متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,567
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #371
- پسرت خونریزی شدیدی داشت. با کتامین بیهوشش کردم و با اشاره سر به مشکور اوکی دادم که بدون رعایت تشریفات خونگیری و مراحل باز کردن شکم همه مراحل را با تیغ بیستوری و قیچی انجام داد. واقعا انتظار این سرعت عمل بالا رو ازش نداشتم. صادقانه بگم لحظه‌ای که دیدم جراح، دکتر مشکورِ تو دلم برای پسرت فاتحه خوندم چون اینجور جراحت سنگینی، جراح حاذق و کارکشته‌ای می‌خواست و من فکر نمی‌کردم مشکور بتونه از پسش بربیاد. اما خب بر خلاف انتظارم همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت و من همچنان تو کف سرعت عمل جراح بودم که یکدفعه‌ای پسرت ایست قلبی کرد. زمان داشت می‌گذشت و احیا با تیم سه نفره مشکور و کمک‌هاش که نوبتی احیا رو ادامه می‎دادند هیچ نتیجه‌ای نداشت. من دیگه داشتم خودم رو برای ختم احیا آماده می‌کردم که مشکور داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #372
- در مورد امیرعلی که وظیفه‌ام بوده برای رفیقم هرکاری از دستم برمیاد انجام بدم. در مورد بقیه حرفاتون هم باید بگم نزنید این حرف‌ها رو که ناراحت می‍شم چون زحمتی نبوده. اتفاقا خوشحالم اگر تونسته باشم کاری براشون انجام بدم.
- به هر حال ازت ممنونم.
در جوابم خواهش می‌کنمی گفت و همراهم تا دم در کلینیک اومد. اون‌جا هادی همتی و پسرش رو دیدم که به طرف ما می‌اومدند. باهاشون احوال پرسی مختصری کردم که هادی پرسید:
- حالِ پسرت چطوره طاها؟
نفس عمیقی کشیدم:
- فعلا که تغییری تو وضعیتش ایجاد نشده.
هادی: ایشالا هوشیاریش بر می‌گرده.
- انشاالله.
هادی: داشتیم می‌اومدیم اتاقت خوب شد همین‌جا دیدیمت. راستش پسرم اصرار داشت بیاییم پیشت بابت سوتی که تو اتاق ملاقات داده ازت عذرخواهی کنه!
نگاهی به پسر هادی انداختم. هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #373
امیرعلی ***

چشم‌هام رو باز کردم. همه جا تار بود. احساس کردم یه سایه بالا سرم وایساده. چند بار پلک زدم تا چهره‌اش واضح بشه. یک مرد با روپوش سفید بود. خواستم تکون بخورم که دیدم نمیشه و درد شدیدی تو قفسه سینه‌ام پیچید که اشک رو تو چشم‌هام نشوند. نمی‌فهمیدم کجام!؟ صدای مرد تو گوشم اکو می‌شد:
- صدام رو می‌شنوی؟
اومدم جواب بدم که دیدم اصلا نمی‌تونم حرف بزنم چون یه لوله تو دهنم بود. صدای بیب بیب دستگاهِ بالای سرم، تو گوشم می‌پیچید و من هنوز نمی‌دونستم اینجا کجاست و من اینجا چیکار می‎کنم؟ شاید داشتم خواب می‌دیدم! همینطور در حال تجزیه و تحلیل داده‌های موجود بودم که دیدم دو نفر دیگه اومدند بالای سرم،که یکی‌شون نور چراغ قوه تو دستش رو انداخت تو چشم‌هام!
- پسرم صدام رو می‌شنوی؟
انگار همه ذهنم خالی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #374
سکوت کردم. هنوزم حرف‌های بردیا باورم نمی شد. چیزی نگذشت که احساس کردم دردهام داره زیاد میشه. واقعا قابل تحمل نبود.
- یه کاری بکن بردیا. خیلی درد دارم.
بدون اینکه جوابم رو بده مشغول نگاه کردن به عکس‌های رادیولوژیِ تو دستش بود. انگار نمی‌شنید من چی می‌گفتم! برای همین صدام رو بالا بردم:
- بردیا.
- بله.
- میگم درد دارم
- می‌دونم.
- واقعا خسته نباشی! من موندم اگه نمی‌دونستی چیکار باید می‎کردم؟
بازهم بدون توجه به من شروع به نوشتن تو کاردکس توی دستش کرد و پرستار کنار تختم رو مخاطب قرار داد:
- آنتی بیوتیک‌هاش رو سر شش ساعت بگیره. ای.بی.جی* و اسکن ریه‌ هم انجام بده جوابش رو وقتی برگشتم می‌خوام.
پرستار چشمی گفت و خواست بره که بردیا گفت:
- وایسا. یه سرنگ بیار، ای‌.بی.جی رو خودم می‌گیرم.
- بردیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #375
وارد اتاقم شدم. خسته بودم به معنای واقعی. دکتر رسولی از تکنسینِ بیهوشی اتاق عمل شکایت کرده بود. هرچند از اخلاق خاله زنکی این پزشک نه چندان دلچسب خبر داشتم اما چاره‌ای نبود که تکنسین خاطی رو احضار کنم و ازش توضیح بخوام.
- خانم زرگر زنگ بزن جوهر نژاد از تکنسین‌های بیهوشی تا یه ربع دیگه اتاقم باشه. یه فنجون نسکافه هم بگو برام بیارند.
زرگر: چشم.
فنجون نسکافه تموم نشده بود که تقه‌ای به در خورد و قامت مرد 32-33 ساله تو چارچوب در ظاهر شد:
- سلام آقای دکتر. گفته بودید با من کار دارید؟
با اشاره دست ازش خواستم که روبه روم بشینه و با طمأنینه نسکافه‎ام رو تموم کردم:
- دکتر رسولی بدجور ازت شاکیه. ظاهرا تو اتاق عمل بهش خندیدی و این کار توهین به ایشون بوده! چه جوابی داری؟
انگار انتظار نداشت که به خاطر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #376
خانم صداقت: اومدم تو بخش دیدم آقای دکتر دم اتاق B2داره از یکی از پرستارها می‎پرسه مریض تخت دو کجاست؟ اون پرستارهم گفت دث شده. دیگه تا من اومدم چیزی بگم، آقای دکتر ولو شد رو زمین. پرده کنار تخت که حکم پاراوان رو داشت کشیدم. دستم رو به نشونه سکوت جلوش گرفتم و با اشاره انگشت‌هام ازش خواستم تنهام بذاره. ده دقیقه شد تا خودم همه کارهای لازم رو انجام بدم. بعدهم سرعت سرمش رو تنظیم کردم و تنهاش گذاشتم.
انگار حساب کار رو کرده بودند که تقریبا به ردیف تو اِستیشن وایساده بودند و حرفی نمی‌زدند. هِدنرس رو مخاطب قرار دادم:
- کدومشون بوده؟
- باور کنید پرستار بی‌تقصیر بوده آخه بعد از ...
تن صدام رو کمی، فقط کمی بالا بردم:
- گفتم کدوم پرستار بوده؟
هدنرس لبش رو زیر دندون‌هاش کشید و نگاهی به یکی از پرستارها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #377
بدون اینکه حرف دیگه‌ای بزنه، انژیوکت دستش رو کند و از تخت اومد پایین که سریع دستش رو گرفتم. از حرکتم عصبی شد:
- ولم کن بردیا!
دستش رو محکم‌تر از قبل گرفتم و با پنبه، خون روی ساعدش رو پاک کردم:
- خواهش می‌کنم آروم باشید.
نفس عمیقی کشید و بدون اینکه حرفی بزنه درحالی که آستینش رو درست می‌کرد با عجله به طرف در خروجی بخش رفت.

*** امیر علی***

یک هفته تو بیمارستان بستری بودم. یک هفته‌ای که تکمیل کننده همه دردهایی بود که تو زندگیم کشیده بودم بود. هرچند بابا و بردیا خیلی هوام رو داشتند اما خیلی اذیت شدم. به قیافه بردیا که حسابی آلرژی پیدا کرده بودم چون در دوسوم مواردی که می‌اومد پیشم می‌دونستم قراره درد بکشم. برگه ترخیصم رو که مهر کرد احساس کردم از قفس آزاد شدم!
وقتی اومدم خونه در کمال تعجب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #378
لبخند روی لبم همزمان شد با در زدن و ورود بابا به زیر زمین:
- چطوری پهلوون؟
حواسم بود که جعبه نوروبیون‌ها رو کنار کیف بردیا گذاشت. برای همین سری تکون دادم و با حالت نوحه خونی گفتم:
- فقط درد و فقط درد و بازم درد...
دستی به بازوم زد:
- بی انصاف نباش بابا جان. خیلی بهتر از قبلی!
اشاره چشمی به بردیا که داشت نوروبیون رو تو سرنگ می‌کشید کردم و گفتم:
- بله. بهتر که هستم ولی به واسطه الطاف بی‌دریغ شما و آقای دکتر دیگه دارم شبیه آبکش میشم!
از حرفم جفتشون بلند خندیدند و من ادامه دادم
- ولی من مطمئنم یه چیزی این وسط درست نیست!
بردیا: مثلا؟
با کمک بابا روی پهلوی راستم که بخیه نداشت گشتم:
- مطمئنم شما دونفر دارید یه چیزی رو ازم مخفی می‌کنید. آی. بردیا.
بابا دست مشت شده ام رو تو دستش گرفت
- یکم دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #379
آروم پنجره رو باز کردم. صداشون رو می‌شد شنید. بابا رو به بردیا گفت:
- من بازهم به خاطر حرفی که امیر زد ازت معذرت می‌خوام.
- خودتون هم بهتر از من می‌دونید که چقدر بدنش ضعیف شده و به همین خاطر آستانه تحمل دردش اومده پایین. حالا تو واکنش درد یه چیزی گفت. من که اصلا نشنیدم چی گفت! فراموشش کنید.
بابا دستش رو روی شونه بردیا گذاشت و گفت:
- چند لحظه اینجا منتظرم می‌مونی؟
- البته!
بابا به طرف خونه اومد و بردیا نگاهی به پنجره اتاقم انداخت. لبخند کش اومده روی لبش باعث شد مغز آکبندم به کار بیوفته و برای وجدانم سوال پیش بیاد که اون الان داره به چی می‌خنده؟ مثل جِت از پشت پنجره رفتم کنار و هر چی فحش بلد بودم نثار خودم کردم!
صدای بابا که از تو حیاط اومد باعث شد این بار با رعایت اصول کامل استتار نگاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #380
دکمه ارسال رو لمس کردم و نفس راحتی کشیدم. هنوز گوشی تو دستم بود که دوباره پیامش رسید:
- چشم بانو.
بانو؟ این آدم خُشک کلمات این چنینی هم بلد بود؟ دستم رو روی گونه‌هام که حرارت ازش متصاعد می‌شد گذاشتم و لبخند رضایتی روی لبم نشست. اصلا یک جوری بودم.
سر میز شام یک خط در میون تو افکار خودم غرق بودم و اصلا نفهمیدم چی خوردم! ظرف‌ها رو که شستم مستقیم به طرف اتاقم رفتم و توی تختم دراز کشیدم. سردرگم بودم به معنای واقعی و این سردرگمی خواب رو از چشم‌هام پرونده بود.
- زهرا جان دخترم.
تقه در و بعدهم صدای بابا از پشت در اتاق باعث شد هول کنم. اما سعی کردم قیافه آرومی به خودم بگیرم. چندتا نفس عمیقی کشیدم:
- بله بابا. بیایید تو.
در باز شد و قامت بابا تو چارچوب نمایان شد:
- نکنه خواب بودی؟
- نه. یعنی آره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا