متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,566
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #381
- و اگه من مخالف باشم؟
- صحبت می‌کنیم در موردش!
- ولی من با صحبت هم نظرم عوض نمیشه. پس بهتره مهمونی فردا رو کنسل کنید چون من فردا پام رو از اتاقم بیرون نمی‌گذارم اگه خونواده همتی قرار باشه بیاند اینجا!
- گفتم که مهمونی فردا به خاطر عیادت امیرعلیِ و دور از نزاکته که من کنسلش کنم! مخصوصا که یکی دوساعت هم بیشتر نیست. استثنائا این بار هم حرف شما رو نشنیده می‌گیرم تا به مشکل بر نخوریم و خیلی جدی ازت توقع دارم مثل یه خانم بالغ رفتار کنی نه بچه هشت ساله!
- من هم از شما انتظار دارم خیلی اُپن مایندتر از این‌ها باشید!
- و این یعنی چی؟
- یعنی نخواهید تو موضوع به این مهمی نظرتون رو به من تحمیل کنید.
- من کِی نظرم رو به شما تحمیل کردم؟ من فقط گفتم در جریان باشی که مهمونی فردا یکم خاصه و اینکه از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #382
با اکراه از روی مبل بلند شدم و به طرف اتاق مهمون رفتم، آرتام هم دنبال سرم اومد. اما تمام حواس من به اون دو جفت چشم سبزی بود که زیر اون اخم‌های غلیظ تا دم در اتاق مهمون بدرقه‌ام می‌کرد!
روی تخت نشستم و آرتام مقابلم روی صندلی نشست. چند دقیقه‌ای بینمون سکوت بود که بالاخره آرتام شروع کرد به حرف زدن:
- خب. من راستش همون بار اولی که تو بوفه دیدمتون ازتون خوشم اومد. جریانات بعدی هم که تو کارگروه المپیاد بینمون پیش اومد هم باعث شد بیشتر توجهم بهتون جلب بشه. وقتی جریان رو با پدرم در میون گذاشتم اولش تعجب کردند چون ایشون خیلی دنبال این بودند که به قول خودشون دست من رو بگذارند تو حنا، اما خب من زیر بار نمی‌رفتم. واقعیتش اینِ که من تصمیم نداشتم تا قبل از تموم شدن دوره دستیاری ازدواج کنم. اما شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #383
قرار بود شام بمونه ولی نیم ساعتی از رفتن همتی‌ها نگذشته بود که امیر تنها اومد بالا. وقتی گفت بردیا یه کاری براش پیش اومده و مجبور شده بدون خداحافظی بره، حسابی دلم گرفت. نمی‌دونم واقعا کاری براش پیش اومده بود یا بهونه آورده بود. رفتم تو اتاقم. دلم گرفته بود و نمی‌دونستم چه کار باید انجام بدم؟ دیشب تلویحا بهش جواب مثبت داده بودم و امروز جلو چشم‌هاش رفته بودم با یه مرد دیگه درباره ازدواج صحبت کنم!
یک هفته از اون مهمونی مزخرف می‌گذشت و عجیب بود که تو این یک هفته بر خلاف گذشته، هیچ‌جای دانشکده، آرتام رو ندیدم. تا اینکه امروز صبح بعد کلاس المپیاد بالاخره رؤیتش کردم. کنار دکتر جوادی وایساده بود و داشتند حرف می‌زدند. وقتی نگاهش به من افتاد لبخند قشنگی روی لبش نشست و با دکتر جوادی خدافظی کرد و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #384
- یک هفته از روزی که خونواده همتی اومدند اینجا می‌گذره و ما هنوز جوابی بهشون ندادیم. امروز هادی زنگ زد و جویای جواب شد که من نمی‌دونستم چی بگم و قرار شد تا امشب با شما صحبت کنم و جوابشون رو بدم. خب جوابشون چیه؟
- یعنی شما نمی‌دونید؟
- جواب من رو با سوال نده!
- نه. جواب من نه هست! این رو خودم امروز بعد کلاس المپیاد به آرتام همتی هم گفتم!
- چه کار کردی؟
- بابا مگه ازدواج زوره؟ شما که اینجوری نبودید!
- مگه آرتام همتی شخصا و تو دانشگاه از شما خواستگاری کرده بود که جوابش رو هم اونجا بهش بدی؟ ها؟ مگه خونواده همتی رسما نیومدند اینجا خواستگاری؟ مگه شما بزرگتر نداشتی که جوابت رو بهشون بگه؟
- معذرت می‌خوام.
- معذرت خواهیت به چه درد من می‎خوره وقتی آبروی من رو جلو همکار و رفیقم ریختی؟
- بابا به خدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #385
- چرا جوابت به خونواده همتی نه هست؟ آرتام پسر خوبیه. سطح تحصیلات و فرهنگ خونوادگی‌اش هم بالاست. اخلاق و منش خوبی داره. از لحاظ مذهبی هم به خونواده ما می‌خوره. قیافه‌اش هم که بی‌انصاف نباشیم جزء مردهای خوش قیافه هست. پس مشکل کجاست؟
- به دلم نمی‌شینه!
- این جواب منطقیه؟
- دل که منطق سرش نمیشه، میشه؟
- دل هم اگه منطق سرش نشه، عقل که میشه. نه؟ مطمئنی موضوعی نیست که بخوای در موردش باهم صحبت کنیم؟
از این حرف بابا حسابی شوکه شدم. نکنه بردیا چیزی گفته بود. شایدهم بابا داشت تیر تو تاریکی می‌انداخت.
- سکوتت رو دال بر مثبت بودن جوابت بدونم؟
- نه. موضوعی نیست!
- پس لازمه سوالم رو طور دیگه‌ای مطرح کنم.
منتظر نگاش کردم که گوشیش رو مقابلم گرفت:
- میشه توضیح بدی دقیقا مخاطب این پیام کی بوده؟
( سلام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #386
- سوال من رو جواب بده زهرا خانم قبل از اینکه...
صدای گوشی بابا باعث شد حرفش رو ادامه نده و با چرخش صندلی‌اش ازم فاصله بگیره.
- الو... علیک سلام... خوبم ممنون... شما چطوری بردیا جان؟... کجایی چند روزه خبری ازت نیست؟... پس من در رو باز می‌کنم تا برسی.
گوشی رو قطع کرد و از زیر دندون‌های قفل شده‌اش غرید:
فعلا تو اتاقت باش تا بعدا بیام و تکلیف این قضیه رو روشن کنم!

*** بردیا***

بعد از چند روز بلاتکلیفی بالاخره تصمیمم رو گرفتم. باید می رفتم باهاشون خدافظی می‌کردم و چک مبلغ سنگینی که دکتر امیری به عنوان تشکر بهم داده بود رو بهش پس می‌دادم. تو این چند روز خیلی اذیت شدم، اما واقعیت این بود که شرایط آرتام همتی از من خیلی بهتر بود و جواب ندادن زهرا هم مطمئنم کرد که جوابش به درخواست ازدواجم منفیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #387
- چرا رو کمک من حساب نمی‌کنی؟ تو مثل امیرعلی خودم هستی هرجا که بخوای بری خواستگاری رو کمک و اعتبار من حساب کن!
- می‌تونم صریحا یه سوال ازتون بپرسم؟
- البته.
- اگه پدر دختر تو مراسم خواستگاری از شما بپرسه چقدر من رو می‌شناسید و چقدر اعتبار حاضرید برام خرج کنید، چی می‌گید؟
- قبلا تو جلسه هیات مدیره که گفتم چقدر می‌شناسمت و چقدر اعتبار حاضرم برات خرج کنم!
- برای پدری که می‌خواد دخترش رو به من بسپاره چه اعتباری می‌گذارید؟
سکوت کرد و داشت به سوالم فکر می‌کرد که دل رو زدم به دریا و آروم زمزمه کردم:
- اگه ازتون بپرسه حاضرید دختر خودتون رو بهش بدید چی می‌گید؟
از حرفم یه لحظه چشم‌هاش گِرد شد و اخم ظریفی بین ابروهاش نشوند ولی من ادامه دادم:
- اگه تنها اومدم، به خاطر بی‌احترامی به شما نیست، به خاطر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #388
مرغش یه پا داشت انگار. می‌دونستم به خاطر کم‌محلی‌ام اینجور داره تنبیهم می‌کنه و بابا وقتی بنای تنبیه می‌گذاشت، بخشش تو کارش نبود که نبود! بدترین قسمتش هم این بود که می دونستم هر دو تای آمپول‌ها درد داره، ولی خود کرده را تدبیری نبود!
تا دم در اتاق تزریقات همراهیم کرد و بعدم زیر گوشم زمزمه کرد:
- بخوای آبروریزی راه بندازی یا بپیچونی خیلی برات گرون تموم میشه بانو!
اینجور که معلوم بود آشِ کشک بابا به هر حال پای من نوشته شده بود و من محکوم به این تقویتِ اجباری بودم! از اتاق تزریقات که اومدم بیرون حسابی ازش دلخور بودم برای همین بدون اینکه حرفی بزنم به طرف ماشین رفتم. اون‌هم دنبال سرم اومد و سوار ماشین شد:
- حالت بهتر شده که ان شاءالله؟
- خیلی بدید بابا!
لبخند کم جونی روی لبش نشست و بدون اینکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #389
- نه. چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟ گفتم که فقط یک شام دو نفره‌ست. نظرت چیه؟
نگاهی به کافه رستوران سنتی روبه رومون انداختم و کف دست‌هام رو با ولع به هم مالیدم:
- موافق موافقم.
هم قدم با بابا از محوطه سنتی کافه گذاشتیم و وارد سالن اصلی که اون‌هم با نمایی کاملا سنتی جلوه خاصی پیدا کرده بود، شدیم. بابا مثل همیشه صندلی رو برام کشید و بعد خودش هم روبه روم نشست.
مهماندار: چی میل دارید قربان؟
بابا نگاهی به مِنو انداخت و دو پرس سلطانی و کلیه مخلفات سفارش داد. این حرکتش من رو یاد بردیا انداخت برای همین با اعتراض گفتم:
- قبلا بیشتر به دموکراسی پایبند بودید ها!
از حرفم لبخندی زد و در حالی که از پشت میز بلند میشد به مهماندار گفت:
- معذرت می‌خوام، سفارش قبلی رو عوض کنید. هر چی خانم سفارش دادند بیارید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #390
هوا یه لحظه گرم شد یا من از درون گرمام شده بود؟ چرا از بابا خجالت می‌کشیدم؟ از بس اُمُل و بچه‌ای! جواب ندای درونم رو که بی‌موقع حاضر جوابی کرده بود، خیلی محترمانه با جمله شما خفه شو دادم و نگاهم رو به دیس غذایی که سالن‌دار روی میز گذاشت دوختم. چقدر به موقع اومده بود خدا خیرش بده اما افسوس که خیلی فرز بود!
- بهش علاقه داری؟
با سر به سوال بابا جواب مثبت دادم و دیگه سرم رو بالا نیاوردم بهش نگاه کنم! خوب بود که اون‌هم سکوت کرد و دیگه تا آخر شام هیچ حرفی بینمون زده نشد.
- خب بهتره بحثمون رو جمع بندی کنیم!
بابا بود که سکوت بینمون رو شکست:
- ببین دخترم، من به نظرت احترام می‌گذارم برای همین با هادی صحبت می کنم و نظرت رو بهشون میگم اما همین‌جا دارم میگم این مسئله به معنای نظر مثبتم نسبت به دکتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا