! برای چی مامان اولش جواب رد بهتون داده؟ الان که سنی ازتون گذشته هنوزم خوش قیافه‌اید، دیگه جوون بودید که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #366
- من که گفتم خودم می... .
این بار کمی اخم‎هاش رو تو هم کشید و از نگاه جدیش فهمیدم که زیادی رو اعصابش پیاده‌روی کردم، برای همین عاقلانه بود که حرفم رو ادامه ندم و برم آماده بشم. بیست دقیقه طول کشید تا آماده شدم. می‌دونستم دل تو دلش نیست که بره امیرعلی رو ببینه برای همین زیاد معطلش نکردم. سوار ماشین که شدم، نفس عمیقی کشیدم و تو دلم برای سلامتیش دعا کردم. این چند روزی که نبود، تازه فهمیده بودم سایه بالاسر که میگند یعنی چه!؟
- بابا
- بله؟
- این چند روز که نبودید، با مادر دکتر مشکور آشنا شدم. زنِ مهربونیه.
- خب؟
- میشه گاهی وقت‌ها برم دیدنش؟ مشکل اعصاب داره، بنده خدا. وقتی باهاش حرف می‌زنم، حالش بهتر میشه و آروم میشه.
نگاهش رو از جاده گرفت و بهم دوخت:
- فکر می‌کنم راجع بهش. شب جوابت رو میدم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #367
هرچند برام سخت بود اما دیگه مجبور شدم جریان مهسا رو براش تعریف کنم. بعد هم جریان آشنایی زهرا با مامان و حال خوب مامان و پیش کشیدن بحث ازدواج من با زهرا توسط مامان رو هم براش تعریف کردم که اون هم تو برگه های لای پرونده یادداشت هایی نوشت.
مهدیار: یک مدت باید بستری بمونه.
- اما.
مهدیار: اما نداریم! اصلا تو شرایطی نیست که مرخصش کنم! دو سه هفته‌ای باید بستری باشه!
- دو سه هفته؟
مهدیار: شاید هم بیشتر! چاره‌ای نیست بردیا. به نظر میاد مادرت از یک مشکل حاد روانی رنج می‌بره و جدیدا این مشکل براش پر رنگ‌تر شده. سختی کار هم این هست که به هیچ وجه حاضر نیست در موردش حرف بزنه و ما ناچاریم از روی معلول‌ها، علت رو پیدا کنیم تا بتونیم برای حل کردنش راه حلی پیدا کنیم. جدای از این مسئله اینجا بهتر می‌تونیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #368
وقتی ابدارچی اومد داروها رو ازش گرفتم و برگشتم تو اتاق پیش دکتر امیری که داشت با گوشیش حرف می‌زد:
- یک ساعتی کار دارم. احتمالا گوشیم خاموش باشه، نگران نباش همون ساعت دو و نیم میام دم دانشگاه دنبالت... نه، کلینیک قلب هستم... خب؟... بوی فرمالینه. عادی میشه برات! استفراغ هم کردی؟
لبخندی که روی لب دکتر نشسته بود در تضاد کامل با صورت رنگ پریده و چشمای قرمزش بود. از فحوای کلامش معلوم بود زهرا رفته تو اتاق تشریح و احتمالا حالش هم بد شده. بی‌اختیار گونه‌های گل انداخته زهرا وقتی ازش خواستگاری کردم اومد جلو چشم هام. یعنی این مردی که دیشب حاضر نشد اجازه بده دخترش بفهمه که ضعف کرده، با ازدواج دخترش با منی که هیچ پشتیبانی تو زندگیم ندارم موافقت می‌کنه؟ پد الکلی رو که روی دستش کشیدم با دخترش خدافظی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #369
وقتی دکتر یاوری رفت، منشی رو صدا کردم بیاد تو اتاقم
زرگر: با من کاری داشتید آقای دکتر؟
- ممکنه بگی وظیفه شما اینجا دقیقا چیه؟ اطلاع رسانی دقیق به ارباب رجوع از برنامه‌ها، ملاقات‌ها و کارهای من؟
از صدای بالا رفته‌ام کمی دست پاچه شد.
زرگر: اتفاقی افتاده؟
- چرا دکتر یاوری باید از ملاقات‌های من خبر داشته باشه؟
زرگر: ببخشید
- دفعه آخری بود که بهت تذکر دادم. حواست رو بیشتر جمع کن خانم زرگر!
زرگر: چشم.
- دارم میرم کمیسیون پزشکی. دکتر امیری داره اینجا استراحت می‌کنه. اگه خواست بره حتما بهم خبر بده. در ضمن نمی‌خوام هیچ کس، تاکید می‌کنم هیچ کس از حضور ایشون تو اتاق من اطلاع پیدا کنه! متوجهی که؟
زرگر: بله آقای دکتر.
- می‌تونی بری.
نزدیک‌های ظهر بود که برگشتم تو اتاقم. آهسته در اتاق استراحت رو باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #370
سه و‌‌بیست دقیقه بود که رفتم ملاقات مادربزرگ امیرعلی. ولی وقتی دیدم دکتر همتی و پسرش هم اونجا هستند و بدجور هم با دکتر امیری گرم گرفتند حسابی حالم گرفته شد. نگاه گذرایی به زهرا انداختم و با دکتر امیری و جفت همتی‌ها دست دادم. پیرزن هم درست مثل زهرا و برخلاف این چند روز، امروز روحیه بهتری داشت.
- خوبید مادرجان؟
- الهی شکر. بهترم مادر.
چرا اینجوری نگاهم می‌کرد؟ انگار سال‌هاست که من رو می‌شناسه.
- طاها میگه شما باید اجازه بدی تا مرخص بشم. پسرم تو رو خدا این برگه ترخیص من رو امضا کن برم. خسته شدم از اینجا!
نگاهی به دکتر امیری انداختم. خوب معنای اشاره ظریف ابروش رو می‌دونستم. با اینکه دکتر یاوری برگه ترخیصش رو امضا کرده بود اما چرا دکتر امیری نمی‌خواست ترخیصش کنه؟ لبخندی رو لبم نشوندم:
- شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا